معرفی وبلاگ
این وبلاگ در راستای ارج نهادن به مقام والای شهدا و جانبازان 8 سال دفاع مقدس ، و همچنین تجدید پیمان با آرمان های گرانقدر رهبر انقلاب اسلامی فعالیت می نماید.
صفحه ها
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 1511588
تعداد نوشته ها : 3133
تعداد نظرات : 28
Rss
طراح قالب
GraphistThem241
مادر شهید: محمد رضا بسیار دل رحم بود. برای محرومین هر کاری از دستش ساخته بود انجام می داد. روزی دیدم کمد لباس هایش را به هم ریخت و کت و شلوار نو را که تازه برایش خریده بودیم برداشت و عازم مدرسه شد. گفتم لباس هایت را کجا می بری؟ گفت: هم کلاسی یتیمی دارم که هیچ لباس قابل استفده ای ندارد. اینها را برای او می برم. من غیر از اینها لباس های دیگری دارم و از آنها استفاده کنم. شروع دوره متوسطه شهید متقارن با اوجگیری انقلاب اسلامی بود. عشق به شرکت در صحنه های انقلاب او را از ادامه تحصیل بازداشت. با شروع نهضت اسلامی،‌ به پخش اعلامیه های امام و شرکت در تظاهرات پرداخت. شهادت محسن کاشانی پسر خاله شهید در بحبوحه انقلاب که با حرکتی دلاورانه عده ای از
1389/8/3
غلامحسین قدمگاهی ،شوهر خواهر شهید: نظامی بودم و در اصفهان خدمت می کردم از حاج آقا تقاضا کردم، هاشم را همراهم به اصفهان ببرم. ماموریت زیاد می رفتم و خواهرش در خانه تنها می ماند. سید هاشم هنوز به سن تکلیف نرسیده بود. برای نماز صبح که بیدار می شدم، او را مشغول خواندن نافله می دیدم. چند سالی به انقلاب مانده بود. مجلسی در اصفهان برپا کردیم. یکی از روحانیون مبارز به منبر می رفت. اوایل جمعیت کم بود. اما با نوحه خوانی سید هاشم عده زیادی به مراسم سرازیر شدند. با دیدن سیل جمعیت سخنران مجلس که در حال حاضر از مسئولین هستند، به من گفت: اثر تبلیغی این نوجوان برای اسلام، به اندازه ده تا روحانی مثل من است. سید علی آراسته، برادر شهید: در زمان انقلاب، روزی ا
1389/8/3
احمد یغمایی، برادر شهید: ماههای آخر حیات رژیم طاغوت بود. علی آقا برای آشنا کردن مردم با ماهیت پلید رزِم، از روش های مختلفی استفاده می کرد. برای هوشیار کردن مردم، از هنر تئاتر بهره می گرفت. گروه تئاتری تشکیل داده بود و در وهله ی اول به اعضاء آموزش می داد متن ها با مضامین دینی و قیام علیه ظلم بودند و پس از تمرین، گروه آن را در مساجد روستاهای محروم اجرا می کرد. عمال رژیم، متوجه برنامه ی ایشان شدند و دیگر اجازه ی اجرا ندادند. ولی ایشان هم چنان به آموزش تئاتر می پرداخت و شاگرد دانش را به اجرای تئاترهای روشنگرانه دعوت می کرد. با درجه گروهبان یکمی، به عنوان سپاهی دانش در وستاها فعالیت می کرد؛ دوست نداشت کسی از درجه ی ایشان مطلع شود. قرار بود اعضای
1389/8/3
عباسعلی پور یعقوب : «عبادت هایش مخفیانه بود. گاهی اوقات که شب بیدار می شدم ایشان را در حال خواندن نماز شب می دیدم. در حالی که همه خواب بودند ایشان به عبادت می پرداخت و از تظاهر به دور بود.» عباسعلی پور یعقوب: «در عملیات بدر محمدرضا پیله وران به عنوان غواص همراه ما بود. ما حدود 24 یا 25 نفر از گردان خط شکن بودیم. در بدو عملیات ( موقعی که به خط عراقی ها نزدیک شده بودیم و می خواستیم حمله کنیم ) یکی از افرادی که به ما روحیه می داد، همین شهید پیله وران بود، می گفت: به خدا متوسل شوید و از او کمک بخواهید. در این عملیات او ماموریت داشت ضد هوایی که در سمت چپ آبراه ی منطقۀ هور قرار داشت از کار بیندازد که موفق شد این کار را بکند و اگ
1389/8/3
عصمت دهقان نیری: برگرفته از خاطرات شفاهی خانواده ودوستان شهید بهار در راه بود. مردم روستا در تکاپوی آمدن عید بودند. عذرا که ماه های آخرش را می گذراند، توانایی انجام کارهای معمولی را نداشت، چه رسد به خانه تکانی عید. کم کم زمستان در روستای بهار رخت بر بسته بود و آماده رفتن می شد. زمین، لباس زیبای سبز رنگش را بر تن کرده بود و درختان شکوفه داده بودند. بوی عید، فضای روستا را پر کرده بود. در هر خانه، چند ظرف سبزه، کنار تاقچه گذاشته شده بود. بی بی، همسایه عذرا، هر سال این موقع نذر سمنو داشت. به این ترتیب، سمنوی سفره هفت سین مردم ده آماده می شد. زنان همسایه، در پختن آن، به بی بی کمک می کردند. بوی سمنو، هفت خانه آن طرف تر هم به مشام می رسید. عذرا، چ
1389/8/3
پدرشهید: من در اداره مسکن و شهرسازی شاغل بودم، روزی یکی از مهندسان اداره گفت: چند جوان نقاشی ساختمان اداره را به عهده گرفته اند و رفتاری بسیار محجوبانه دارند و خجالت می کشند لباس کار خود را مثل سایر کارگران عوض کنند و برای این کار به داخل اتومبیل می‌روند و لباس خود را عوض می کنند. در همین حال، کارگران مورد نظر به محوطه رسیدند و من فرزندم مجید را در بین آنها دیدم. وقتی از او پرسیدم چرا کار می کنی؟ ما که نیازی به در آمد تو نداریم، جواب داد: نمی خواهم سنگینی مخارج تحصیلم به شما تحمیل شود. من قدرت کار دارم و دوست دارم مخارجم را خودم تامین کنم. محسن جمشیدی : یک روز در منطقه فکه برای احوالپرسی او رفته بودم. آنجا هنوز خط شکل واقعی خود را نگرف
1389/8/3
محمدرضا محمدی پاشاک: برگرفته از خاطرات شفاهی خانواده ودوستان شهید خوشحال بود. چون می دانست که پس از تمام شدن اردو، جایزه می گیرد. این را سر گروهبان اعلام کرده بود. چند روز قبل، در پادگان بیرجند، گفته بود. توی پادگان، عده ای افسر وظیفه بودند که دوره ی آموزشی را جدی نمی گرفتند و مرتب بازداشت می شدند. یکی از آنها، بچه ی مشهد بود و از دانشگاه فردوسی فارغ التحصیل شده بود. او می گفت: پس از ماجرای هفده شهریور تهران، اوضاع سلطنت در هم ور هم شده. بنابر این باید منتظر حوادث دیگری باشیم. حالا تصور کنید شهر ها شلوغ بود. شاه چکار می کند؟ از آن جایی که فاصله زیادی بین مردم و رژیم به وجود آمده بود، باید منتظر بود که شاه تظاهرات مردم را سر کوب کند. بسیاری
1389/8/3
خدیجه همتی, فرزند شهید: «پدرم در درس ها به ما کمک می کرد. از ما امتحان می گرفت. در کودکی نماز خواندن را به ما یاد داد. به ما توصیه می کرد: نمازتان را سر وقت بخوانید و روزه تان را بگیرید. بسیار ما را تشویق می کرد که درسمان را ادامه بدهیم. من در یک امتحان جمله نویسی نوشتم: «شهید قلب تاریخ است.» که او بسیار خوشحال شد و مرا بسیار تشویق کرد.» مهدی همت آبادی: « ما برای انجام عملیات باید از رودخانه رد می شدیم و چون کنار نهر باتلاقی بود، او خود را بر روی باتلاق ها انداخت و افراد از روی شانه هایش عبور می کردند. او خودش را مثل پلی قرار داده بود. حدود دو ، سه ساعت به همین صورت بود که افراد پاهایشان را روی شانه های او قرار
1389/8/3
مهدی پارسا،برادرشهید: فعالیتهای ایشان به طور خاص از زمان دانشجویی شروع شد. وی جزو تشکل های مذهبی بود. واقعا اهل مطالعه و با تفکرات نیروهای چپ مارکسیست آشنا بود. اما به لحاظ امنیتی هیچ وقت از فعالیت‌هایش در تهران صحبت نمی کرد. او عضو انجمن کتاب بود و با نشریه باران که کار بچه های مذهبی بود، همکاری داشت و شعر مقاله هم چاپ می کرد. او بسیار راستگو و درستکار بود و شب ها در سپاه می خوابید، همان جا حمام می رفت و گاهی اوقات می دیدم با سنگی نماز می خواند. تشک کشتی پهن می کرد و با برادر‌ها کشتی می گرفت. او بی تکلف و ساده می زیست. وی جزو اولین کسانی بود که با تحلیل و نقد علمی، ایدئولوژی مجاهدین خلق را افشا می کرد. وی در 4/7/1359 ازدواج کرد.
1389/8/3
حسین پازهر امامی, فرزند شهید: «در بیشتر عملیات ها از جمله: در عملیات بدر در کردستان کنار ایشان بودم. یکی از شیوه های ایشان این بود، که در هر عملیاتی خودشان پیشقدم و جلودار بودند و بعد افراد دیگر می رفتند. و این یکی از رمزهای موفقیت ایشان بود. شهید کاوه ( که فرمانده لشکر بودند ) قبل از هر عملیاتی با پدرم برای کسب اطلاعات به منطقۀ مورد نظر می رفتند. در کردستان با عده ای درگیر می شوند. ضد انقلاب از بین صخره ها به طرف رزمندگان تیر مستقیم می زد. شهید با همان حال که با زبان کردی با آن ها صحبت می کرد نیروهایش را نیز هدایت می نمود که کجا را هدف بگیرند. رزمندگان با حالت کمین به بالای سر دشمن رفتند و آن ها را به هلاکت رساندند. در روستایی از ک
1389/8/3
X