معرفی وبلاگ
این وبلاگ در راستای ارج نهادن به مقام والای شهدا و جانبازان 8 سال دفاع مقدس ، و همچنین تجدید پیمان با آرمان های گرانقدر رهبر انقلاب اسلامی فعالیت می نماید.
صفحه ها
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 1523126
تعداد نوشته ها : 3133
تعداد نظرات : 28
Rss
طراح قالب
GraphistThem241


23-
جمعه 16/2/62 صبح جهت ثبت میادین خرمشهر و بازدید کار مین کوب با چند نفر راهی خرمشهر شدیم. چون از جاده ی آبادان می رفتیم بهتر دیدیم که نماز جمعه را در آبادان بخوانیم. نزدیکی های ظهر شده بود. به آبادان رسیدیم و به سمت محل نماز جمعه راه افتادیم. این هفته نماز جمعه به علت نبودن «حجت الاسلام جمی» اقامه نمی شد ولی نماز جماعت همراه با سخنرانی در مسجد امام آبادان برقرار بود. در راه که می رفتیم، موج انبوه مردم را می دیدیم که به سوی نماز می رفتند. زن و مرد، کوچک و بزرگ، بسیجی و ارتشی، همه و همه با سرعت می رفتند گویی از قافله عقب مانده بودند. به راستی که چه عاملی باعث شده بود که مردم در آن هوای گرم و سوران، آن چنان در زیر آفتاب و روی آسفالت خیابان ها تجمع کنند؟ آری چیزی جز ایمان نمی توانست باشد و این هم از برکات جمهوری اسلامی بود. صدام و صدامیان فکر می کردند. با چند تا گلوله ی توپ زدن به آبادان می توانند مردم را از صحنه بیرون کنند ولی کور خوانده بودند، با این ناجوانمردی ها ملت ما مصمم تر می شد. به مسجد رسیدیم ولی داخل مسجد جا نبود. مدتی داخل خیابان نشستیم. کم کم خود را داخل مسجد جا زدیم ولی به قدری آفتاب، داغ و سوزان بود که من نتوانستم طاقت بیاورم. نماز اول را که خواندم، رفتم.
ماشین را سوار شدیم و به سمت خرمشهر حرکت کردیم. از آبادان چند کیلومتری رد شدیم، دیدیم در کنار جاده، یک نیسان چپ کرده و حدود بیست نفر سر و دست و پا شکسته افتاده اند. سریع پیاده شدم. افرادی که سالم بودند مثل اینکه تا به حال مجروح ندیده بودند. از کارگران بازسازی خرمشهر بودند. ایستاده بودند و دو دستی به سر خوشان می زدند. یکی بود استخوان پایش از ناحیه ی زانو قطع شده بود و حدود 20 سانت بیرون آمده بود. خلاصه همه ی مجروحین را سوار استیشن کردیم و به بیمارستان طالقانی آبادان بردیم. ساعت 2 بود. چون دیر شده بود، با سرعت بیشتر به خرمشهر به مقر برادران تخریب رفتیم. نقشه و کالک میادین مین را درخواست کردیم. گفتند: نقشه ی چی ما به تو بدهیم؟ از فلان جا تا فلان جا همه اش مین است. راستی هم که جایی دیگر نمانده بود که مین نکارند. از لب تاقچه ی اتاق گرفته تا زیر قابلمه و جاهای دیگر. اما تمامی این ها را برادران با چند تا شهید و معلول، پاکسازی کرده بودند به جز دو میدان که آن هم مین کوب مشغول کوبیدن بود.

24-
یک شب 18/2 ساعت 5/3 بعدازظهر به سمت سوسنگرد حرکت کردیم و از آن جا به سمت خط رفتیم. شب در جنگل امغر خوابیدیم. رفتیم به چادر برادران تخریب تیپ امام حسن(ع). داخل چادر از دست پشه نمی شد خوابید. آمدیم بیرون. ناگهان یکی داد و فریاد کنان می دوید. عقرب نیشش زده بود. این جا هم از ترس عقرب ها نمی شد خوابید. ناچار شدیم رفتیم روی اسباب های ماشین، با همه ی گرما خود را لای پتو پیچیدیم. ولی نمی دانم از کجا پشه ها راهی پیدا می کردند و می آمدند زیر پتو و با ما کشتی می گرفتند. نگذاشتند ما بخوابیم.
5 دقیقه می خوابیدیم 10 دقیقه دست و پا را می خاراندیم. ساعت 12 بیدار شدیم. تصمیم گرفتیم برگردیم ولی دیدیم هر جا برویم، همین است. تا صبح دست و پایمان مثل آبله بالا زده بود و سرخ شده بود. صبح که آفتاب زد، پست نگهبانی پشه ها تمام شد و تحویل مگس ها دادند. یکی از برادران می گفت: نصف شب در سنگر بودم. دیدم صدای گریه می آید. فکر کردم نماز شب می خواند. سرم را از زیر پتو بیرون آوردم. یک دفعه پشه ها حمله کردند. بعد دیدم دوستم از دست  پشه ها چاره ای جز گریه ندارد و در کشتی با پشه شکست خورده است...

25-
چون می خواستم به تهران بروم، به راه آهن اهواز آمدم. صف بلیط خیلی شلوغ بود، لذا به شرکت مسافربری آمدم تا با اتوبوس بیایم، ولی از آن جا که خدا می خواست، یک نفر از راه رسید و رو به من کرد و گفت: «می خواهی بروی تهران؟» گفتم: «بله.» گفت: «این بلیط قطار برو.» هر کاری کردم، پولش را هم نگرفت. گفت: «نذر رزمندگان اسلام.»
با قطار ساعت 5 حرکت کردم. صبح روز چهارشنبه به تهران رسیدم و از آن جا روی بوفه ی اتوبوس راهی کاشمر شدم و خیلی هم اذیت شدم. 14 روز مرخصی داشتم، ولی وقتی به کاشمر رسیدم، نتوانستم صبر کنم. لذا یک روز بیشتر نماندم و بلیط برای مشهد گرفتم یک روز هم در مشهد بودم و بعد هم به تهران و اهواز آمدم. امروز 27/2/62 سه شنبه ساعت10 است که وارد اهواز شدم و از مرخصی 14 روزه 4 روز بیشتر نرفتم. چون صبحانه نخورده بودم، به ساندویچ فروشی رفتم و کباب لقمه خوردم، ولی چندان خوب نبود که بگویم جایتان خالی.

26-
یکی از روزهای پاکسازی، بعد از نماز جماعت صبح و دعا عازم شدیم. تویوتا و آمبولانس، پشت سر هم حرکت می کردند. در بین راه، یکی از برادران گفت: چقدر بد است آدم توی پاکسازی پایش روی مین برود. چند بار این جمله را تکرار کرد و گفت که همیشه از خدا خواسته ام پایم در عملیات قطع شود، نه در میدان بدون دشمن. وارد میدان شدیم. مین گوجه ای و لغزنده و ترکش داشت. اتفاقاً منطقه را به خاطر علفزار بودن، آتش زده بودیم، سیاه شده بود و صفحه ی روی مین گوجه ای و لغزنده که سیاه بود، دیده نمی شد. این برادر موظف شد مین های لغزنده را خنثی کند. نیروها را بعد از خواندن دعا وارد میدان کردیم. چند دقیقه ای نگذشته بود که با صدای انفجاری توجه همه جلب شد. دیدیم همان برادرمان روی زمین افتاده، به طرفش رفتیم. با یک حالت بهت زده به پایش نگاه می کرد و آن را هی ور انداز می کرد. دیدیم پایش سالم سالم است، فقط بند پوتین پاره شده بود. او از خدا خواسته بود، خدا هم نخواست در میدان مین پایش قطع شود.

27-
 یکی از دوستان نقل می کرد که چند روز بعد از عملیات آمدند دنبال من که صدایی از درون میدان مین می آید. کسی را فرستادیم. می گفت صدای ناله ای می آید. طرف صدا رفتم. یک نوجوان 15 ساله روی مین رفته بود و پایش قطع شده بود. چهار شب بود که همان جا مانده بود، نه آبی نه غذایی. باور نمی کردیم. دیدیم  در حال خنده است. پرسیدم: چرا می خندی؟ گفت: در این چند شب، چند بار آقایی آمد به من آب و غذا داد. دیشب از من خداحافظی کرد و گفت: فردا تو را نجات خواهند داد.

28-
موقع عملیات، رودخانه ای جلو بچه ها بود که عراق پل آن را منهدم کرد. این برای ما مشکلی شده بود چون بیش از یک متر عمق داشت و جریان آب هم سریع بود. قبل از رودخانه هم میدان مین بود که معبر باز شد و برای رودخانه هم از برانکار استفاده کردیم که پایه های آن را به کف رود می زدند و رد می شدند. عده ای در همان جا غرق شدند. بعد از مدتی، پل آوردند که رفت روی مین و پل دوم را هم که آوردند، با گلوله دشمن منهدم شد. باران هم به شدت می آمد. یک حالت کلافه گی به من دست داده بود. به گوشه ای رفتم و قرآن را باز کردم. این آیات آمد:«و عسی ان تکرهوا شیئا و هو خیر لکم» یکباره اضطرابم از بین رفت. نتیجه این شد که برای عبور از رودخانه، وسعت عملیات بیشتر شد تا نیروها از روی پل دیگر رودخانه عبور کنند.

29-
پس از عملیات کرخه نور، احساس شده بود که دشمن، آماده ی پاتک است. بچه های تخریب، تعدادی مین ضد تانک ام 19 بیشتر نداشتند، ولی قصد کرده بودند که در آن دشت وسیع، همین مقدار که حداکثر 20 مین بود را بکارند. یک الاغ در آن دور و برها بود که آوردند و 7-6 مین بار آن کردند و با علف هم روی مین ها استتار شد. به سمت جلو خاکریز خودی که رفتند، در فاصله ی نزدیک عراقی ها، الاغ شروع به آواز خواندن کرد. بچه ها فرار کردند و خیلی هم ناراحت بودند که چرا کار جور نشد؟ هر چه نیروها انتظار کشیدند، عراق پاتک نکرد. تا چند وقت بعد که یکی از عراقی ها اسیر شد و اظهار کرد که ما با یکی – دو تیپ آماده ی پاتک شده بودیم که در یک لحظه، آن الاغ به طرف ما آمد. تصور کردیم شما همه ی دشت را مین کرده اید واین ها اضافی آن هاست!!

30-
شب چهاردهم ماه هوا کاملاً روشن بود. چون قرار نبود از خط خودمان بگذریم، فقط یک اسلحه برداشتیم و جهت ماموریتی روانه ی خط مقدم در جزیره ی جنوبی (مجنون) شدیم. تعداد ما هفت نفر بود. حدود چهل و پنج دقیقه با قایق موتوری رفتیم از فاصله دو کیلومتری، خاکریز بلندی در آب دیده شد. هوا روشن بود. دید ما خیلی خوب بود. با سرعت به سمت خاکریز حرکت کردیم. چشمتان روز بد نبیند، به فاصله ی پنجاه متری خاکریز که رسیدیم، متوجه شدیم خاکریز عراقی هاست و راه را اشتباهی آمدیم. نگهبان عراقی، روی خاکریز بلند شد. به خیال اینکه قایق عراقی است، چند علامت داد و نشست. رنگ از رخ مان پریده بود. دستمان را بردیم سمت جیب ها برای انداختن مدارک توی آب. چون احتمال دادیم اسیر دشمن شویم. به قایق ران گفتیم که بدون دستپاچگی رد شود. نگهبانان عراقی در سنگرها پشت تیرباز نشسته بودند. ما هفت نفر، توی قایق، آیه ی وجعلنا می خواندیم و از کنار آنها عبور می کردیم. حدود دو کیلومتر در مواضع عراق نفوذ کرده بودیم. بعد از گذشت حدود یک کیلومتر، به خیال اینکه به نیروهای خودی رسیدیم، به ساحل رفتیم و پیاده شدیم. نفس راحتی کشیدیم، ولی ای کاش نفس راحتی نمی کشیدیم، چون ناگهان متوجه شدیم هنوز داخل عراقی ها هستیم. دوباره با اشاره به هم، سوار قایق شدیم. آرام آرام از کنار آنها گذشتیم. داستان شاید یک ساعت بیشتر نبود، ولی برای ما یک سال گذشت.

31-
آری خاکریز دهلاویه را برادران جهاد زدند. راننده ها به نوبت توی صف بودند. به محض اینکه یکی از راننده ها تیر می خورد و شهید می شد، دیگران در ادامه کار او همچنان پافشاری داشتند به طوری که تا صبح چهار راننده لودر شهید شدند و آخرین راننده ای که پشت لودر نشست، قدیر بود یکی از برادران جهاد خراسان. آتش دشمن خیلی شدید شده بود به طوری که گلوله های زوزه کشان از اطراف راننده رد می شدند. بچه ها گفتند:«قدیر بیا پایین با این وضع نمی شود خاکریز زد.» خاکریز هم طوری بود که اگر زده می شد، خیلی کمک می کرد. چون قدیر اهمیت خاکریز را می دانست، راه آن چهار تا شهید از سر شب تا سحر را ادامه داد. دوباره بچه ها داد زدند: «قدیر تو هم پنجمی هستی، الان می افتی، از خیرش بگذر.» اما قدیر در جواب گفت: «گر نگه دار من آنست که من می دانم شیشه را در بغل سنگ نگه می دارد » و در همین لحظه بود که یک تیر کالیبر به وسط لیور دنده خورد و سر لیور دنده هنگام دنده عوض کردن کنده شد. قدیر آن را انداخت ولی از لودر پیاده نشد. چون هنوز با همان نصف دنده می شد کار کرد.

32-
از تپه های رملی رد می شدیم. به یاد شهید عبدالله افتادم که برای عملیات الله اکبر که به شناسایی رفته بودند. سه روز تمام بی آب و غذا در بیابان راه را گم کرده بودند. تعدادشان یازده نفر بود. برادران بعد از سه روز که راه رفته بودند، عده شان تقلیل یافته بود. چند نفر دیگر که مانده بودند، اسلحه ها را می گذارند و دست خالی شروع به راهپیمایی می کنند. باز مقداری که می آیند، تشنگی بر آنها غلبه کرده بودند چون راه دیگری ندارند، شروع به چاه کندن می کنند. با سر نیزه می کنند و با کلاه آهنی خاکش را بیرون می ریزند. حدود شش متر کنده بودند تا به آب رسیدند؛ آبی شور و با بویی بد. ولی از تشنگی، از آب سرد یخچالی هم برای آنها گواراتر بوده است. به قول یکی از آنها می گفت: «لنگ کفش هم در بیابان نعمت است.» و آب را با اشتهای زیاد خورده بودند و مقداری قوت گرفته بودند و دوباره به راه خود ادامه می دهند. ولی از آنجا که خدا همیشه یار و یاور جندالله است، پس از پیمودن یک – دو تپه ی دیگر و از امتحانی که خدا در این سه روز برایشان قرار داده قبول بیرون آمدند، ناگهان به چشمه ای آب زلال در زیر درختان می رسند و پس از استراحت، دوباره به راهشان ادامه می دهند. تا به نیروهای خودی می رسند، چند نفر را سریعا به بیمارستان می رسانند و بقیه هم استراحت می کنند. لازم به تذکر است که این برادران جهت شناسایی به پشت دشمن رفته بودند و اما معجزه اینجا که بعد از دو یا سه روز به محل چشمه می روند ولی از چشمه هیچ خبری نبود.


X