معرفی وبلاگ
این وبلاگ در راستای ارج نهادن به مقام والای شهدا و جانبازان 8 سال دفاع مقدس ، و همچنین تجدید پیمان با آرمان های گرانقدر رهبر انقلاب اسلامی فعالیت می نماید.
صفحه ها
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 1518547
تعداد نوشته ها : 3133
تعداد نظرات : 28
Rss
طراح قالب
GraphistThem241

خورشید تابنده تر از هر روز می تابید. سال 1342 ه ش در روستای انصاریه (فروتقه) دلهایی پر شورتر از هر روز می تابید. همه می خواستند بدانند هفتمین فرزند اسماعیل کیست؟ ناگهان صدای شادی در خانه پیچید! نوزاد پسر است! چشمان اسماعیل، همپای محمد علی به اشک نشست و شکرانه خدا را حمد گفت.
محمد علی اولین پسر اسماعیل بود و حالا او کانون توجه پدر و مادر. دو ساله بود که برادرش رضا نیز پا به عرصه وجود نهاد.
اما هنوز محمد در خور توجه بود.
می دانستم که تربیت پسر بچه سخت است. آن هم پسری که بعد از شش دختر باشد. برای همین هر جا می رفتم محمد علی را می بردم.
از همان هفت سالگی، سحر بیدارش می کردم و برای نماز به مسجد می رفتیم. روزه می گرفت و عبادت می کرد.
هفت ساله بود که تحصیلاتش را آغاز کرد و تا سوم راهنمایی ادامه داد. نوجوانی اش مصادف با اوج گیری مخالفت های مردمی علیه رژیم شاه بود. او با مطالعه کتبی چون آثار شهید دستغیب، شهید بهشتی، شهید مطهری، امام و... به سیر فکری خود جهت بخشید و پایه مبارزات خود را مستحکم ساخت.
شب ها یواشکی کاغذ هایی را می آورد و می گفت:
مادر این ها را در صندقچه مخفی کن! به کسی هم چیزی نگو!
یکی دو شب که می گذشت، دوباره می آمد که:
مادر همان امانتی را برایم بیاور! لازمش دارم.
سپیده که سر می زد، جنجالی در کوچه بود. همه می گفتند: پسرت به خانه ما اعلامیه انداخته!
مادر متحیر می ماند که کودکش چطور در میان مردم غوغا برپا کرده بود.
پرچم بزرگی دستش گرفته بود. گفتم: داداش ما را هم فراموش نکن. من هم می خواهم پرچم به دست بگیرم!
نه رضا جان! اگر این دستت باشد حتما نشانه ات می گیرند و پوست از سرت می کنند.
تو همش دو سال بزرگتری! خوب سر تو هم این بلا را می آورند.
باشد، فقط این دفعه را شعار بده.
خیلی وقت بود که هر دوشان رفته بودند. دلم بی تاب بود. یکی از همسایه ها سراسیمه آمد و گفت: همه را کشتند... بهبودی را کشتند بروید دنبا بچه هایتان! همه را می کشند!
همان دم در، بی رمق افتادم. ناگهان آنها پا برهنه دویدند. در را بستند و محکم گرفتند. نفس نفس می زدند. رنگ به رو نداشتند. محمد علی گفت: زیر پل قایم شدیم و فرار کردیم... و گرنه هر دویمان رفته بودیم!
آن وقت ها هنوز به سن تکلیف نرسیده بود و فهرست گناهانش به صفر هم نمی رسید و کمتر بود شاید به همین خاطر این طور بی باک، مرگ را مسخره گرفته بود! کسی چه می داند شاید...
صبح ها مدرسه بودند. شب ها هم راه می افتاد که می روم مدرسه. می گفت می روم اکابر. چند وقتی بود که خیلی دیر می آمد. رضا هم پیله اش شده بود و با هم می رفتند. آن شب عصبانی تر از همیشه گفتم:
از فردا شب اگر دیر آمدی، برو همان جا که بودی! دیگر حق آمدن به خانه را نداری. این چه کلاسی است که تا این وقت شب طول می کشد؟ اصلا حق رفتن به کلاس را نداری! محمد حرفی نزد. رضا هم چیزی نگفت. بعد ها شنیدم که به مسجد می رفته.
می رفتیم مسجد! پایین تر از محل یادمان شهدای قم. سخنران می آمد و علیه شاه صحبت می کرد.
محمد علی تنهایی می رفت ولی من که فهمیدم، اصرار کردم مرا هم ببرد. از آن به بعد با هم می رفتیم. حتی یک بار رنگ قرمز خریدیم تا روی دیوار های روستا شعار بنویسیم. اما بین راه، چون جاده روستا خاکی بود و دست انداز زیاد داشت، رنگ ها افتاد و ریخت.
همان وقت ماشین مشکوکی هم آمد. محمد با یک دست دوچرخه و با دست دیگر مرا می کشید و قایم شدیم و گرنه سر هر دوی ما رفته بود.
سر دادن که چیز غریبی نیست. قصه ای است که شنیدن دارد.

آن روز ها که محمد علی 15 ساله بود، تلاش های مردمی به بار نشست و خمینی کبیر پا به ایران گذاشت.
این بچه آرام و قرار نداشت. ساکش را بسته بود که می روم قم. اجازه دادند، برود قم اما سر از تهران در آورده بود و محمد علی برای دیدارشان این طور با سر دویده بود.
حلاوت پیروزی کام مردمان را به شیرینی نشانده بود و زبانشان را به حمد خدا. بسیاری به آرامش رسیده اند، عده ای مشغول کسب شده اند و برخی هنوز جهاد.
قبل از انقلاب هم کار می کرد و هم درس می خواند. صبح می رفت سر کار و شب هم اکابر می خواند. بنایی می رفت، تعمیرگاه؛ چند وقتی هم به کارخانه سیم پیچی رفته بود.
تا اینکه رفتم دنبالش که بیاید همین جا پیش خودمان کار کند ولی هنوز دل به همان کار سیم پیچی داشت. انقلاب هم که شد، باز دل به کارهای دیگر نمی داد تا اینکه گفتند سپاه نیرو می گیرد.
انگار جرقه ای خرمن دلش را آتش زده بود. سپاه! آری سپاه نیرو می خواست و محمد علی می خواست تا عمر دارد سرباز بماند. برای همین هم با آن سن کم گام های امیدوارش را روانه سپاه کرد. 17 ساله بود و برای ورود به عرصه رزم زود! اصرار کرد و مگر خودشان نیرو های جوان و مؤمن را دعوت نکرده بودند؟ پس چطور این را نمی پذیرفتند؟
روز اول مهر بود که وارد سپاه شد. مثل بچه ای که تازه به مدرسه می رود، خوشحال بود و هیجان داشت. وارد سپاه که شد رفتار و کردارش به کلی عوض شد. خوب بود، خوب تر شد. به نحوی که من به او اقتدا می کردم.
پاسدار شدن، یعنی دل بریدن از هر چه غیر از خدا که محمد علی این را خوب می دانست. برای همین هم انس با خدا را در دلش زنده می کرد. اما همان خداست که آدمی را در میان خلایق آفریده تا از خلق به خالق برسد.
می گفت: مادر کی می خواهی دامادم کنی؟ ... دیر شد که!
مادر جان تو هنوز بچه ای!
بچه هم که باشم بالاخره باید بروم. پس بروید و یک دختر خوب انقلابی پیدا کنید که اگر شهید شدم، نرود داد و بیداد کند.
این چه حرفی است که یاد گرفته ای. مدام شهید شهید می کنی که چی بشود؟
مادر اخم کرده بود و او می خندید. اتاق را ترک کرد و مادر با هزار اندیشه ماند. 18 ساله بود که پایش به خانه ای باز شد برای خواستگاری...
گفت: حواستان باشد که من چه کاره ام! شاید عقد کردیم، من رفتم جبهه، برنگشتم. یا جان باز شدم و یا اسیر و مفقود. شما می توانید با این چیز ها کنار بیایید؟
چیزی به او نمی گفتم. سرم را هم بالا نیاوردم، چه رسد به حرف زدن. اما ته دلم همه آن شرایط را قبول کردم و با خود قول همراهی با او را دادم.
کله قند ها شکسته شد. صدا صدای شادی و جشن بود. خبر عروسی محمد علی دهان به دهان بین فامیل می چرخید. آن هم چه عروسی زیبایی!
نه چراغانی داشتیم و نه سر و صدا. ولیمه عروسی را دادیم و همه شاد بودند. روز قشنگی بود.
باران نم نم می بارید و محمد علی بین مهمان ها سخنرانی می کرد.
آنجا برای اولین بار حلقه اتصالش با اهل بیت را یافتم. او در آن عروسی، از حضرت زهرا سخن می گفت. عروسی زیبای با نماز جماعت، صلوات و یاد زهرای اطهر!
نام زهرا (ص) راه گشاست و یادش روشنی بخش خانه ی دل.
چه زیبا و عارفانه است که فانوس دل به یاد و ذکر زهرا (ص) روشن گردد.
همیشه روضه حضرت زهرا را زمزمه می کرد. خیلی وقت ها همان طور که پشت موتور نشسته بود، یا با دوچرخه از کوچه ها می گذشت، مخصوصا اگر کوچه خلوت بود و کسی در آن دیده نمی شد، اشک می ریخت و قصه غربت حضرت زهرا را زمزمه می کرد.
زهرا (ع) لیله القدر عارفان است و عرفان تنها بر دلی می نشیند که هوای پریدن دارد.
نیمه شب با صدای گریه ای از خواب پریدم. اتاق ها را گشتم. محمد علی گوشه ای نشسته بود و گریه می کرد. زار می زد و طلب شهادت می کرد.
گفتم: محمد علی اینقدر به دلم آتش نزن! من تازه عروسم چرا مدام حرف از کشته شدن می زنی؟
گفت: فقط دوست دارم، بروم. من مرگ در بستر را ننگ می دانم... می خواهم شهید شوم... عفت برایم دعا کن!

زمستان قامتی بلند کرده و سوز سرمایش را نثار مردمان می کرد. محمد علی راهی کردستان بود. آن وقت ها سر کوبی کومله دموکرات ها، هوش و حواس بالایی می طلبید و محمد همه آنها را داشت. سه ماه گذشت که او دوباره به خانه آمد.
از همان روز اول مرخصی سراغ همه خواهر ها و برادرش را می گرفت. اگر شب جمعه ای این جا بود، همه را جمع می کرد و دعای کمیل می خواند.
باز این همسر او بود که همیشه دلش برای شنیدن صدای محمد لحظه شماری می کرد. صدای گرمی که گاه قرآن می خواند و او را با دنیای آسمان آشنا می نمود.
صدایش را می شنیدم. همان طور که قرآن می خواند به آیات مربوط به وعده خدا برای مومنین رسید. صدا زد:
عیال بیا این جا، بیا این جا قرآن بخوان! یعنی می شود من هم به آن جا برسم؟ بهشت خدا. خدایا یعنی من هم لیاقت پیدا می کنم؟
معلوم است که لیاقت داری محمد آقا. چرا افسوس می خوری؟
تو برایم دعا می کنی عفت! شاید لایق شوم...
باز حرف خودش را زده بود «دعا کن شهید شوم» و عفت دلخور و نگران او را ترک کرده بود. گلایه عاشق و معشوق از هم، چیز غریبی نیست. همیشه هست و اگر نمی بود، نام فراق و درد زاده نمی شد.
او باز روانه بود و خانه را رها کرده فی امان الله! آری به راستی امان خدا از هر چیز زیباتر است و برای درک این زیبایی فقط باید زیبا شوی!
سال 1362 بود. محمد علی و عفت راهی کوهسرخ شده و در آن دیار منزل نمودند. مدتی نگذشت جمع خانواده شان به حضور مهدی، جان گرفت.
بچه را دوست داشت. مخصوصا مهدی را. می گفت: دلم می خواهد همسنگر داشته باشم! وقتی مهدی هست، دلم آرام است. خاطرم جمع است که بعد از من تفنگم بر زمین نمی ماند. بچه هایم همسنگرم می شوند و در راه دین یاری ام می کنند.
دست خودش نیست! دلش می لرزد. آخر محمد علی از چیزی برای او حرف زده که از شنیدنش وحشت دارد. از این که او برود، تفنگش بماند.

همسنگری...
نیمه شب با صدای مهدی مهدی از خواب برخاستم. فکر کردم یکی از بچه ها برای ظهور دعا می کند. محمد علی بود. عکس پسرش را گرفته بود و می گفت: مهدی! مهدی!
آخرش پرسیدم: برادر، این مهدی که می گویی، کدام مهدی است؟ منظورت آقا (عج) است یا آقازاده؟
از حال در آمد و متوجه ام شد. خندید و گفت: خانم و آقازاده.
انگار دلش برای آنها تنگ شده بود.
آمده بود که دل از هر چه هست بردارد اما نیمه شب به ذکر مهدی تسبیح می گرداند. آری!
آدمی به غنا نمی رسد، زیرا که خدایش قلب فقیر به او نهاد و انتم الفقراء صفتی است که بر ما و بر آنچه هست، نقش بسته. ما فقیریم حتی نیازمند یک لبخند کودکانه و حتی یک کودک گهواره نشین!
علاقه و محبت حرف دیگری است. آن وقتها که هنوز مهدی نیامده بود، محمد علی مجروح شده بود.
گفتند: ترکش به کتفش خورده و در بیمارستان تهران است. هر طور بود خودمان را به آنجا رساندیم، اما چون وقت ملاقات تمام شده بود، اجازه ورود نمی دادند.
ناگهان قیافه رنجور محمد را دیدم که دستش را بر سرش گرفته و دارد می آید. آمده بود بیرون تا ما او را راحت تر ببینیم.
پیش خودش مقایسه می کرد. محبت او را به خودش و مهدی و به خدا. یادش می آید آن روز را...
درد داشت اما به روی خودش نمی آورد. آخر اتوبوس خوابیده بود و از درد به خودش می پیچید.
گفتم: خدایا! درد محمد را بردار و به من بده. دیدم محمد آرام شد. خندید و گفت: عیال دعایت مستجاب شد. دردم تمام شد، گمانم دردم را به تو دادند.
لبخندی بر لبش می نشیند، لبخندی که زود برچیده می شود. یاد آن روز گلزار شهدا، در ذهن عفت می پیچد.
همراه برادرم او را به گلزار شهدا بردیم. می گفت دلم می خواهد با دوستانم باشم. پیاده که شدیم، نزدیکی مزار شهدا محمد رو به من گفت: عیال برو! از من دور شو! نمی خواهم همسران شهدا تو را با من ببینند! برو تا دلی نشکند!
محمد علی باز راهی جبهه بود. این بار به عنوان معاون گردان!
آنجا که بودیم هر روز صبح سخنرانی می کرد. معاون گردان بود. می آمد آیه قرآن می خواند و تفسیر می کرد. حتی بهتر از ملّاهای روستا. پرسیدم: محمد علی! بابا! تو که حوزه علمیه نرفتی، پس چطور قرآن تفسیر می کنی؟
بابا یادت هست شب ها می رفتم مدرسه؟ ... گاهی هم دیر به خانه می آمدم؟ آن شب ها گاهی سراغ منبری ها می رفتم و چیزهایی یاد می گرفتم.
چه می آموختند آنها که کربلا را با خونشان، عزت بخشیدند. کربلا افقی است بی زوال و زوال پشیزی است که در افق راه ندارد.
آن هم افق رو به خدا.
بهار آمد و چکاوک ها خواندن آغاز کردند. او نیز دلش در گرو مهر چکاوکش، مهدی بود، اما چه خوش گفت عاشقی که عقل می گفت بمان و عشق می گفت برو!
منتظرش بودم. نمی دانستم سر سفره عید گریه کنم یا بخندم. بی قرار بودم. خانه بی او از زندان بدتر بود. همان روز ها نامه اش به دستم رسید که نوشته بود:
عید ما روزی است کز ظلم آثاری نباشد
در میان مسلمین از تفرقه حرفی نباشد
استدلال از عقل می آید و او در آن لحظات عقل را به استخدام خویش در آورده بود و عشق آن چیزی است که او را به قاب قوسین می برد.
پای استدلالیان چوبین بود
پای چوبین سخت بی تمکین بود.
محمد علی به خانه باز می گردد تا مدتی بماند و پشت جبهه را حفظ کند.
می گفت: حالا که جبهه را داریم؛ نباید از پشت جبهه غافل شویم. می خواهم برگردم کاشمر!
چه مدت می مانی؟
نمی دانم. پشت جبهه ها که خراب باشد، دیگر کسی به جبهه نمی آید.
حالا کی گفته پشت جبهه خراب است؟
چیزهایی شنیده ام. درباره یکی از بچه ها حرفهایی می زنند، می خواهم برگردم. ما باید از خودمان شروع کنیم.
شبها که توی خانه بود، کاغذی را دست می گرفت و علامت می زد. یک شب صدایم زد و گفت:
عیال این کاغذ را دیده ای؟
نه! این چی هست؟
نامه عملم! حساب و کتاب کارهایم. می خواهم بدانم هر روز دل چند نفر را شکسته ام و با چند نفر خوب بوده ام و چه کارهایی کرده ام. همه این ها را می نویسم... گفتم نشان تو هم بدهم، شاید دوست داشتی برای خودت درست کنی!
حاسبواقبل ان تحاسبو! خدا می داند خط کشیدن روی خطا، چند فرسخ او را به عشقش نزدیک تر می کرد. محمد علی، در کاشمر مسئولیت بسیج اقشار کوهسرخ را پذیرفت و او فقط مسئولیت پذیرفته بود...
دوست نداشت کسی بیشتر از آنچه هست، به او احترام بگذارد. می گفت: این پست و مقام ها رفتنی است! من همان محمد علی هستم که روزگاری بنایی می کردم. اگر کسی می خواست آزارش بدهد، صدایش می زد: مسئول بسیج اقشار، آقای محمد علی خورشاهی! و او آشفته و عصبانی نگاهش می کرد.
مدت ها می گذشت. محمد علی باز عازم جبهه بود. این بار تدبیری نو اندیشیده بود. پس با خانه تماس گرفت...
زنگ زد به خانه دوستش پیغام داده بود که به بابا بگویید عفت را به منطقه بیاورد. ما هم راهی شدیم. خیمه ساده ای داشت. همه می توانستند وارد شوند و حرفشان را بزنند و همان وقت نوجوانی را نشانم داد و گفت: عیال جان! اگر گریه نمی کنی تا بگویم این بچه چه خوابی دیده!
حالا کی خواست گریه کند؟ حرفت را بزن!
گریه نکنی ها، گله هم نکن!
باشد! بگو!
این بچه کم سن و سال خواب امام زمان را دیده. می گوید آقا فرموده اند به این مسئولت بگو این قدر شهادت شهادت نکن. هر وقت صلاح بدانیم قسمتت می شود. اما بالاخره به آرزویت می رسی!
کدام آرزو؟ پس من چی؟ من چه کار کنم؟
عفت تو که می دانی من به بهشت نمی روم تا تو بیایی! فقط یک شرط دارد، بچه را خوب تربیت کن.
سال 1364 بود. خداوند به محمد دختری داد که او را زهرا نامیدند. کم کم با گذشت زمان، زهرا تمام وجود محمد علی بود. محک را آورده اند. باز زمان آزمونی سخت فرا رسید.
می دیدم که از بچه ها دوری می کند. گفتم: همین است که مدام بچه بچه می کنی؟ می خواهی باز آنها را از خودت دور کنی؟
نه نمی خواهم به من عادت کنند و تو را آزار بدهند. این ها جان من هستند اما بعداً تو را اذیت می کنند!
بچه ها که می خوابیدند، محمد علی تازه فرصت ناز و نوازش را پیدا می کرد.
حسابی خسته بودم. بچه بغلم بود و کلی خرید کرده بودم. محمد علی با موتور سپاه می آمد کنارم می ایستاد و می گفت: خسته نباشی!
سلامت باشی! محمد آقا تو که می روی این بچه را هم با خودت ببر. باور کن دیگر نمی توانم بگیرمش.
خجالتم نده عیال! تو که می دانی موتور بیت المال است. بخواهی موتور را می گذارم و بچه را می برم اما با این موتور نمی شود. نمی توانم فردای قیامت جواب این همه آدم را بدهم. می ترسم از خدا؛ تو می توانی جواب میلیون ها نفر را بدهی؟
عفت به هزاران اندیشه او ماند و محمد علی لبخند زنان سر موتور را کج کرد و رفت. روزها گذشت و محمد علی روز به روز مسئول تر می شد. مسئولیتش بیشتر و محبوبیتش بینهایت.
همراهش به یکی از روستاها رفتم. وانتش که ایستاد، همه مردم می دویدند که حاج آقا آمده، حاج آقا فروغی!
خوب که دقت کردم، دیدم محمد علی را می گویند. گفتم: داداش، فروغی که یکی دیگر است تو خورشاهی هستی!
فعلا فروغی ام.
یکی از بچه ها آهسته نجوا کرد: بچه های سپاه او را به نام فروغی معرفی کرده اند. اینجا ضد انقلاب زیاد است. مبادا نامش را لو بدهی!
تا به حال به این چیزها فکر نکرده بودم. اصلا برایم اهمیتی هم نداشت. فقط جذب آن همه هیجان مردم بودم و آن همه عطوفت محمد علی!
سنت خداست که محبوبانش را محبوب خلق می کند. آن ها که روز و شب به درگاه حق می نالند، ضجه می زنند و به عزلی عاشقان او می گریند.
از مجلس ختم شهید رجب زاده می آمد. تب کرده بود و می لرزید. آن قدر گریه کرده بود که به حالت بی هوشی رسیده بود.
گفتم: محمد آقا اینها شهید شده اند، چرا گریه می کنی؟
به خودم گریه می کنم! ... گریه می کنم چون آن وقت که حضرت زهرا را زجر می دادند، کسی نبود تا یاری اش کند. گریه می کنم برای تنهایی حضرت زهرا. گریه می کنم که چرا نبودیم تا فدایش شویم؟
راستی چنان بر فاطمه می گریست گویی هم اکنون در مجلس آن بانو سر بر زانو نهاده و تنهایی او را به چشم می بیند.
چشم دلت که باز باشد، تنهایی زهرا را در همه کوچه ها خواهی دید...
آمد به خانه و گفت: آقای رزقی بیایید یک فکری بکنیم، این طوری نمی شود!

چی شده؟ باز منافق ها کاری کرده اند؟
منافق کی باشد؟ ناموسمان را از پیش چشم نامحرم ببریم.
تو معلوم هست چی می گویی محمد علی؟
ببین، هر روز که می آیم این زن های همسایه همین جا دم در نشسته اند. هر روز می گویم بروید داخل خانه تان، نمی روند. به عیال خود گفته ام نصیحتشان کنید، اما اینها گوش نمی کنند. این محله پر از پاسدار باشد و زن ها بیایند توی خیابان بنشینند؟ کجا فاطمه زهرا دم در می نشست؟
آخرش هم تاب نیاورد و هنوز شب نشده همه مردها را به خانه اش دعوت کرد. کلی صحبت کرد و از فاطمه زهرا گفت تا این که بسیاری از مردها قانع شدند و همسرانشان را به ماندن در خانه تشویق کردند.
ماجرای من و معشوق مرا پایان نیست آنچه آغاز ندارد نپذیرد انجام!
وقت آن رسیده تا به دلجویی برخیزد. آخر محمد علی طاقت اندوه مردان را نداشت. که مردم مخلوق خالقند و خالق، محبوب او...
برای هر کدام از همسایه ها یک نهال آورد و گفت:
این را از من به یادگار داشته باشید تا هر وقت رشد کرد و زیر سایه اش نشستید، بگویید یک خورشاهی هم اینجا بود.
محمد علی دوباره روانه جبهه شده بود و عفت با هزار خاطر از او، پیچ کوچه ها را می گذرانید. کوچه کوچه این شهر بوی محمد علی را می داد و عفت به یاد او اشک می ریخت و آرزوی دیدارش را در سر می پروراند.
گاه لبخندی لبش را می پوشاند و زود محو می شد و گاه گوشه ای کز می کرد و به عمق وجود محمد می اندیشید. راستی آن روز که...
هوا سرد بود. خیلی سرد! برف هم می بارید. محمد آقا رفت و وسط برف ها ایستاد. پرسیدم: این چه کاری است! بیایید تو، سرما می خورید.
عیال جان، اگر به این جسم و به این نفس رو بدهی و تحویلش بگیری، آن وقت هی توقعش بالا می رود. باید پس کله این جسم را گرفت و انداختش توی برف که دیگر با نفس، دست به یکی نکند. باید بهش گفت که نمی توانی بر من پیروز شوی. می زنم توی سرت تا حالت جا بیاید!
او همان طور با نفسش حرف می زد و برایش خط و نشان می کشید. فراموش کرده بود من اینجا کنار پنجره به تماشایش نشسته ام.
تماشای او که بوی کربلا را می داد، لذت بخش بود. لذت دیدن کربلا را تنها بلا کشیدگان می دانند. آنها که بارها بر سر پیکری حاضر شدند، بی دست و سر! آنها که به هیچ چیز جز خدا توجهی نداشتند. آری... آنها... آنها...
از جبهه که می آمد، روی قالی نمی شست. سرش را روی متکا نمی گذاشت. می پرسیدم: این چه کاری است محمد آقا؟
می گفت: می خواهم عادت کنم اینها زرق و برق دنیاست. ما باید اینها را بگذاریم و برویم. ارزش انسان پیش خدا مهم است!
محمد علی قبل از رفتن، خانه اش را ساخت و کودکانش را شیرین بوسید. اما به هیچ کس فرصت وداع نداد. جز خودش!
همان روز پدرش هم عازم بود. به خانه محمد علی رفته بودم. عفت خانم مدام گریه می گرد. آخر محمد علی هم عازم بود. قبل از ظهر او مرا به خانه مان برگرداند و بعد هم راهی سپاه شد. خیلی نگذشت عفت خانم آمد تا برای بدرقه برویم. اما ظهر وقتی برای بدرقه رفتیم، یکی از پاسدارها گفت: دنبال برادر خورشاهی هستید؟ دیر آمدید. خورشاهی با اولین اتوبوس حرکت کرد!
در این میدان خوب می تاخت. او سر سلسله نورانیت و روحانیت بود. پدرش اسماعیل بیش از دیگران حرف برای گفتن داشت. آخر او تا آخرین لحظات محمد علی را دیده بود. او سرباز محمد علی بود و محمد علی... نه، فرمانده او نبود، پسرش بود، محمد علی!
در گردان و گروهان دیگری بودم. محمد علی مرا برد به گردان کوثر، پیش خودش، من در واحد تبلیغات بودم. می آمد لباسهایم را می شست. با من حرف می زد. شب آخری هم که بچه ها راهی خط بودند، شب اربعین را می گویم، آمد دنبال بلندگوی دستی!
گفتم: می خواهی چه کار کنی بابا؟ بیا همین بلندگو را بردار!
نه! می خواهم بین بچه ها باشم و مداحی کنم!
رفت و هفت هشت مداح آورد و بچه ها را تا مقر تیپ پا برهنه برد و خودش هم نوحه می خواند و مثل بقیه پا برهنه می رفت.
چه زیباست! این بار خلیل هم به نظاره نشسته. این بار اسماعیل است که فرزند به قربانگاه آورده و دم نمی زند. این نخل پیر، دور پسر می چرخید و پروانه اش می شد، اما دم نمی زد.
پسر نیز از عشق پدر به خویش، ابا می کرد تا مبادا افلاکیان به احترام این مهر او را به مهمانی عرفا دعوت نکنند.
همه شان راهی بودند. محمد علی هم آماده رفتن بود. لباس های تمیزش را پوشیده بود و پوتین هایش را واکس زده بود. من هم کوله بارم را بستم. آقای لشگری گفت: شما همین جا بمانید و از قرارگاه مراقبت کنید! محمد علی هم تاکیید کرد. می گفت: مبادا منافقی پیدا شود و به وسایل و لوازم قرارگاه دست درازی کند. شما که تجربه دارید، می توانید مراقب باشید.
خوب سر کارم گذاشتند. مخصوصا آن لحظه آخری که می خواست برود، از توی جیبش انگشتر و کاغذ هایش را در آورد و گفت: بابا این ها را فراموش کردم توی ساکم بگذارم، شما اینها را می گذارید؟
وسایلش را بردم توی ساکش بگذارم. وقتی برگشتیم بین بچه ها دنبالش می گشتم. یکی از بچه ها گفت: حاج آقا: دنبال آقای خورشاهی هستید؟ ... با اولین گروه، همین الان حرکت کرد!
وداع کرد و رفت تا پدر را در عالمی حیران رها سازد. راستی این چه نهالی بود که چنین در دلش ریشه دوانده بود.
در قرارگاه منتظر محمد علی نشسته بودم. هفت شبانه روز بود که کشیک می دادیم و مواظب قرارگاه بودیم. دلم می خواست محمد علی زودتر بیاید. ناگهان دیدم آقای لشگری، فرمانده گردان آمد. پرسیدم: کو معاونتان؟ محمد علی کجاست؟
حقیقتش حاج آقا، محمد علی زخمی شده. بردنش عقب.
کدام بیمارستان؟
خودم می برمتان. شما بروید ساک خودتان و محمد علی را بردارید تا با هم برگردیم.
می گویند محمد زخمی شده، اما دل حرف دیگری می گوید. به تیپ که می رسد، هدایای شهدا را می آورند و پدر که در تبلیغات خدمت کرده، می داند نامه و هدیه یعنی چه؟ خانه به خانه می رود و هدایا را تحویل می دهد. به کاشمر می رسد. هدیه محمد را می بیند و به یاد نوه اش می افتد. عروسش می گفت آن شب...
بچه سراسیمه از خواب پرید. می گفت امام با عده زیادی از دوستانش آمدند و گفتند: پدرت کجاست مهدی؟ گفتم پدرم شهید شده! گفتند عکس بابایت را می آوری؟ مهدی عکس را آورد. امام تماشایش کرد و گفت: مهدی برایم از بابایت بگو!
پدر به خانه می رود. از پیچ کوچه نپیچیده که خواهر شهید اسفندیاری به سویش می رود.
حاج آقا از برادرم چه خبر؟ علی اصغرم کو؟ خبری ندارم خواهر!
سرش را پایین انداخت و گریه کرد. گفت: شهید شده مگه نه؟
و او غمی در دلش احساس کرد. نه، او شکست، کمرش شکست. نگاهش به ساک محمد علی بود. همان سک، با پدر حرف می زد.
بی قرار شد و به طرف سپاه دوید. به هر کس می رسید می پرسید از محمدم چه خبر؟ و آن ها می گفتند خبری نداریم پدرجان، و او سرش را پایین می انداخت، بغض می کرد و می گفت: شهید شده مگر نه؟
عملیات که تمام شد. سنگری کنار کوه بود. همه جا را پاکسازی می کردند. محمد علی و اسفندیاری و چند تایی دیگر هم سراغ آن سنگر رفته بودند.
محمد علی فانوسقه قرمزی بسته بود. با یک کلت. به شوخی پرسیدم: خورشاهی سرلشگر شدی؟ خندید و گفت: مال آن بابای عراقی است که اسیرش کردیم، کشتیمش، این را داد به من.
جا کم بود؟ اینهمه سنگر! این جا، جای بدی است، چرا این را آماده می کنید؟
عجالتاً برای یک سرشماری خوب است! فقط می خواهیم یک سازماندهی انجام دهیم. برای حالا خوب است. شما هم بروید و خودتان را برای پاتک عراق آماده کنید!
هنوز دور نشده بودم که ناگهان خمپاره ای سنگر روی کوه را نشانه گرفت. موج انفجار به قدری بود که مرا دو متر دورتر پرتاب کرد.
همه به طرف محل انفجار دویدند. محمد علی، اسفندیاری و بقیه همه شهید شده بودند.
سر انجام سردار محمد علی خورشاهی، معاون فرمانده گردان کوثر در تاریخ 1/9/1366 در عملیات نصر 8، منطقه ماووت عراق به فیض شهادت نایل آمد. یادگارانش مهدی، محمد علی و زهرا هستند. آن ها که باید همسنگری مقاوم برای پدر باشند.
منبع:"آخرین معادله"نوشته ی راضیه رضاپور،نشرستاره ها،مشهد-1385


X