معرفی وبلاگ
این وبلاگ در راستای ارج نهادن به مقام والای شهدا و جانبازان 8 سال دفاع مقدس ، و همچنین تجدید پیمان با آرمان های گرانقدر رهبر انقلاب اسلامی فعالیت می نماید.
صفحه ها
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 1518374
تعداد نوشته ها : 3133
تعداد نظرات : 28
Rss
طراح قالب
GraphistThem241
سلام پسر جان !می بینم که خواب خوابی .بی خیال همه ی دنیا و هر چیزی که تو ی دنیا هست .خوش به حالت که فرشته نیستی .مخصوصا فرشته ای مثل من .
مرا که می بینی ،فرشته ام .امشب هم مامور شده ام که بیایم به خواب تو .اصلا وحشت نکن .چون قرار است چند تا سوال درباره آینده ات بپرسم .بعد از این که جواب هایت را شنیدم ،پرونده ات را می برم آن بالا و آن جا برای تو تصمیم گیری می شود .
خوب ،مثل این که موافقی .فرض کنیم که من اسم تو را هم نمی دانم .به دلیل این که فرشته هستم ،طبیعتا بچه دار هم نمی شوم .یعنی اصلا نمی توانم ازدواج کنم که بچه داشته باشم .پس به تو هم نمی گویم پسرم .من به تو می گویم پسر جان .
خوب پسر جان !الان که دقیقا چهار ده سال و سه ماه و 5 روز سن داری ،لابد به ازدواج و آینده فکر نکرده ای .اگر هم فکر کرده باشی ،کار بدی که نکرده ای ؛اما حتما می دانم که تا به حال به فرزندانی که باید داشته باشی ،هیچ فکر نکرده ای .بگذار به پرونده ات نگاهی بیندازم ببینم چی نوشته شده است .
کاملا درست حدس زدم . نماز و روزه ات را گاهی خوانده ای و گاهی هم تنبلی کرده ای .عیبی ندارد .البته بعد از این سعی می کنی که پسر خوبی باشی .یعنی همین الان هم هستی .امشب که مامور شده ام به خواب تو بیایم و از آینده ات خبرت کنم ،به خاطر آن کار خوب بود که در مدرسه کرده ای .منظورم همان مکتب خانه ای است که در آن درس می خوانی .کمکی که در حل آن مسئله به دوستت نظر محمد کردی ،خدا را خیلی خوشحال کرد .یعنی از تو خشنود شد و مرا فرستاد تا از تو درباره آینده بپرسم .
پسر جان !الان که تو در خواب هستی و داری خواب می بینی ،ساعت حدود دوازده و پانزده دقیقه است .همین الان که پدرت می خواست بخوابد .زیر لبش دعا کرد که خدایا ،پسر مرا عاقبت بخیر کن و یک خانواده نیکو به او عطا کن .خدای متعال هم دعای پدرت را درباره تو قبول کرده و من را به خواب تو فرستاده .خوب ،حالا یک غلت بزن و روی دنده دیگرت بخواب و با حوصله به حرف های من گوش بده .
پسر جان !خداوند اراده کرده است در ظهر جمعه یکی از روزهای سال 1334 یک پسر کاکل زری به تو عنایت کند .چرا می خندی پسر جان ؟باور نمی کنی که صاحب یک پسر به اسم محمد تقی بشوی ؟باور کن همین طور می شود که خداوند اراده فرموده است .
پسرت بسیار زیبا رو می شود ؛بسیار دوست داشتنی می شود ؛بسیار عزیز می شود هر کس او را می بیند ،به او علاقمند می شود .می دانی چرا ؟نه نمی دانی .چون خداوند این طور اراده کرده است .
پسر جان ،نخند !به حرف های من خوب گوش بده ،چون ممکن است فرصت از دست برود و وقت تمام بشود .من به جز تو ،باید به سراغ کسان دیگری هم بروم و از همین پیام ها در خوابشان به آنها بدهم .اگر غفلت کنم و وقت از دست برود ،خواب تو نیمه کاره می ماند و تبدیل به کابوس می شود .
خوب گوش بده !پسرت بزرگ می شود و به مدرسه می رود .درس هایش را با موفقیت طی می کند و با تلاش فراوان به انستیتو مشهد می رود تا رشته راه و ساختمان بخواند .پسرت تو را خیلی دوست خواهد داشت و همیشه دعایت خواهد کرد .نخند پسر جان !باور نمی کنی که تو پسر داشته باشی که به دانشگاه برود ؟!خوب ،آن موقع که تو دیگر چهارده ساله نیستی ،تو هم بزرگتر شده ای و برای خودت مرد بزرگی هستی .مکه رفته ای و حاج آقا شده ای و ...نخند پسر جان !همه ی این ها اتفاق می افتد .آن هم در یک چشم به هم زدن .
پسرت آنقدر زرنگ و درس خوان می شود که به او پیشنهاد می کنی :محمد تقی جان !به نظرم بهتر است برای ادامه تحصیل به خارج بروی .
اما پسرت کشورش را خیلی دوست دارد .دلش نمی آید برود . نه اینکه خیال کنی خارج رفتن کار بدی است .نه ،اصلا .اما پسر تو نمی تواند از این آب و خاک دل بکند و برود .به همین دلیل می ماند و پس از پایان تحصیلاتش ،به سربازی می رود .در دوره ای که سربازی اش را می گذراند ،یک شخصی به نام آیت الله سید روح الله خمینی برای زنده کردن دین خدا قیام می کند .پسر تو هم به او علاقمند می شود و به دستور او مثل خیلی از سربازهای دیگر از پادگان فرار می کند تا به شاه خدمت نکرده باشد .
پسر جان !در این اوضاع و احوال ،تو دیگر نگران پسرت می شوی یعنی نگران محمد تقی .(راستی یادت باشد که حتمات اسمش را محمد تقی بگذاری ) محمد تقی از شهر خودش و از پیش شما می رود به تهران .می رود تا به انقلابی بپیوند که آیت الله خمینی به راه انداخته است .
این اتفاقات در سال 1357 رخ می دهد و پسر تو هم یکی از کسانی است که با علاقه زیادش به انقلاب و رهبر انقلاب ،برای سرنگونی شاه تلاش می کند .
پسر جان !یک غلت دیگر بزن تا کمی آرام تر شوی .می بینم که سرا پا گوشی .خوب است .خیلی خوب است .پسرت مایه افتخار تو و خانواده و حتی ما فرشتگان است .خدا می دانست که چرا وقتی آدم را آفرید ،به فرشته ها دستور داد تا به او سجده کنند .خوش به حالت پسر جان .
بله ؛بالاخره در سال 1358 ،یعنی 27 خرداد ماه آن سال ،رهبر انقلاب که دیگر به او امام خمینی می گویند ،دستور به جهاد سازندگی می دهد ،پسر تو هم وارد جهاد می شود .مدت کوتاهی طول می کشد و پسر تو آن قدر تلاش می کند تا جهاد سازندگی تربت حیدریه را سر و سامان می دهد .
باز هم داری می خندی که ؟!باز هم که این خواب را شوخی گرفتی! عیبی ندارد .وقتی بزرگ شدی اگر خدا خواست ،یک بار دیگر به خوابت می آیم تا حال و احوالت را ببینم باز هم می خندی یا باور می کنی .
بله ،پسر جان !مدت زیادی در جهاد سازندگی تربت حیدریه نمی ماند .یعنی شرایط و اوضاع و احوال مملکت طوری پیش نخواهد رفت که او بتواند در جهاد سازندگی تربت حیدریه بماند .جهاد بزرگی پیش می آید و پسرت ،یعنی همان محمد تقی عزیز و زیبا ،یعنی همان محمد تقی که لحظه ای نمی توانستی دوری اش را تحمل کنی ،به سفر دور و دراز برود .می خواهی بدانی کجا ؟آیا دلت می خواهد بگویم چه می شود و به کجا می رود ؟می گویم اما قول بده که آدم صبوری باشی .خداوند متعال هم به تو صبر خواهد داد تا دوری پسرت را تحمل کنی .خوب بگویم چه می شود .
جنگ بزرگی در می گیرد .کشور عراق که در همسایگی شماست ،به کشورتان حمله می کند تا انقلاب تان را کور کند .محمد تقی از تربت حیدریه می رود .او می رود به طرف جبهه های جنگ در جنوب کشور .می فهمد که حالا واجب تر از ساختن حمام در تربت حیدریه ،ساختن سنگر در خرمشهر و آبادان است .
پسر جان !این طوری که می شود پسرت از پیش تو می رود .عیبی ندارد .خدا تو را انتخاب کرده پسر جان ! انتخاب کرده تا دردها و رنج های بزرگی روی شانه ات بگذارد .البته پاداش آن را هم خواهد داد ؛هم به تو و هم به پسرت .مثل هر کار دیگری که پاداش دارد .
خوب پسر جان !حالا که فهمیدی چه پسری خواهی داشت ،به من بگو که آیا می خواهی چنین پسری داشته باشی یا نه .اگر دلت می خواهد صاحب این پسر شوی ،از آن خنده هایت بزن و اسمت را به من بگو .بعد از خواب بیدار شو و به ساعت نگاه کن .خیال نکن که دو ساعت گذاشته است .نه حداکثر همه این اتفاقات که برایت شرح داده ام ،یعنی همه خواب ،حداکثر 17 ثانیه طول کشیده است .
بلند شو پسر جان !بلند شو که دیر است .من باید بخواب آدم های دیگر هم بروم و وعده های آن ها را هم بدهم .بلند شو محمد تقی جان !بلند شو .من می شنوم که می گویی :من علی نقی پدر محمد تقی رضوی راضی هستم به آن چه خداوند اراده فرموده است .قدم این پسر در خانه ی من مبارک باشد و خیر

آقا معلم دستش را روی میز کوبید و محکم گفت :ساکت !ساکت باشید ببینم. امروز می خواهم موضوع مهمی را برایتان بگویم .
آقا معلم همین طور که داشت محکم و جدی به حرف هایش ادامه می داد ،یکی از دانش آموزان از ته کلاس با شیطنت گفت :به شما نمی آید که این قدر جدی باشید ،آقا !
آقا معلم حرفهایش را برید و از لا به لای بچه ها سعی کرد ته کلاسش را ببیند و صاحب صدا را پیدا کند .اما چندان موفق نشد .به همین دلیل که در دلش به هوش آن دانش آموز آفرین می گفت صدایش را محکم تر کرد و گفت : منکه می دانم کی بود این حرف را زد اما دلم می خواهد خودش بلند شود و بگوید منظورش از این چرف چی بود .
هیچ کس از جا بلند نشد .آقا معلم کم کم کلاس را ساکت کرد و گفت :برادر آقای رحمانی که هم کلاس شماست ،در دانشگاه امیرکبیر پذیرفته شده است .
همه بچه ها به طرف محسن رحمانی بر گشتند و نگاهش کردند .
- من می خواستم از طرف خودم و شما به این دوست عزیمان تبریک بگویم و مقداری هم درباره دانشگاه امیرکبیر حرف بزنیم .اگر کسی درباره دانشگاه امیرکبیر اطلاعاتی دارد، بگوید .
- رضوی از جا بلند شد و در حالی که نگاهی به دور و برش می کرد و می خندید ،گفت :آقا ما بگوییم ؟
- بعد بدون آن که منتظر جواب معلم باشد ،ادامه داد .
- اسم کوچه ما شهید ناجیان است .پدرم می گوید شهید ناجیان دانشجوی دانشگاه صنعتی امیرکبیر بود .درسته آقا؟
- بله درسته !اتفاقا شهید ناجیان را من می شناختم .یکی از دوستان صمیمی اش هم رضوی نام داشت .
- همین که آقا معلم این جمله آخر را بر زبان آورد ،رضوی سر گردان به بچه ها نگاه کرد و بین خنده و تعجب پرسید :آقا واسه چی ؟
- آقا معلم با مهربانی به سمت او می رفت و گفت :بچه های عزیز !چهره هر یک از شما و یا اسم هر یک از شما، مرا به یاد یکی از دوستانم می اندازد .سید محمد تقی رضوی یکی ازهمین دوستان من و شهید ناجیان است .
در همین حال ،صدایی از ته کلاس شنیده شد که می گفت :آقا ببخشید !رضوی هم شهید شده ؟
آقا معلم ادامه داد :بله رضوی هم شهید شد .
بچه ها با شنیدن این جمله ،کف زنان فریاد زدند :رضوی ،تو شهید شدی خودت خبر نداری !رضوی عزیزم ،شهادتت مبارک .
کلاس همچنان فریاد می زد و گوش به حرفهای آقا معلم نمی داد که می گفت :بچه ها ساکت ...ساکت ...بچه ها ساکت .
بعضی از بچه ها که ساکت تر بودند ،کیف و کتاب هم به سر و کله رضوی می کوبیدند !آقا معلم دوباره کلاس و بچه ها را ساکت کرد و گفت :این شهیدان که من از آن ها اسم بردم و یا اسم نبردم ،درست مثل شما بودند .در همین مدارس درس خواندند ،در همین دانشگاه ها دانشجو شدند و مثل شما ها یا اسمشان رضوی بود یا رحمانی یا ناجیان یا محمدی یا رمضان پور و یا ...
هر یک از بچه ها سعی می کرد نام فامیل خودش را بگوید تا آقا معلم تکرار کند ،و آقا معلم همه ی اسم ها را تکرار کرد و در آخر گفت :و اسم دیگری که ما آن ها را به یاد نداریم و یا در کلاس ما از آن اسم ها وجود ندارد .

محمد از دور به جوانی چشم دوخته بود که نوشته های روی ماشین لندرور را می خواند :جهاد سازندگی ،استان خراسان .
محمد می خواست بداند چه چیزی می گردد ،چون به نظرم نمی آمد از افرادی باشد که از خراسان همراه آن ها آمده اند .او جوان غریبه را از لحظه ای زیر نظر گرفته که در جاده حمیدیه به اهواز منتظر ماشین ایستاده بود . محمد می دانست که در این روزها که جنگ تازه شروع شده و مردم سوسنگرد و اهواز و خرمشهر دنبال راه فرار از جلوی تانک های عراقی می گردند ،به این راحتی ها ماشین گیر نمی آید .به همین دلیل هم جوان غریبه از کنار جاده به سمت دشت سرازیر شده و به سراغ چند لودر رفته بود که در آن اطراف پراکنده بودند .
محمد همان طور که جوان غریبه را می پایید ،کم کم به سمت او راهی شد .جوان با شوق و ذوق عجیبی به بدنه لودرها دست می کشید و آنها را لمس می کرد .انگار دوست عزیزی را پس از سالها دیده است .حتی به سرش می زد که بوسه ای بر شنی بولدوزرها بزند .
او همچنان بی توجه به اطرافش ،مشغول تماشای ماشین های سنگین راه سازی بود که احساس کرد دستی بر شانه اش نشست و پشت سر آن صدایی شنید :سلام علیکم اخوی .
جوان غریبه ،به تندی بر گشت تا صاحب صدا را ببیند که دوباره همان صدا را شنید که گفت :سلام علیکم اخوی ،خوش آمدی .
حالا او چشم در چشم کسی بود که به او سلام کرده بود .صاحب صدا ،مردی خوش چهره و با لبخندی ملایم بود که به او نگاه می کرد .از نگاهش احساس خوشی به او دست داده بود .احساسی که انگار سالهاست محمد را می شناسد .
محمد که متوجه آشفتگی جوان غریببه شده بود ،بازوی او را گرفت و گفت :دنبال کسی می گردی ؟
نه ...داشتم از این طرف بر می گشتم که ماشین ها و لودرهای شما را دیدم .همین طوری آمدم که ...
محمد وسط حرف های جوان رفت و با خنده گفت :آهان !پس با این لودر ها رفیق بودی و آمدی سلام و علیکی باهاشان بکنی ؟!چه بهتر .این لودر ها هم وقتی با کسی رفیق می شوند ،تا آخرش می مانند .نمی شود از شان جدا شد .دلشان برای همه تنگ می شود .
محمد همچنان حرف می زد و جوان ،هاج و واج به دهان او خیره شده بود .حرف های محمد درباره بولدوزرها و جاده حمیدیه – اهواز بود و وظیفه ای که آنها به عهده گرفته بودند .او گفت که قصد دارند از طرف حمیدیه به سمت اندیمشک جاده ای بزنند به طول 25 کیلو متر و بعد با تاثیر این جاده در عملیات رزمندگان اشاره کرد و توضیح داد که این طوری می توانیم عراقی ها را دور بزنیم و در آخر هم پرسید :راستی ،نگفتی اسمت چیه ؟از کجا آمدی ؟جزو کدام نیروها هستی ؟
اسمم تقی ،از نیروهای دکتر چمران هستم .
عجب !پس از بچه های ستاد جنگ های نامنظم هستی ؟خیلی کارتان درسته !شنیدم که ضربه های کاری و داغان کننده توی جنگل های اطراف اهواز و حمیدیه به شان زده اید .دستتان درست و خدا یارتان .راستی آقا تقی !نگفتی از کجا آمدی ؟
مثل شما از خراسان .
محمد لبخندی زد و جواب داد :حالا از کجا معلوم که ما هم از خراسان آمده باشیم ؟!
او همین طور که با تقی صحبت می کرد ،متوجه نگاه های ظریف و دقیق او به لودرها شده بود .احساس کرد که تقی ،در این بیابان پر وحشت که در یک سوی آن عراقی ها ی مهاجم هستند و در سوی دیگرش مردم وحشت زده که از خانه هایشان آواره شده اند ،دنبال پناه گاه می گردند .به همین دلیل ،ناگهان ،تقی را با یک سوال رو به رو کرد .
دوست داری با ما کار کنی ،آقا تقی ؟
تقی انگار حرف محمد را شنیده بود ،یا دوست داشته باشد که یک بار دیگر این حرف را بشنود ،پرسید :چی گفتی ؟
بپر بالا !یک امتحانی بکن ،ببین اگر خوشت آمد ،یا علی بگو و با ما کار کن .
تقی از خوشحالی نمی دانست چطور باید سوال های بعدی اش را بپرسد .در یک لحظه ،فقط یک لحظه کوتاه ،روزهای گذشته را به یاد آورد که جنگ های چریکی با عراقی ها چطور شب ها را به صبح رسانده بود .چطور متوجه شده بود که خیلی از مشکلات رزمنده ها با نداشتن امکانات و پشتیبانی های جنگ مربوط می شود .بارها دیده بود که رزمنده ها برای پناه گرفتن در پشت سنگر ،ناچار می شوند با دست های خودشان خاک ها را کنار بزنند و جانپناهی بسازند .کندن با دست های خالی ،گاهی ساعت ها طول می کشید و بی نتیجه بود .حالا تقی به بیل بزرگ بولدوزری خیره شده بود که منتظر رفیقی بود تا سراغش را بگیرد .
تقی به یاد آورد که قبل از آمدن به جبهه و قبل از شروع جنگ ،در جهاد سازندگی خراسان به روستاها می رفت و برای همشهریانش پل می ساخت و حمام می زد .در آن جا و آن روزها ،بارها پا به رکاب بولدوزرها کوبیده و پشت فرمان آن نشسته بود . او در حالی که چشمانش در میان ماشین ها و لودرها دو دو می زد ،پرسید :چه کار باید بکنیم .
محمد جواب داد :راه می سازیم ،از اینجا تا جاده اهواز به اندیمشک حدود 25 کیلو متر باید راه بسازیم .
تقی نگاهی به بولدوزر عظیم الجثه انداخت که مثل یک اژدهای غمگین آرام گرفته است .بعد گفت :با اجازه شما ،امتحانی بکنیم ببینیم هنوز هم این رفیق مان به ما سواری می دهد یا نه !
برو بالا ... منتظر تو بوده، مگر می تواند سواری ندهد؟
تقی چرخی دور بولدوزر زد و با قدرت پشت صندلی کوچک و چرمی اش نشست .دکمه استارت را زد و بولدوزر نعره کشید .
دود سیاهی از دود کش پشت سر تقی به آسمان می رفت ،نشان از آمادگی او برای هر کاری داشت .
تقی بولدوزر را به کار انداخت .تیغه پشت و بیل جلو را بازی داد و به سرعت یک سنگر اجتماعی زد . محمد از کنار شاهد سر عت عمل تقی بود .می دید که بولدوزر مثل یک گربه ،رام دست های تقی است .در حالی که پیش خودش می گفت خدا این جوان را به ما هدیه داد ،منتظر جواب تقی به دهان او خیره شده بود که دید بولدوزر ایستاد وتقی از آن و با صدای خیلی تند که صدای بولدوزر مانع شنیدنش نشود ،فریاد زد :یا علی !من این جا می مانم .

بچه های عزیز !امروز می خواهم نوشته بر گزیده روزنامه دیواری مدرسه را به شما معرفی کنم .بعد از خواندن این متن ،شما خودتان متوجه می شوید که چرا آن را برنده اعلام کرده ایم .
آقا معلم نگاهی به شاگرد دانش انداخت و با چشم هایش دنبال یک دانش آموز گشت تا به او ماموریت بدهد متن برگزیده را برای دیگران خواند .هر یک از بچه ها با چشم هایشان نگاه آقا معلم را تعقیب می کردند تا به او بگویند :شما بیا بخوان !
آقا معلم چند دقیقه ای چشم در چشم بچه ها ،با آنها به این سو و آن سو ی کلاس رفت .بعد روی یکی از چشم ها ایستاد و گفت :آقای حمزه سید زاده !شما بیایید عزیزم .
حمزه از جا بلند شد و در حالی که یقه اش را مرتب می کرد ،سرفه ای به گلو انداخت تا به همکلاسی هایش بگوید :بله این ما هستیم که قرار است بخوانیم .
حالا قیافه نگیر بابا ،تو که برنده نشدی !
اگر خودت برنده شده بودی ،چی کار می کردی ؟هه هه هه !برو بخوان ببینیم اصلا چه جوری می خوانی ؟خواندن بلدی یا نه ؟
حمزه در بدرقه چنین جمله هایی ،رفت و متن را از آقا معلم گرفت و آماده خواندن شد .اما قبل از خواندن ،آقا معلم گفت :این متنی که در دهه فجر امسال در تربت حیدریه برنده شده ،دو نفر از آقایان نوشته اند .یعنی دو نفر از همکلاسی های شما .طرح کار را آقای محمد ناصر قلی زاده داده و اجرای کار هم به عهده آقای سید معصوم موسوی بوده البته قبل از خواند متن ،باید توضیحی کوتاهی درباره آن بدهم . این متن ،حاصل سه گفتگو یا مصاحبه است که با مادر و همسر شهید سپهبد علی صیاد شیرازی انجام شده است .توضیح دیگر این که سپهبد صیاد شیرازی مدتی بعد از این مصاحبه به دست دشمنان اسلام و کشور ترور و شهید شد .بله دوست همکلاسی شما ،با یک مقدمه کوتاه سوالات خودش را از این سه نفر در سه جای جداگانه پرسیده و بعد آنها را کنار هم نوشته است :
آقا معلم بعد از این حرف ها ،رو به حمزه سید زاده کرد و گفت :خوب پسرم بخوان .دقیق و شمرده و با صدای بلند که همه بشنوند .
چشم آقا !
منبع:"تسبیح وبلدوزر"نوشته ی،ابراهیم زاهدی مطلق،نشر ستاره ها،مشهد-1385
 
 

X