معرفی وبلاگ
این وبلاگ در راستای ارج نهادن به مقام والای شهدا و جانبازان 8 سال دفاع مقدس ، و همچنین تجدید پیمان با آرمان های گرانقدر رهبر انقلاب اسلامی فعالیت می نماید.
صفحه ها
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 1521131
تعداد نوشته ها : 3133
تعداد نظرات : 28
Rss
طراح قالب
GraphistThem241

عباسعلی پور یعقوب :
«عبادت هایش مخفیانه بود. گاهی اوقات که شب بیدار می شدم ایشان را در حال خواندن نماز شب می دیدم. در حالی که همه خواب بودند ایشان به عبادت می پرداخت و از تظاهر به دور بود.»

عباسعلی پور یعقوب:
«در عملیات بدر محمدرضا پیله وران به عنوان غواص همراه ما بود. ما حدود 24 یا 25 نفر از گردان خط شکن بودیم. در بدو عملیات ( موقعی که به خط عراقی ها نزدیک شده بودیم و می خواستیم حمله کنیم ) یکی از افرادی که به ما روحیه می داد، همین شهید پیله وران بود، می گفت: به خدا متوسل شوید و از او کمک بخواهید. در این عملیات او ماموریت داشت ضد هوایی که در سمت چپ آبراه ی منطقۀ هور قرار داشت از کار بیندازد که موفق شد این کار را بکند و اگر ضد هوایی از کار نمی افتاد، ما نمی توانستیم به جاده ی بدر برسیم و شکست می خوردیم و آبراه باز نمی شد.»

علی اکبر اثباتی:
«از کسانی که شعار می دادند و عمل نمی کردند متنقر بود. در منطقه ی کله قندی ایشان از نیروهای اطلاعاتی بود. در آن منطقه شهید با من بسیار دردل کرد و از افرادی که شعار می دادند و عمل نمی کردند، گله می کرد.» می گفت: «باید حرف و عمل یکی باشد.»

عباسعلی پور یعقوب:
«در منطقه ی عملیاتی باید سنگر می ساختیم ـ شهید مسئول گروه بود ولی در هر کاری شرکت می کرد سر کیسه ها را می گرفت و خاک داخل آن ها می ریخت. مثل یک رزمنده ی عادی هر کاری را انجام می داد. یکی از رزمندگان گفت: چرا شما این کارها را انجام می دهید؟ ایشان گفتند: من با شما چه فرقی دارم؟ همه با هم برابر هستند، مسئول و غیر مسئول وجود ندارد.»

مادر شهید:
«آن روز صبح خروس خوان از خواب بیدار شدم و زنبیل را برداشتم تا برای خرید شیر به بازار بروم. در را که باز کردم و بیرون رفتم، با صحنه عجیبی روبرو شدم. پسرم جلوی در خانه به دیوار تکیه داده بود، در حالی که ساکش را روی زانوهایش گذاشته و سرش را روی آن قرار داده بود، خوابیده بود. از دیدن این صحنه یکه خوردم. او بعد از ماه ها از منطقه برای مرخصی آمده بود. بیدارش کردم و سرش را در آغوش گرفتم، بی اختیار گریستم. دلم برایش تنگ شده بود. بعد از این که به خود مسلط شدم، گفتم: مادرجان، چرا پشت در خوابیده ای؟ چرا در نزدی و به خانه نیامدی؟ خندید و گفت: دیشب ساعت دو نصف شب رسیدم چراغ ها خاموش بودند، حدس زدم باید خواب باشید کلید را هم گرم کرده بودم، دلم نیامد که از خواب بیدارتان کنم، پشت در نشستم و از خستگی خوابم برد. این حرف را که زد، باز بغض گلویم را فشرد. دوباره او را در آغوش گرفتم و گفتم: تو با این نازک دلی چه طور در جبهه با دشمن می جنگی؟ با دست اشک هایم را پاک کرد و گفت: جنگ، من در جبهه جنگ نمی کنم. فقط برای رزمنده ها چایی می ریزم، ظرف ها و لباس هایشان را می شویم. من آن جا کاره ای نیستم، فقط سیاهی لشکرم. به او گفتم: این حرف ها را نزن. همین که در آن جا هستی و به رزمنده ها خدمت می کنی، خودش خیلی مهم است. اجرت با امام حسین (ع). بعد از ماه ها که به مرخصی نیامده بود، فقط چهار روز ماند و با عجله رفت. آخرین باری که می خواست به جبهه برود او را از زیر قرآن عبور دادم. سخت ترین لحظه ی زندگی همان موقع خداحافظی بود. او قول داد که دفعه ی بعد هر موقع از شب که بیاید، ما را از خواب بیدار کند تا او را ببینیم. بعد از ماه ها انتظار خبر شهادت او را آوردند.»

پدر شهید:
«آخرین باری که می خواست به جبهه برود کتاب های درسی اش را با خود برد تا در آن جا درس بخواند. زمانی که در مرخصی بود، گفت: من مایلم که ازدواج کنم. من از دوستم نامه ای را باید به خانواده اش برسانم. دوستم گفت: اگر این نامه را به خانه برسانی، به تو زن می دهند. وقتی به خانه ی آن خانواده رفتیم، مادر آن دختر گفت: دختر ما مایل به ازدواج با یک جانباز است، اگر استخاره راه داد، اشکالی ندارد که با محمدرضا پیله وران ازدواج کند. ولی استخاره راه نداد و شهید به جبهه رفت و دیگر برنگشت تا به شهادت رسید.»

« یکی از همسایه ها می گفت :قبل از شهادت خواب دیدم که او یک لباس سفید بلندی بر تن دارد و در صحرای بیکرانی ایستاده، هرچه او را صدا زدم از من دورتر می شد.»

مرضیه پیله وران ,خواهر شهید:
«آخرین باری که از جبهه آمده بود بسیار صبور بود، صحبت نمی کرد. در یک حال و هوای دیگری به سر می برد. از چهره ی ایشان صفا و خلوص نیت را می توانستی مشاهده کنی.


1389/8/3
X