معرفی وبلاگ
این وبلاگ در راستای ارج نهادن به مقام والای شهدا و جانبازان 8 سال دفاع مقدس ، و همچنین تجدید پیمان با آرمان های گرانقدر رهبر انقلاب اسلامی فعالیت می نماید.
صفحه ها
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 1517111
تعداد نوشته ها : 3133
تعداد نظرات : 28
Rss
طراح قالب
GraphistThem241

غلامحسین قدمگاهی ،شوهر خواهر شهید:
نظامی بودم و در اصفهان خدمت می کردم از حاج آقا تقاضا کردم، هاشم را همراهم به اصفهان ببرم. ماموریت زیاد می رفتم و خواهرش در خانه تنها می ماند. سید هاشم هنوز به سن تکلیف نرسیده بود. برای نماز صبح که بیدار می شدم، او را مشغول خواندن نافله می دیدم. چند سالی به انقلاب مانده بود. مجلسی در اصفهان برپا کردیم. یکی از روحانیون مبارز به منبر می رفت. اوایل جمعیت کم بود. اما با نوحه خوانی سید هاشم عده زیادی به مراسم سرازیر شدند. با دیدن سیل جمعیت سخنران مجلس که در حال حاضر از مسئولین هستند، به من گفت: اثر تبلیغی این نوجوان برای اسلام، به اندازه ده تا روحانی مثل من است.

سید علی آراسته، برادر شهید:
در زمان انقلاب، روزی از تهران به مشهد آمدم. سمت کوچه چهار باغ ملک می رفتم که مردم شعار می دادند: ای شاه خائن آواره گردی. بی اختیار از رفتن به منزل منصرف شدم و به صف تظاهرکنندگان پیوستم. وقتی به منزل آقای قمی رسیدیم، هاشم و جواد را دیدم. زیر لباس هاشم چیزی پنهان شده بود که شکمش را برآمده نشان می داد. دستش را زیر شکمش گرفته بود. چون برادر بزرگترشان بودم، احساس خطر کردم نزدیکشان رفتم و با اخم گفتم: شما دو تا اینجا چه کار می کنید؟
تا این را گفتم، دست هاشم کنار رفت و پیراهنش شل شد. عکس و اعلامیه های امام از زیر لباسش به زمین ریخت. با دست پاچگی اعلامیه ها را جمع کردیم. رو به آن دو گفتم: شما بروید اینجا نمانید. آنها هم به سرعت از من فاصله گرفتند. کمی دورتر می دیدم که اعلامیه های امام در بین تظاهر کنندگان توزیع می شود.

محمد ملائکه:
پایین تر از محله ما، بازارچه بود. بچه های زیر بازارچه زیاد تعریفی نبودند. از نظر اخلاقی مشکل داشتند. بارها بچه های مسجد به آنها تذکر می دادند. ایام دهه محرم، هیئت ما سرآمد بود. مردم از اطراف و اکناف به هیئت ملحق می شدند تا به امام حسین (ع) عرض ادب کنند. شب عاشورا علمها را بر پا کردیم. پرچم ها در بین نوجوانان پخش شد. در حال مرتب کردن صف بودیم که عده ای از همان بچه های زیر بازارچه به هیئت نزدیک شدند. مانده بودیم چه عکس العملی از خود نشان دهیم. خودشان را در لابه لای جمعیت جای دادند. بعضی از بچه های پایگاه که از دیدن آنها ناراحت شده بودند، از سیدهاشم تکلیف خواستند او بچه ها را کناری کشید و گفت: من هم می دانم اینها اهل شراب و هزار تا خلاف دیگرند ما چه کاره ایم؟ حالا راهی برایشان باز شده زیر بیرق امام حسین (ع) آمده اند. لطف آقا را چه دیدی؟ شاید عنایتی کرد و اینها هم هدایت شده اند.

مرتضی نصیری:
در جبهه هر وقت فرصتی می یافتیم، کلاسی برگزار می کردیم. از جمله کلاس زبان انگیسی. آن سال سید هاشم می خواست در امتحانات شرکت کند. پس از چند جلسه برگزاری کلاس زبان، قرار به امتحان گرفتن شد. بچه ها برگه های امتحان را زیر نظر گذراندند و بعد از پاسخ گویی به سوالات از جلسه خارج شدند. استاد زبان ورقه ای را بیرون کشیده بود و خنده از لبانش گرفته نمی شد. وقتی علت خنده را جویا شدیم گفت: بیایید ببینید آراسته چه نوشته؟ سید چند قدم به استاد نزدیک شد. استاد در ادامه پرسید: تو که به سوالات خوب پاسخ داده ای چرا روی این کلمه انگلیسی تشدید گذاشته ای؟ سید با لحن طنز آمیزی گفت: هر چقدر فکر کردم در زبان انگلیسی به جای تشدید چه می نویسند، چیزی به نظرم نرسید، ناچار همین طور نوشتم... از حرفش همه خندیدند و او هم می خندید البته نه برای تشدید برای این که نمره نسبتاً خوبی گرفته بود.

ناصر گنجعلی:
با بچه های اطلاعات عملیات برای شناسایی به منطقه مورد نظر رفته بودیم. به دو گروه تقسیم شدیم. با شناسایی موانع دشمن، کار گروهبان به اتمام رسید. حین برگشت، راه را گم کردیم. نزدیک صبح بود با روشن شدن هوا در معرض دید دشمن قرار می گرفتیم. از تپه های مشرف به مواضع عراقی ها، با احتیاط بالا رفتیم. پشت تپه، دور هم جمع شدیم. با تردید و دو دلی گفتم: سید کجا می رویم؟ راهی که آمدیم این نبود. خیلی فرق داشت. ما را به آرامش دعوت کرد و خودش تنهایی رفت. یک ساعتی از رفتنش می گذشت فکرمان به هزار راه رفت. هر لحظه اضطرابمان بیشتر می شد. با صدای آرام سید همه نگاه ها به طرفش برگشت. بلند شوید! راهمان را پیدا کردم.
حالا چشم امیدمان فقط به سید بود. آرام قدم برمی داشتیم. با خود می گفتم: غلط نکنم باز هم راه اشتباه است. از آنجا که او مصمم بود، حرفی نزدم. بعد از عبور از چند محور به شکر خدا، نیروهای خودی را دیدیم. هنوز خستگی راه در تنم بود. رو به سید گفتم: این همان راهی بود که رفتیم؟ در جوابم گفت: نه حقیقتش خودم هم به درستی نمی دانستم. فقط امیدم به ائمه بود. دیدی که خودشان ما را به سلامت رساندند.

محسن شمسی زاده قمی:
سیدهاشم با همه می جوشید. ناصر هم شیفته اخلاقش بود. اما بارها بر سر مساله سیگار کشیدن با هم بحث می کردند. بعضی اوقات کارشان بالا می گرفت. هاشم می گفت: به خودت رحم کن. دود می کنی کی چی؟ هم پولت خرج می شود هم سلامتی ات.
ناصر با قیافه حق به جانبی جواب می داد:
ـ دست بردار بابا! به شما که نمی دهم بکشید.
ـ این دیگر آخریش باشد. قول می دهی یا تنبیهت کنم.
ـ مثلاً می خواهی چه کارم کنی؟ مگر بیماری؟
ـ بله بیکارم. می خواهم یک شغل برای خودم دست و پا کنم. تو را هم سر کار می گذارم.
بحث آن روز به همین چند کلمه ختم نشد. فردای آن روز که ناصر سیگاری روی لب گذاشت، قیافه سید هاشم دیدنی بود. کم کم از تبسم به لبخند از لبخند به خنده و بعد هم قهقهه می زد. شعله فندک به سیگار نزدیک شد. هنوز ناصر اولین پک را به درستی نزده بود که سیگار جرقه زد و صدایی از درونش خارج شد. همه نگاه ها به ناصر بود. ازترس سیگار را به گوشه ای پرت کرد و گفت: این دیگر چه نوعش بود؟
سید هاشم در حالی که با صدای بلند می خندید گفت: داخل سیگارت، خرج گذاشتم تا تنبیه شوی و دیگر نکشی. حالا لبخند بزن رزمنده؟
بچه ها در حالی که از این کار سید مبهوت مانده بودند شروع کردند به خندیدن از آن روز به بعد ناصر سیگار کمتری می کشید، چون باید داخلش را جستجو می کرد.

سید جواد آراسته:
بیشتر اوقات با هم عازم جبهه می شدیم. وقتی برای خداحافظی به خانه اقوام می رفتیم به ما می گفتند: کجا می روید؟ عراقی ها گردن کلفتند. شما جوجه اید! هاشم با همان طبع شوخی که داشت، با آب و تاب جوابشان را می داد. گاهی که برای شناسایی می رفتیم مدتی از دیدن هم محروم بودیم. وقتی برمی گشتم پا برهنه به طرفم می دوید و تا سنگر بغلم می کرد. هنوز از راه نرسیده کشتی می گرفتیم. بچه ها به صمیمیت ما غبطه می خوردند. روزی برایشان از دوره کودکیمان خاطره تعریف کردم. حالا را نبینید که این طور با هم گرم و صمیمی هستیم. بچه که بودیم از سر بیکاری به هم گیر می دادیم. هاشم زورش به من می چربید. یک روز که در حال خاک شدن بودم، چون کاری از دستم برنمی آمد، گوشش را گاز گرفتم و از دستش فرار کردم. در گوشه ای از منزل پنهان شدم مدتها دنبالم می گشت تا این که پدر و مادرم از راه رسیدند و با پا درمیانی آن ها، آب ها از آسیاب افتاد. سالها بعد همان گوشش در جنگ آسیب دید.

آخرین روز فتح خرمشهر بود. ما در خط کوشک ـ شلمچه عملیات ایذایی داشتیم. باید دشمن را سرگرم می کردیم تا بچه ها پخته تر عمل کنند. سید هاشم مسئول دسته بود و من هم آر.پی.جی زن چند تانک روبرویمان صف کشیدند. روی زمین دراز کشیدیم. داشتیم تصمیم می گرفتیم که تانک ها را بزنیم یا نه؟ ناگهان سید هاشم تیر خورد. گوشش را گرفت و به این خیال که به سرش خورده. شروع کرد به گفتن شهادتین. بلند می گفت: برادران رهرو شهیدان باشید. امام عزیز را تنها نگذارید... یک چشممان به سید و حرفهایش بود و یک چشم هم به تانک های روبرو. چند دقیقه که گذشت به کنارش رفتم. تا زخمش را دیدم، گفتم: بلند شو بابا چقدر سر و صدا می کنی؟ تیر به گوشت خورده. او که تازه متوجه شده بود به شوخی گفت: این دیگر چه بهشتی است؟ شما کسی هستید؟ پس این حوریهای بهشتی کجایند؟
یکی از بچه ها گفت: حوری بهشتی آمد، گوشت را از گاز گرفت و رفت.
در آن گیر و دار همه زدیم زیر خنده. چفیه را از دور گردنم برداشتم و به روی زخمش بستم. خون زیادی از بدنش رفته بود. اما با همان حال، مجروح دیگری را بر پشتش حمل کرد و تا پشت خاکریز رساند.

محمد محمدی:
در شب عملیات بدر، نیروهای تیپ 21 امام رضا (ع) و تیپ جوادالائمه (ع) را با قایق به هور منتقل می کردیم. سید هاشم چند قایق جلوتر از ما بود. ناگهان ملخ چند قایق به سیم مخابرات گیر کرد. راه بندان عجیبی بوجود آمده بود. چند لحظه سکوت حکم فرما شد. نمی توانستیم همین طور دست روی دست بگذاریم. هنوز در فکر چاره کار بودیم که سید هاشم نفس عمیقی کشید و به داخل آب پزید. با سیم چینی که در دست داشت، تمام سیم ها را قطع کرد. هر بار برای نفس گیری به سطح آب می آمد. این کارش مدتی طول کشید اما خلاصه با به کار افتادن ملخ ها راه عبور باز شد و آن شب به موقع به هور رسیدیم.

در عملیات بدر به دستور فرمانده با گردان به جلو رفته بود. دوستان تعریف می کردند درگیری بسیار شدیدی داشتیم. دشمن گرای منطقه را داشت. در باران گلوله، بچه ها نقش زمین می شدند. سید هاشم هم زخمی شده بود. در یک لحظه توانش را از دست داد. بی اختیار روی سایر شهدا افتاد. وقتی به بالای سرش رسیدیم، بدنش غرق خون بود. او را روی برانکارد قرار دادیم و پتویی بر سرش کشیدیم. قبل از انتقال لحظه ای برانکاردش را روی زمین گذاشتیم تا آخرین وداع را با او داشته باشیم. پتو را از صورتش کنار زدیم و انگشتانمان را روی بدنش نهادیم و مشغول خواندن فاتحه شدیم. ناگهان یکی گفت: این زنده است پلک چشمش حرکت می کند. با این که صحنه تلخی را تجربه کرده بودیم از خوشحالی نمی دانستیم چه کار بکنیم. با شوق دویدیم و او را با قایق به عقب منتقل کردیم.
سید هاشم با عنایت خدا از آن مهلکه جان سالم به در برد. اما پس از بهبودی در چند عملیات بعد از آن هم شرکت کرد.

سید علی آراسته:
این بار از ناحیه گیجگاه مجروح شده بود. به داخل اتاقش که رسیدم، چک چک شیر آب توجهم را جلب کرد. از دیدنم خیلی خوشحال شده بود. از او خواستم هرکاری دارد به من بگوید تا انجامش دهم. سرش را طرف شیر آب برگرداند و گفت: داداش، هر قطره آبی که از این شیر می چکد مثل پتکی است که بر سرم فرود می آید. لطفاً آن را ببندید. بعد از من تقاضا کرد تا رادیوی کوچکی در اختیارش قرار دهم. می گفت: شب جمعه است می خواهم دعای کمیل گوش کنم پای تختش نشسته بودم. هر وقت به صورتش دقیق می شدم زیر لب دعای کمیل را زمزمه می کرد و آرام اشک می ریخت. شبانه صدای آژیر بلند شد. هواپیماهای عراقی به حریم هوایی تهران تجاوز کرده بودند. وحشت عجیبی در بیمارستان حکم فرما شد. مردم سراسیمه می دویدند وحشت زده به طرف در رفتم. دوباره نزدیک تختش برگشتم و گفتم: هاشم نمی ترسی؟ تا چهره نگرانم را دید، آهی از ته دل کشید و گفت: ترس که هست، ولی ترس از روزی که ما را در خانه قبر بگذارند و دست خالی باشیم. از شنیدن جوابش در جا خشکم زد. یاد چند لحظه پیش افتادم و خودم را سرزنش کردم. ما کجا و اهل یقین کجا؟

مصطفی صفاری:
بچه های تخریب واقعاً عارف بودند. شور وحال خاص خودشان را داشتند. سر سفره بدون ذکر دست به غذا نمی بردند و هر شب قبل از خواب مراسم هفت سوره داشتند. روزی همراه تعدادی از دوستان به مقر تاکتیکی رسیدیم. در کمال تعجب دیدم سید هاشم پای برهنه روی رمل و سنگریزه راه می رود. بعد از احوالپرسی چشم چرخاندم دیدم نه بابا انگار اینجا سرزمین پابرهنگان است. از سید پرسیدم: کفشهایتان کو؟ تبسمی کرد و گفت: اینجا نزدیک کربلاست. مجاز نیستیم کفش پایمان کنیم. از شنیدن جوابش اشک در چشمانم هاله ای شد. محو آن همه ارادت شده بودیم. نگاهم را از سید برداشتم و به همراهانم اشاره کردم تا کفشهایشان را درآورند.
از آن روز تا زمانی که در جمع پابرهنگان حضور داشتیم، با عشق و ارادت قدم از قدم برمی داشتیم البته با پای برهنه.

غلامحسین قدمگاهی:
خبر آوردند که در جبهه مجروح شده است. با برادر بزرگترش، سید علی به بیمارستان فیروزگر تهران رفتیم. از پرستار بخش، جویای حالش شدم. گفت: هنوز عملش تمام نشده است. چندین بار در راهروی منتهی به اتاق عمل، قدم زدیم. به ساعتم نگاهی کردم. درهای اتاق عمل باز شد و ما با قدمهایی تند خود را به تخت بیمار رساندیم. سرم به دستش وصل بود. به دکتر جراح خسته نباشید گفتیم. او در جواب نگاههای نگران مان گفت: الحمدلله به خیر گذشت با خیالی راحت به بالای سر سید هاشم رفتیم. آرام چشم هایش را باز کرد. آثار درد در او نمایان بود به آرامی گفت: سلام علیکم. با لبخند پاسخش را دادیم. گفتم: هاشم جان حالت چطور است؟ با صدایی خسته گفت: خوبم. الحمدلله رب العالمین. به شوخی اخم کردم و گفتم: سید تو که یک جای سالم نداری سوراخ سوراخت کردند چطور می گویی خوبم؟ نگاهش را از من برداشت به سقف اتاق خیره شد. با این که تازه از بیهوشی درآمده بود در جوابم گفت:
«حاضرم صد پاره گردد پیکرم سایه رهبر بماند بر سرم»

حسن حیدری:
آن شب در منطقه ایلام بودیم. از دور چراغ های ده چوار دیده می شدند. بیشتر بچه ها خواب بودند از بلندی مثل کسی که دنبال گمشده ای می گردد به دور دستها خیره شده بودم. حس غریبی داشتم. در افکارم غرق بودم که سید دستش را روی شانه ام قرار داد و کنارم نشست رو به من کرد و گفت: تو فکری؟ لبخندی زدم و سرم را پایین انداختم.
پرسید: فکر می کنی کدام یکی از ما دو نفر باید برای دیگری نوحه خوانی کند؟
از حرفش جا خوردم. به چشمانش نگاهی کردم و گفتم: به نظر می آید من باید برای شما بخوانم.
سید میان حرف هایش پرید و گفت: نه شما از آنها هستی که باید برایت مداحی کنم. قول می دهم سنگ تمام بگذارم. بعد این شعر را زمزمه کرد:
می شود پرده چشم پر کاهی، گاهی
دیده ام هر دو جهان را به نگاهی، گاهی
وادی عشق بسی دور و دراز است وی
می شود طی، ره صدساله به آهی، گاهی
این قضیه گذشت تا زمانی که تابوتهای شهدا از معراج برای تشییع خارج می شدند. چقدر دل کندن از سید سخت به نظر می رسید. وجودش برایمان قوت قلب بود. همه می خواستند دینشان را ادا کنند. به گردن همه بچه ها حق داشت یکی می گفت: بگذارید آخرین شهیدی که از معراج خارج می شود، سید هاشم باشد می خواهیم مثل پروانه دورش بگردیم. تابوتش که روی دست بلند شد. همه بوسه بارانش کردند. یکی از بچه ها مرا روی شانه اش نشاند. خواستم شروع به خواندن کنم. گریه امانم نمی داد. من آن بالا اشک می ریختم و بچه ها پایین تابوت گریه می کردند با صدای بلند سید را صدا می زدند. هر قدر سعی کردم، نتوانستم بخوانم. دقیقاً مثل دو نفری که به هم خیره می شوند و با نگاههایشان حرف می زنند. گویا تابوت سید مرثیه می خواند و بچه ها با اشک جوابش را می دانند. نمی دانم شاید هم خودش مداحی می کرد.

ناصر عرفانی:
چراغ آسایشگاه که خاموش شد. قرآن را بوسیدم و کنار گذاشتم. با خود زیر لب می گفتم: شهدا زنده اند و نزد پروردگارشان روزی می خورند. سید چقدر جایت خالی است. با این زمزمه پا به رویای شیرین گذاشتم.
مراسمی برای بزرگداشت سید هاشم در مسجد برپا شده بود. مردم محل، گروه، گروه راهی مسجد می شدند. در کنار خیابان، حجله نورافشانی می کرد. عکس سید حجله را مزین کرده بود. با ویلچر تا جلوی مسجد رفتم برای ورود به مجلس باید پله ها را پشت سر می گذاشتم. کسی همراهم نبود. نگاهم به پله ها و لحظه ای بعد روی پاهایم چرخید. دلم نمی خواست از کسی تقاضای کمک کنم. ناگهان ویلچرم از زمین بلند شد به پشتم نگاهی انداختم. باورم نمی شد. سید هاشم! زبانم بند آمده بود. در یک چشم به هم زدن مرا به داخل مسجد هدایت کرد و خودش در جایی که خانواده شهید می ایستند، جای گرفت با شرکت کنندگان در مراسم دست می داد و از حضورشان تشکر می کرد.



آثارباقی مانده از شهید

سال 59 در حالی که هجده ساله بودم به همراه برادر بزرگوارم سید جواد عازم جبهه شدیم. همه دوره آموزشی سه روز بود. بدرقه مردم چشم ها را خیره می کرد. ساکها و کوله پشتی ها پر از مواد غذایی و آجیل شده بود. همه چیز حکایت از اهمیت مردم به رزمندگان داشت. در انتظار دیدن جبهه لحظه شماری می کردیم. به پادگان که رسیدیم ما را مسلح کردند. آن هم با یک اسلحه برنو. با ماشین به تنگه حاجیان رسیدیم. این تنگه در اختیار برادران سرباز لشگر هفتاد و هفت بود. شبانگاه به ما گفتند: قرار است بر فراز قله، شش سنگر بنا کنیم. تیرآهن های بزرگی که می بینید باید تا بالای قله حمل شود. هر وقت منور زدند، روی زمین دراز بکشید. به پایین قله که رسیدیم تیرآهن ها را شش نفری بلند کردیم. برای این که به شانه مان برسانیم از مولا علی مدد می گرفتیم. زیر بار فشار آهن قدمهایمان کند شده بود. مقداری از راه طی شد. نزدیکی های قله، منطقه نورافشانی شد. محو تماشایش بودیم. برای اولین بار منور می دیدم. یاد حرف مسئولمان افتادیم. بی اختیار دراز کشیدیم. تیرآهن ها از دستمان رها شد و به پایین سقوط کرد. سروصدای عجیبی منطقه را فرا گرفت. زمین لرزید. چیزی نگذشت که دیده بان گفت: بر اثر بی احتیاطی بچه های جدید دشمن به جنب و جوش افتاده است.
کلیه تانکهایشان را روشن کرده بودند. لاحول و لا... می خواندیم. خدا خدا می کردیم اگر کاری برای جبهه انجام نداده ایم، لااقل خرابکاری نکرده باشیم. چند دقیقه ای به همین منوال گذشت. خبر مسرت بخشی همه را مسرور کرد. تانک های دشمن چهار کیلومتر عقب نشینی کردند. چون فکر می کردند ما قصد حمله داریم. از خوشحالی کم مانده بود بال در بیاوریم. به خیال این که هر جا قدم بگذاریم دشمن عقب می رود، گفتیم لابد تا چند وقت دیگر حتماً عراق را هم خواهیم گرفت.

ساعت دوازده شب بود. برادر حامد سه قاطر حامل اسلحه سی و شش را به خط آورد. از شادی در پوستمان نمی گنجیدیم. گویا توپ و موشک به بچه ها داده اند. از خوشحالی به هم تبریک می گفتیم چون تجهیزاتمان مقداری پیشرفته شده بود. غذایمان جیره جنگی بود. و یک قمقمه آب. بعضی با همان آب چای درست کرده، بعضی همان طور تمامش می کردند. روزی از کمی آب، پلاستیکهایی در گودالها قرار داده ایم. با جمع شدن آب باران درون پلاستیکها چای درست کردیم و جشن چای گرفتیم. هنگام نوشیدن چای، یکی از بچه ها در حالی که چتر منور به دست داشت، از راه رسید. چون تا به حال ندیده بودم، شیفته اش شدم. گفتم: این را به من یادگاری می دهی؟ گفت: نه مرد مومن. می خواهم ببرم خانمم برای دخترم پیراهن درست کند! از در خواستم پشیمان شدم و زیر لب گفتم: خلاصه در آینده گیرش می آورم.
ساعت چهار بعدازظهر از پادگان ابوذر ما را به خط انتقال دادند. چهار کیلومتر هم پیاده رفتیم تا به سنگرها رسیدیم. در هر سنگر سه نفر بیشتر جا نمی شدند. همان شب عراق به شدت منطقه را می کوبید. از طرفی صدای رعد و برق و رگبار شدید باران مجبورمان می کرد تا همه به داخل سنگر برویم.
شب پر خاطره و دردناکی بود. دردناک به این دلیل که یازده نفر درون یک سنگر سه نفره جای گرفته بودیم. همه تا صبح نوبتی به شکل به علاوه و ضربدری روی هم خوابیدیم. شب سختی بود. صبح که شد سروان حسینی با کالیبر پنجاه به خط آمد، پرسید: چه کسی این را تحویل می گیرد؟
با اشتیاق خودم را داوطلب کردم اما مخالفت کرد. بعد از اصرارم پذیرفت. همان جا چند دقیقه در موردش توضیح داد و تحویل گرفتم. از آن موقع به بعد، نیروهای عراقی جرات نداشتند ظاهر شوند. با همان سلاح، قاطرهای عراقی را که مهمات و وسایل حمل می کردند، نشانه می گرفتم. به این ترتیب خاطره سختی شب گذشته به شیرینی تبدیل شد.

به همراه سه نفر از بچه ها برای شناسایی منطقه راهی شدیم. یک کوله پشتی داشتیم، نفری چهار تا نارنجک و هر کدام اسلحه ای در دست بین راه کوله را عوض می کردیم. به روستایی رسیدیم. داخل طویله ها گاو و الاغ مرده صحنه ای زننده بوجود آورده بودند. معلوم می شد بندگان خدا بر اثر عجله، زبان بسته ها را در طویله رها کردند و به این ترتیب حیوانات از گرسنگی و تشنگی تلف شده بودند به رودخانه ای رسیدیم. آبی به صورت زدیم و صفا کردیم. در مسیر جاده حرکت می کردیم.
ناگهان یکی از بچه ها دو دستش را به طرفین باز کرد و گفت: بایستید! نشست و کنجکاوانه پرسید: اینها دیگر چیست؟ خواست بردارد، سید نژاد که یک ماه در کردستان بود، گفت: دست نزن اسم اینها مین است.
چون اسم مین را از قبل شنیده بودم، لرزه بر اندامم افتاد. ولی چقدر قشنگ به نظر می رسید. هنوز غرق تماشای مین بودم. ناگهان فریاد سیدنژاد و دویدنش به سمت عقب باعث شد من و بچه های دیگر هم ندانسته پشت سرش پا به فرار بگذاریم. در فاصله کمی از ما، دو عراقی تیرباری روی زمین گذاشته بودند. بی امان ما را به رگبار گرفتند. تیر زیر دو پایم می خورد. جلوی پایم می خورد. شروع کردیم به خواندن قرآن و ذکر خدا. در حال دویدن یک چتر منور دیدم. چقدر دلم می خواست آن را بردارم. ناگهان به میدان مین رسیدیم. چه میدانی! میدان تره بار! بیش از دویست مین گوجه ای روی جاده ریخته شده بود. در حال فرار پایمان به مین می خورد. بعضی را با پا پرتاب می کردیم تا راه باز شود. هر لحظه امکان کشته شدنمان بود. از تیر رس که خارج شدیم به شیاری پناه بردیم. نفسمان بالا نمی آمد. دل درد عجیبی پیدا کرده بودیم. زانوهایمان می لرزید. یکی از بچه ها که کوله را حمل می کرد به محض پریدنمان داخل شیار، بند کوله پشتی اش پاره شد و روی زمین افتاد. خود را داخل بوته های وحشی استتار کرد. تیربار عراقی منتظر کوچکترین صدایی بود. تا او را به رگبار بگیرد. سید نژاد، مسئول گرو همان با صدایی بلند داخل شیار فریاد زد: بیا می کشندت. او در جواب گفت: نه مثل این که تیر خوردم. سیدنژاد با غیظ گفت: گفتم! سینه خیز بیا. اما او با اصرار گفت: نه شما بروید منتظر من نمانید.
سیدنژاد با عصبانیت گفت: یا همین الان سینه خیز می آیی داخل شیار یا تو را می کشم!
او که دید اگر برود یا بماند در هر صورت تیر می خورد، تسلیم شد و سینه خیز با سر، خود را به داخل شیار پرت کرد. البته او سالم بود فقط خیال می کرد که تیر خورده است. از داخل شیار به نیروهای خودی رسیدیم. باور کردنی نبود. راهی را که در دو ساعت و نیم طی کرده بودیم، در مدت سه ربع برگشتیم. به محض رسیدن پیشانی بر خاک گذاشتیم و با تمام وجود سجده شکر به جا آوردیم.

بعد از پایان مدت اعزام، خط را از ما گرفتند و به نیروهای محلی تحویل دادند. به منزل که رسیدیم همه خوشحال بودند. هنوز چند روزی نگذشته بود. که باز دلم هوای سنگر کرد. آرام و قرار نداشتم. مشهد هم دیگر آن مشهد سابق برایم نبود. تاریخ اعزام مجددمان را اعلام کردند. همراه برادرم سید جواد برای خداحافظی به خانه اقوام رفتیم. از همه حلالیت می طلبیدم. با خودم می گفتم این دفعه دیگر باید شهید شوم. چون دومین بار است که به جبهه می روم.
همراه صد و پانزده نفر نیروی رزمنده سوار اتوبوس ها شدیم. آن زمان هنوز بنی صدر امور را در دست داشت. اتوبوسها از خیابان ها رد می شدند و مردم دست تکان می دادند. بعضی خانم ها اشک می ریختند. از طرفی دختران و پسران فریب خورده را می دیدیم که روزنامه به دست در حال فروش کتاب و نشریاتشان هستند. برای سازمانشان تبلغ می کردند. صحبتهای بنی صدر را بلند بلند تکرار می کردند. با خود می گفتم: خدایا می روم تا پایان عمرمان را شهادت قرار دهیم. هدفمان امنیت برای همین خلقی است که اینها تنها در کنار خیابان از آن دم می زنند. آن وقت اینها در کمال آسایش، سنگ لای چرخ انقلاب می گذارند.
توی حال خودم بودم که یکی از بچه ها سرش را از پنجره اتوبوس خارج کرد و گفت: مجاهد اگر مردی بیا جبهه! به دنبالش بچه ها یک صدا فریاد زدند: منافق اگر مردی بیا جبهه! و آنها فقط لحظه ای کوتاه از نشریه فروشی دست برداشتند و به ما خیره شدند.

داخل سنگر نشسته بودیم. من در حال مطالعه بودیم. یکی از بچه ها رادیو را روشن کرد: توجه! توجه! به وسیله عده ای از خودفروختگان منافق، تعدادی از شخصیت های مملکتی به خاک و خون کشیده شدند. کتاب را بستم. همه نزدیک رادیو جمع شدیم به وضوح صدای تپش قلب همدیگر را می شنیدیم. هنوز اسمی اعلام نکرده بودند که اشک در چشمانم حلقه زد: خدایا دیگر چه کسی را شهید کردند؟ فقط خدا کند خامنه ای و بهشتی و رفسنجانی نباشد.
لحظه ای بعد اسامی شهدای دفتر حزب جمهوری اعلام شد. باور کردنش سخت بود. بچه ها حال عجیبی پیدا کرده بودند. تمام منطقه را غبار ماتم گرفت. با هرچه در توان داشتیم مجلس عزا برپا کردیم. یکی از مسئولین مان در همان مجلس گفت: منافقین با این کارها می خواهند روحیه مان را تضعیف کنند، تا رزمندگان صحنه جنگ را ترک کنند و دشمن به راحتی بر ما مسلط شود.

در هفتیمن ماه سال 61 در حالی که قطارها آماده اعزام نیرو بودند، مداحی می کردم و مجلس حال خوبی پیدا کرده بود. مردان سینه می زدند و می خواندند. مهدی می آید منزل به منزل. و خانم ها به آرامی اشک می ریختند. بلندگوی راه آهن خبر از حرکت قطارها می داد. نوحه را به پایان رساندم و با همه خداحافظی کردم. با سومین سوت قطار به حرکت درآمد و زوزه کشان فضا را شکافت. دستان بچه ها از قطار بیرون بود و نگاه های پدران و مردان گویا حرکت قطار را کند می کرد. نگاهم روی اعضای خانواده ثابت ماند. دستانم را حرکت می دادم تا از نگرانیشان کم کنم. اما در فکرم به سوی جبهه پرواز می کردم. راستی فردا روز عجیبی است. روز عید قربان ماهم به سوی قربانگاه حق رو به منا می رویم . خدایا مرا بعنوان یکی از قربانیان درگاهت قبول بفرما .

چند کیلومتر مانده به مهران سوار ماشین شدیم نیم ساعت ماشین را گاز دادیم خمپاره های عراقی تمام منطقه را زیر آتش گرفتند راننده که از ادامه راه منصرف شده بود ما را پیاده کرد و سریع برگشت از آنجا تا خط رابا ید پیاده طی می کردیم سه کیلومتر راه رفتیم که رودخانه ای جلوی چشممان ظاهر شد با کفش از رودخانه گذشتیم بعضی جاها تا کمر داخل آب فرو می رفتیم به پای کوهی رسیدیم باید به پشت کوه می رفتیم تا از دید دشمن در امان بمانیم به هر زحمتی بودیم خودمان را از ارتافاعات بالا کشیدیم به شکر خدا سنگرهای امنی برایمان محیا شده بود همانجا با تعدادی از مجاهدین افغانی آشنا شدم از جمله دیدنیهای جبهه ایزانلو بود. پیرمردی در حدود 70 سال با ریشهای سفید اسلحه ای داشت دوربین دار که با آن به شکار عراقی ها میرفت روزی هلکوپتری عراقی به مقرمان نزدیک شد. این پیرمرد زنده دل با همان سلاحش خلبان را نشانه گرفت و هلی کوپتر را سرنگون کرد با تمام وجود الله اکبر می گفتیم بالا و پایین می پریدیم در نگاه بچه ها یک دنیا شوق موج می زد اما او با آن لبخند همیشگی گویا آرام تر از همیشه به نظر می رسید.
مسوولمان گفت دور و برمان عراقی ها هستند مراقب باش .مرا مامور کرد تا بر فراز تپه ای رفته داخل سنگر نگهبانی دهم. ساعت سه و نیم شب بود خشاب و اسلحه را برداشتم به بالای تپه رسیدم بعد از مقداری جست و جو در تاریکی شب سنگر آماده ای رو به دشمن پیدا کردم. سنگری بود که مقداری رمل را کنار زده شش کیسه شن جلویش قرار داده بودند .بعد از نماز صبح منتظر روشن شدن هوا شدم اجازه تنها گذاشتن سنگر را هم نداشتم چون مسوولمان گفته بود عقب نیا تا به جایت نگهبان بفرستم. پلکهایم سنگین شده بود نفهمیدم کی خوابم برد .هراسان از خواب پریدم هوا حسابی روشن شده بود. با دقت نگاه کردم سمت راستم 14 عراقی در حال سنگر سازی بودند .بعضی مهمات حمل می کردند، با خودم گفتم عجب الان حسابتان را می رسم به طرفشان رگبار گرفتم در یک لحظه همگی روی زمین خوابیدند. آتش شدیدی روی سنگرم باریدن گرفت تک تیرانداز هم ول کن نبود .با تیراندازی آنها کیسه های ردیف اول خالی شدند. زمین را گود کردم دراز کشیدم آمدم تیراندازی کنم لوله اسلحه گیر کرد. با خاموش شدن آتش دشمن از سنگرم نفسی تازه کردم .فقط تک تیرانداز گاهی اوقات شلیک می کرد .خورشید به وسط آسمان رسید من هم از دیشب نه آب خورده بودم و نه غذا زیر لب می گفتم ای بابا نگهبان چرا نمی آید پست را تحویل بگیرد کمی جرات پیدا کردم سرم را آرام بالا گرفتم و نگاهی انداختم حدود 70 متری تپه یک نفر اسلحه به دست سینه خیز به این طرف می آمد. گفتم صبر می کنم جلو که آمد با نارنجک ترتیبش را می دهم. ناگهان از چند سمت بچه ها به طرف آن مرد تیر اندازی کردند او با صدای بلند می گفت نزنید نزنید من ایرانی هستم. بچه ها ساکت شدند او خودش را در پایین تپه به نیروهای خودی رساند بعدها فهمیدم که او سربازی بوده که 2روز پیش زخمی شده و پشت ماشینی پناه گرفته بود .نمی دانستم کدام طرف ایران و کدام سمت عراق است با تیراندازی من جهت نیروهای ایرانی را تشخیص داده بود او فقط با آب قمقمه اش 2 روز را سپری کرد ه بود. وقتش رسید دیگر طاقت نیاوردم. اسلحه ام را در سنگر گذاشتم. توکل بر خدا کردم وبعد از خواندن آیت الکرسی مثل تیری که از چله کمان رها شود از سنگر خارج شدم. تک تیرانداز مرا نشانه گرفت تیرها به زمین می نشست وقتی آرپی جی زدند گفتم دیگر کارم تمام است اما به یاری خدا هیچ کدام به من اصابت نکرد مثل برق خودم را به نیروهای خودی رساندم بعد از تازه کردن نفس دعوای جانانه ای با مسوولمان گرفتم پس از کلی داد و فریاد تازه فهمیدم من به جای سنگر پشت تپه مورد نظر به سنگری صدمتر پایین تر از تپه رفته بودم که کاملاً در دید دشمن قرار داشت.

بعد از پایان عملیات طریق القدس به مرخصی رفتم. پسر خاله ام قاسم زنده دل در آن عملیات به شهادت رسیده بود. التهاب جبهه مرا آرام نمی گذاشت. گویا درونم مواد منفجره مدام در حال انفجار بودند. این بار به همراه دو هزار نیروی بسیجی راهی جنوب شدیم. به تهران که رسیدیم ما را به پادگان امام حسن (ع) بردند. شهید حسن دهشت به من گفت: حالا که قرار است فردا حرکت کنیم بیا با هم به زیارت حضرت معصومه (س) برویم. شب هم منزل برادرم در قم می مانیم. من هم از خدا خواسته قبول کردم.
به هر بلایی بود از پادگان زدیم بیرون ظهر به منزل شهید مهدی دهشت رفتیم و پذیرایی شدیم. پس از صرف ناهار تازه متوجه شدیم که مهدی خودش روزه است و به ما چیزی نمی گوید. برای زیارت راهی حرم شدیم و روحمان صفایی پیدا کرد. فردای آن روز پس از زیارت مجدد و خرید سوهان به پادگان برگشتیم. چشمتان روز بد را نبیند. اتوبوس ها آماده سوار کردن نیروها بودند و سر و صدای بچه ها درآمده بود. فهمیدم که دیر رسیدیم. دستهایمان را با سوهان بالا گرفتیم و به نشانه تسلیم به طرف مسئولمان رفتیم. تا سوهان ها را نشانشان دادیم، گل از گلشان شکفت و زیارت قبول. زیارت قبولشان خبر می داد که سوهان ها تاثیر خودشان را کرده اند و همه با رضایت سوار ماشین ها شدیم.

نیمه شب به پادگان دو کوهه رسیدیم. فردای آن روز، تعدادی از بچه های داخل اردوگاه دور هم جمع شده بودند. به آنها ملحق شدم. یکی گفت:
«امشب قرار است در پادگان آماده باش بزنند. قرار بگذاریم هر وقت برای خشم شب شروع به تیراندازی کردند. پتویی برداریم بر سر شلیک کنندگان بیندازیم. اسلحه را از دستشان بگیریم و به زمین بگذاریم تا بیدارباش آن شب خراب شود» از طرحشان خیلی خوشم آمد. من با تعدادی از بچه ها زیر پنجره خوابیدیم تا با شروع تیراندازی بالای طاقچه رفته، نقشه خود را عملی کنیم. ساعت دوازده شب بود. همه بچه ها خودشان را به خواب زدند. گاهی با سرفه به هم علامت می دادند. ناگهان صدای تیراندازی بلند شد. از جا پریدیم و پتو به دست حمله ور شدیم. اما چون تیراندازان در جای بدی ایستاده بودند، وضعیت خراب شد همه را در میدان صبح گاه به خط نگهداشتند. آن طور که دلمان می خواست نقشه عملی نشد. ولی شب خیلی خوبی بود تا دیدیم مسئولی بالای سرمان نیست شروع کردیم به خندیدن. آن هم چه خنده ای. تمام محوطه از صدای خنده مان پر شده بود.

پرویز، معاشرتی بود و شوخ. هفته قبل پدرش فوت کرده بود داخل آسایشگاه مدام گوشه گیری می کرد و با هیچ کس نمی جوشید. به دور و برم که دقیق شدم، بچه های همدل را دیدم. فرصت را غنیمت شمردم. بدون مقدمه شروع کردم به خواندن. دیوانه ام دیوانه، دیوانه حسینم. بچه ها هم دورم حلقه زدند. به سینه می زدند و جوابم را می دادند. یک ربع خواندم. مجلس گرم شده بود و من خسته رو به پرویز گفتم: ادامه بده تو روضه بخوان. پرویز کمی روضه خواند صدایش در نمی آمد. رو به جمعیت گفت: برادران می خواهم برای شما روضه بخوانم ولی صدایم خوب نمی رسد. مرا ببخشید ناگهان یکی از آن میان گفت: خب شلغم بخور! با این پیشنهاد مجلس روحانی به بازار خنده تبدیل شد. پرویز هم از شنیدن این حرف خنده اش گرفت خوشحال بودم که بعد از مدتی او را خندان می دیدم.

در کردستان همراه یوسفی و موسوی سوار بر موتور به طرف ایلام حرکت کردیم. با ماشین تا ایلام هشت ساعت طول می کشید. وسایلمان بیست لیتر بنزین، کیسه خواب و دو اسلحه بود. هنوز یک ساعت از حرکتمان نگذشته بود که ظرف بنزین بر اثر خرابی جاده و بالا و پایین رفتن موتور سوراخ شد. بیشتر بنزین به زمین ریخته شده بود. موتور را متوقف کردیم. بعد از سرازیر کردن بقیه بنزین ها در باک موتور به راهمان ادامه دادیم. مقداری از راه که طی شد بوی سوختنی به مشاممان رسید. این بار بوی سوختنی از کیسه خواب بود که بر اثر تماس با لوله اگزوز آتش گرفت. آن را هم در بین راه رها کردیم بعد از نیم ساعت باران سخت و طوفانی شدید همه جا را فرا گرفت. دستها یخ زده لباس ها خیس و گل آلود شده بود. بدن هایمان بر اثر وزش باد، روی موتور به لرزه افتاد. دیگر قدرت ادامه دادن نداشتیم. مابین دو کوه به چادری از کردنشینان برخورد کردیم. از موتور پیاده با اجازه به داخل چادر رفتیم. لباسهایمان را خشک و خودمان را گرم کردیم. با پذیرایی صمیمانه برادر کردمان نیرویی تازه گرفتیم. چقدر به ما چسبیدانان داغ و روغن حیوانی.

عازم دشت آزادگان شده بودیم. هنوز سمت راستمان در عین خوش درگیری شدیدی ادامه داشت. در بین راه به امام زاده رسیدیم. برای زیارت پیاده شدیم. قسمتی از سقف گنبدی شکلش بر اثر اصابت گلوله توپ فرو ریخته بود. تعدادی از بچه های تخریب در اطراف امامزاده در حال پاکسازی بودند. نزدیک رفتم. گروهی جلوی در زیارتگاه ایستاده بودند و برای رفتن به همدیگر تعارف می کردند. یکی از بچه ها مرا به جلو هل داد و گفت: سادات اولی ترند. با خجالت خودم را عقب کشیدم. اما اصرار جمع مرا راضی کرد. بسم الله گفتم و با چشمانی اشک آلود وارد حرم شدم. ضریح حضرت را سوراخ کرده پولهایش را برداشته بودند. پارچه روی ضریح تکه تکه شده بود. با نفرین به دشمن تجاوزگر زیارت کردم و نماز خواندیم. به یادگار پارچه ای کوچک از آن جا برداشتم که تا عملیات بیت المقدس همراهم بود. اما بعد از مجروحیت دیگر پیدایش نکردم.

سه نفری سوار بر موتور بودیم. نم نم باران، جاده را گلی کرده بود. در طول راه چندین بار به زمین خوردیم. آخرین نفری بودم که ترک موتور می نشستم.
برای شوخی، شعله پوش اسلحه یوسفی را باز کردم و در جیبم قرار دادم. کم کم هوا تاریک می شد. نزدیک اذان مغرب بود. ناگهان در دل بیابان، برق موتور قطع شد. یوسفی نگاهی به اسلحه اش کرد و گفت: وای شعله پوش شعله پوشم کجا افتاد؟
با کمال خونسردی گفتم: عیب ندارد به مقر رسیدیم شعله پوش فراوان است.
خیلی آهسته به حرکت ادامه دادیم. با مشورت هم در بیابان کنار قله ای پیاده شدیم. با زحمت فراوان آتش روشن کردیم. دور آتش خاطره گفتم گل کرد. وقتی نگاه یوسفی را دور دیدم. شعله پوش را روی اسلحه اش قرار دادم. بعد از من موسوی گفت: روزی با موتور به مشهد می آمدم. به جنگل که رسیدم، فردی را دیدم که با دست علامت می دهد تا نگه دارم. چون من با سرعت زیاد حرکت می کردم با فاصله زیادی کنار جاده توقف کردم. سرم را برگرداندم و اشاره کردم در کمال تعجب دیدم قد آن مرد با هر قدم بیست سانت بلندتر می شود. از ترس گاز دادم و فرار کردم.
پس از پایان خاطره موسوی گفتم: بچه ها مواظب باشید شاید افراد کومله همین اطراف باشند. و بعد از این حرف اسلحه را محکم در دستم قرار دادم. اسلحه یوسفی یک متر آن طرف تر بود. یوسفی به محض خم شدن روی اسلحه با وحشت به عقب پرید. و گفت: جن... جن.... جن! با دیدن چشمان از حدقه درآمده یوسفی احساس خطر کردم خیلی ترسیده بودم به طرفش رفتم و قضیه را از سیر تا پیاز برایش شرح دادم وضعیت که به حال عادی درآمد سوار بر موتور به طرف مقرمان حرکت کردیم.

قرار بود روز بعد به جبهه اعزام شوم. آن شب نوبت گشت زنی داشتم. ساعت دو نیمه شب گشت تمام شد. به مسجد علی النقی (ع) رفتم. تعدادی از برادران محل در مسجد حضور داشتند. وقت را مناسب تشخیص دادم و گفتم: بچه ها چرا بیکار نشسته اید. برویم وضو بگیریم و نماز شب بخوانیم. بچه ها لحظه ای به هم نگاه کردند و یکی از آنها جمع گفت: ولی ما نماز شب بلد نیستیم. گفتم: کاری ندارد و شروع کردم به شرح و آموزش طریقه خواندن نماز. وضو گرفتم و برگشتم. یکی از بچه ها گفت: سید بیا به جماعت بخوانیم. گفتم: نماز شب مستحبی است نمی توان به جماعت خواند. اما از آنجا که بچه ها اصرار به یادگیری صحیح داشتند من شدم امام جماعت و بچه ها هم پشت سرم به نماز ایستادند.

به پیشنهاد یکی از دوستان بزرگوارم وارد تخریب شدم. نمی دانم این تخریب چه رشته پیوندی با دعای توسل دارد. اصلاً دعای قرارگاه شور و حال دیگری داشت. شبی حین برگزاری مراسم، یکی از برادران چنان حالتی روحانی پیدا کرد که ناگاه مشاهده نمود، جوانی آراسته شمشیر به دست سوار بر اسبی وارد می شود. وقتی از او می پرسد: شما از کجا آمده اید؟ می فرماید: من از خط مقدم می آیم آمدم تا لحظه ای در جمعتان باشم و بروم. و زمانی که می پرسد: قصد رفتن به کجا را دارید؟ می فرماید: باید دوباره به خط برگردم بچه ها منتظرم هستند. بله، این چنین است جبهه اسلام فرمانده هم دوشادوش سربازانش می جنگد و هم به متوسلین سر می زند. خدایا! فرجش را نزدیک کن.

مصاحبه شهید سید هاشم آراسته با برنامه خراسان در جبهه
*آقای آراسته لطفاً خاطره ای از جبهه برایمان تعریف کنید.
خاطرات زیادی دارم. البته این خاطره یک شیرینی خاصی دارد. روزی همراه با بچه ها داخل سنگرمان نشسته بودیم. ناگهان صدای چند نفر عراقی ما را به خود آورد. به آرامی و احتیاط از سنگر خارج شدیم. در کمال تعجب دیدیم، عده ای از عراقی ها در چند متری سنگرمان ایستاده اند و یک زیرپوش دستشان گرفته بودند و به ما علامت می دادند. منظورشان این بود که بیایید ما را اسیر کنید. یکی از بچه ها رفت و همه آنها را به پشت خط انتقال داد.

*برادر آراسته، مقداری از معنویات جبهه را برایمان تشریح کنید.
آشنایی با معنویات زمانی بود که پا به تخریب گذاشتم. رزمنده هایی داشتیم که درگوشه و کنار، در این بیابان ها، قبری برای خودشان کنده بودند شب ها درونش به مناجات می پرداختند. رزمنده ای داشتیم که در والفجر سه به شهادت رسید. او هنگامی که به نماز می ایستاد تمام بدنش به لرزه در می آمد. حتی اگر به ندرت غذای لذیذی به دستشان می رسید از خوردنش پرهیز می کردند. و به همین طریق کوله پشتی هایشان پر از ثواب می شد.
*برادر آراسته به عنوان یک رزمنده عوامل پیروزی لشکر اسلام را در چه می بینید؟
در درجه اول خدای تبارک و تعالی هدایت کننده نیروهاست و اوست که جبهه ها را هدایت می کند. بعد از یاری خدا، همت رزمندگان در درجه دوم اهمیت قرار دارد. به عنوان مثال در والفجر چهار رزمنده ای داشتیم که خانواده اش پنج پسر داشت. چهار تا از پسرها با هم در جبهه بودند و یکی از آنها هم به شهادت رسیده بود. در عملیات رمضان پدری سوار بر بولدوزر، با این که دید پسرش شهید شده و به زمین افتاده اما پیاده نشد و گفت: باید خاکریز را زودتر آماده کنم. اینها نمونه هایی از همت رزمندگانند که جان فشانی می کنند. هر زمان مشکلی برای اسلام بوجود آید، سینه هایشان را سپر می کنند و صدای لبیک شان بلند است.
*با توجه به این که با مواد منفجره سروکار دارید آیا نمی ترسید؟
الحمدلله رزمندگان تا به حال اثبات کرده اند که ترسی از مرگ و شهادت ندارند. آن چیزی که ما را می ترساند بازخواست پس از مرگ است. وقتی از دنیا رفتیم آیا جوابی داریم به خدای تبارک و تعالی بدهیم. ترسمان این است که خدمتی نکردیم برای اسلام. جواب خدا را چگونه خواهیم داد؟
*برادر آراسته با این صحبت هایتان سوالی به ذهنم رسید تعبیر شما از زندگی چیست؟
از بزرگان روایت شده در دنیا چنان زندگی کنید که گویا بزودی آن را وداع خواهید گفت. باید هر دو زمینه را فراهم کرد. نه افراطی و نه تفریطی. در یک جمله خلاصه می کنم. زندگی بی بندگی شرمندگی است. باید آن گونه زندگی کنیم که مورد رضایت خداوند باشیم. و اللهم اجعل محیای محیا محمد وآل محمد را سرمشقمان قرار دهیم.
*با توجه به حضور طولانی تان در جبهه و شاهد بودن شهادت دوستان، تعبیر شما از شهادت چیست؟
اکثر بچه ها شهادت را شیرین بیان می کنند. مثل کسی که خسته و کوفته در بیابان گرم و سوزان ساعتها راه پیمایی کند و زمانی که آب طلب کند، شربتی خنک و گوارا نصیبش شود. شربتی که انسان را از گرفتاری های دنیوی رهایی می دهد. ما هم الحمدلله رب العالمین آماده شهادتیم. هرجا که نیاز اسلام باشد، جانمان را فدا می کنیم. مردم شهید پرورمان باید امام عزیز را تنها نگذارند و بر تمامی حرفهایش جامه عمل بپوشانند که خیر و رستگاری در این است وگرنه هلاک خواهیم شد.


1389/8/3
X