معرفی وبلاگ
این وبلاگ در راستای ارج نهادن به مقام والای شهدا و جانبازان 8 سال دفاع مقدس ، و همچنین تجدید پیمان با آرمان های گرانقدر رهبر انقلاب اسلامی فعالیت می نماید.
صفحه ها
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 1511590
تعداد نوشته ها : 3133
تعداد نظرات : 28
Rss
طراح قالب
GraphistThem241
سلام پسر جان !می بینم که خواب خوابی .بی خیال همه ی دنیا و هر چیزی که تو ی دنیا هست .خوش به حالت که فرشته نیستی .مخصوصا فرشته ای مثل من . مرا که می بینی ،فرشته ام .امشب هم مامور شده ام که بیایم به خواب تو .اصلا وحشت نکن .چون قرار است چند تا سوال درباره آینده ات بپرسم .بعد از این که جواب هایت را شنیدم ،پرونده ات را می برم آن بالا و آن جا برای تو تصمیم گیری می شود . خوب ،مثل این که موافقی .فرض کنیم که من اسم تو را هم نمی دانم .به دلیل این که فرشته هستم ،طبیعتا بچه دار هم نمی شوم .یعنی اصلا نمی توانم ازدواج کنم که بچه داشته باشم .پس به تو هم نمی گویم پسرم .من به تو می گویم پسر جان . خوب پسر جان !الان که دقیقا چهار ده سال و سه ماه و 5 روز سن داری
بیستم آبان ماه سال 1337 ه ش در روستای آنچی کیکانلو چشم به جهان گشود. در چهارسالگی پدرش را از دست داد و در دامن پر مهر مادرش صحبت یافت. دوران ابتدایی را در همان روستا به پایان برد. به اتفاق خانواده اش به تهران رفت. علاقه زیادی به تحصیل داشت. با وجود مشکلات زیاد از نظر مالی و مسکن، به ادامه تحصیل در دوره ی راهنمایی و دبیرستان پرداخت. با گذراندن سال آخر دبیرستان در مشهد مقدس توانست دیپلمش را از آن جا بگیرد. زمانی که در تهران بود و صاحبخانه اجازه مصرف برق را در شب به آن ها نمی داد، او در کوچه با نور ستون های برق درس می خواند. به مادرش احترام می گذاشت و در کارها به ایشان کمک می کرد. وقتی مادرش وضو می گرفت، او سریع سجاده ی ایشان را پهن می کرد و
اول تیرماه سال 1341 ه ش در نیشابور چشم به جهان گشود. مادرش می گوید: «وقتی که او به دنیا آمد، صورتش نقاب داشت.» به مادرش بسیار احترام می گذاشت، به جای این که به او بگوید: مادر، می گفت: «دختر آقای نجفی» چون پدر بزرگش شیخ محمد حسین نجفی در فضل بن شاذان است.» کودکی ساکت بود. قبل از این که به سن تکلیف برسد، نمازش را می خواند. در دعاهای مذهبی، مثل کمیل، ندبه و غیره شرکت و پیوسته از خدا صحبت می کرد. تا کلاس پنجم درس خواند و گفت: «من دیگر به درس علاقه ای ندارم، چون معلم های ما خانم هستند و بدحجاب، دوست ندارم درس بخوانم، دوست دارم طلبه شوم.» به مسائل دینی بسیار علاقه داشت، به همین خاطر وارد حوزه علمیه شد ب
غلامعلی دودمان ( فرزند محمدعلی ) در تاریخ 8/6/1334 ه ش در روستای رک از توابع شهرستان بیرجند، در خانواده ای کشاورز و فقیر دیده به جهان گشود. در شش سالگی راهی دبستان شد، که در میان بچه ها از جنب و جوش خاصی برخوردار بود و این ویژگی، او را در میان سایر بچه ها برجسته کرده بود. از هفت سالگی نماز خواندن را شروع کرد. در دعای کمیل و دیگر مراسم مذهبی حضور می یافت. قرآن را بسیار خوب می خواند. برای ادامه تحصیل راهی شهر شد و در منزل دایی اش مستقر گردید. هنوز دبیرستان را تمام نکرده بود که پدرش به علت عدم تامین نیازهای زندگی، از روستا راهی شهر شد و در شرایطی بسیار سخت و طاقت فرسا، در یک شرکت ساختمانی به کار مشغول شد. غلامعلی هم با توجه به وضعیت جدید خانو
رضا شجاع مارشک: یکی از خاطراتی که از ایشان دارم، این است : در هر زمان که هواپیماهای دشمن ، منطقه را بمباران می کردند و همة نیروها داخل سنگرها می رفتند، او بیرون سنگر قدم می زد و به آسمان نگاه می کرد . در یک مورد ما می خواستیم با برادران استحکامات، طرحی بریزیم تا برادران یک مقدار از اطراف دستگاه محافظت بیشتری کنند ، به نحوی که در اطراف دستگاهها، کیسه های شن و یا وسایل دیگری گذاشته شود تا محفوظ باشند . خواستیم تا نظر رانندگان لودر و بولدوزر را بدانیم. در آن جمعی که حاضر بودند، هیچ کدامشان راضی نبودند تا با این دستگاهها کار کنند، گفتیم: چرا؟ گفتند: این کیسه ها در اطراف ما ، دل گرمی ما را بیشتر می کند و با این کار ارتباطمان با خدا کمتر می
حمید ربانی نوغانی: واقعاً نمونه ‌ خاضع بودن را ایشان داشت . مسئول ماشین آلات استان بود، در اینجا با یک راننده لودر و بولدزر برابر می کرد، همچکس نمی توانست او را تشخیص دهد که کجاست و چکار می کند و با بچه ها می رفت. با بچه ها می آمد و توی سنگر بچه ها بود، غذایش را با همه و راننده ها می خورد، بالاخره تواضع و خضوعش نمونه بارزی از اخلاقیات ایشان را تشکیل می داد. به عنوان نمونه ایشان در رابطه با واحد ماشین آلات کار می کرد. موردی پیش آمد در فاو که لازم بود، بچه ها بیشتر در رابطه با رابط خط مهندسی کار کنند و آقای ادیب به ایشان گفتند: شما در رابطه با مهندس کار کن. ایشان گفتند مسئله ای نیست. حتی به او گفتند: اگر مایل هستید، با واحد مهندسی کار کن.
1389/7/27
خورشید تابنده تر از هر روز می تابید. سال 1342 ه ش در روستای انصاریه (فروتقه) دلهایی پر شورتر از هر روز می تابید. همه می خواستند بدانند هفتمین فرزند اسماعیل کیست؟ ناگهان صدای شادی در خانه پیچید! نوزاد پسر است! چشمان اسماعیل، همپای محمد علی به اشک نشست و شکرانه خدا را حمد گفت. محمد علی اولین پسر اسماعیل بود و حالا او کانون توجه پدر و مادر. دو ساله بود که برادرش رضا نیز پا به عرصه وجود نهاد. اما هنوز محمد در خور توجه بود. می دانستم که تربیت پسر بچه سخت است. آن هم پسری که بعد از شش دختر باشد. برای همین هر جا می رفتم محمد علی را می بردم. از همان هفت سالگی، سحر بیدارش می کردم و برای نماز به مسجد می رفتیم. روزه می گرفت و عبادت می کرد. هفت ساله
از خط برگشتیم و برای استراحت در چادر نشسته بودیم. اذان ظهر گفته شده بود. بعد از ادای فریضه نماز، به سمت چادر آمدیم، تا نهار را میل کنیم. عباس احترام خاصی نسبت به مسئولین و مخصوصاً برادران بسیجی داشت و بدون حضور برادران بسیجی، سر سفره غذا، شروع به خوردن نمی کرد. آن روز خیلی تعارف کردیم، که برادر خواجه بچه ، بفرمایید غذا را میل کنید. گفت: صبر کنید همه بیایند و سر سفره بنشینند و ادامه دادند : برادران بسیجی بیایند، اول فرمانده شروع کند ، تا ما هم مشغول شویم. فولادی: سال 61 بود و همراه با «عباس خواجه بچه» ، در عملیات فتح المبین در قسمت زرهی بودیم. از آنجا ما را شبانه به اندیمشک انتقال دادند. صبح نیروها برای اعزام به منطقه سوار هواپیم
1389/7/27
اول فروردین ماه سال 1341 ه ش همزمان باوفات امام حسن (ع) ) چشم به جهان گشود. کودکی پر جنب و جوش بود. به مکتب حضرت رقیه (س) رفت و قرآن را آموخت. به نماز و روزه اهمیت زیادی می داد. در همان دوران نوجوانی و در هشت سالگی نماز را سر وقت و به جماعت می خواند و از ده سالگی روزه می گرفت. در جلسات دعای کمیل، ندبه و توسل می رفت، و هیات های سینه زنی ماه محرم حضور داشت. بعد از نماز قرآن می خواند. دوره ابتدایی را در مدرسه سجادیه و دوره راهنمایی را در مدرسه کمال الملک گذراند. دوره دبیرستان را به صورت شبانه خواند. روزها کار می کرد و شب ها درس می خواند تا این که توانست دیپلم بگیرد. به علت فقر اقتصادی، تامین مخارج خانواده و عدم رضایت از فضایی که رژیم شاهنشاهی
چهارمین فرزند خانواده خانی در نوزدهم خرداد ماه سال 1327 ه ش در خانواده ای کشاورز، در روستای فرزنی در بخش حسین آباد مشهد به دنیا آمد. در خردسالی به مکتبخانه می رفت و در فراگیری قرآن هوش زیادی داشت. اوقات فراغت خود را به چرانیدن گوسفندان می گذراند و چوپانی می کرد. در کودکی بیشتر مشغول کشاورزی و دامداری بود. به مدرسه علاقه زیادی داشت، ولی چون در روستا مدرسه ای نبود، نتوانست درس بخواند. از 12 سالگی نماز می خواند و روزه می گرفت و با صدای بلند قرآن تلاوت می کرد. در نوجوانی همراه خانواده به روستای محمد آباد رفت و در یک کارگاه خیاطی مشغول کار شد. در پانزده سالگی به مشهد آمد و ضمن کار، در مدرسه شبانه به تحصیل در مقطع ابتدایی پرداخت و دوره ابتدایی را
X