معرفی وبلاگ
این وبلاگ در راستای ارج نهادن به مقام والای شهدا و جانبازان 8 سال دفاع مقدس ، و همچنین تجدید پیمان با آرمان های گرانقدر رهبر انقلاب اسلامی فعالیت می نماید.
صفحه ها
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 1518667
تعداد نوشته ها : 3133
تعداد نظرات : 28
Rss
طراح قالب
GraphistThem241

مهدی پارسا،برادرشهید:
فعالیتهای ایشان به طور خاص از زمان دانشجویی شروع شد. وی جزو تشکل های مذهبی بود. واقعا اهل مطالعه و با تفکرات نیروهای چپ مارکسیست آشنا بود. اما به لحاظ امنیتی هیچ وقت از فعالیت‌هایش در تهران صحبت نمی کرد. او عضو انجمن کتاب بود و با نشریه باران که کار بچه های مذهبی بود، همکاری داشت و شعر مقاله هم چاپ می کرد.

او بسیار راستگو و درستکار بود و شب ها در سپاه می خوابید، همان جا حمام می رفت و گاهی اوقات می دیدم با سنگی نماز می خواند. تشک کشتی پهن می کرد و با برادر‌ها کشتی می گرفت. او بی تکلف و ساده می زیست. وی جزو اولین کسانی بود که با تحلیل و نقد علمی، ایدئولوژی مجاهدین خلق را افشا می کرد.
وی در 4/7/1359 ازدواج کرد. اهل علم و مطالعه بود.

همسرشهید:
به خاطر ندارم در تمامی این مدتی که او در سپاه بود، کوچکترین بدگویی یا غیبتی از کسی کرده باشد. هرگز خودسازی‌اش را فراموش نمی کرد و هرگز دیده نشد که با وجود انبوه مشکلات، عاصی شود و از خود بی ظرفیتی نشان دهد.
ماه آخر سال، بنا به صلاح دید مسئولان منطقه 4، در واحد اطلاعات سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به کار مشغول شد و تلاش بسیار موفقش در این مدت کوتاه، باعث دستگیری و نابودی جمعی از منافقین شد. وی عاشق خدا بود و معشوق خویش را در جبهه نبرد حق علیه باطل می جست. احساس می کرد در جبهه خالص‌تر می شود.

خواهرشهید:
او همیشه در تب و تاب جبهه می سوخت. وقتی از اطلاعات سپاه مشهد به ایشان پیشنهاد شد که در مشهد به خدمت مشغول شود ایشان رفتن به جبهه را شرط موافقتش اعلام کرد.

خاله شهید :
محمد می گفت: همه باید بروند جنگ، چون دین اسلام در خطر است. از همان ابتدای جنگ بسیار علاقه داشت که در کنار بسیجیان و سپاهیان باشد و با متجاوز بجنگد. وی در 5/11/1360 به منطقه عملیاتی چزابه اعزام شد.

ناصر محمدی :
بزرگترین آرزویش شهادت بود. محمد رضا همرزم دیگرش می گوید: همه بچه ها شهید پارسا را مثل پدر خود دوست داشتند. در همه کارها سرمشق ما بود. بیشتر شبها نگهبانی می داد و رفتار خوب او در ورود براران به سپاه و ماندن آنها موثر بود.

هادی سعادتی :
در یک سنگر و در یک عملیات – به نام علی ابن ابی طالب در چزابه – با هم بودیم و در چند پاتک دشمن با هم شرکت داشتیم. برخوردش بسیار در سطح بالا و منطقی بود. همراه با اخوت اسلامی و با 4 یا 5 نفر نماز جماعت برگزار می کرد. وی به قدری در مسائل دینی و مذهبی جدی بود که وقتی از اردو می آمد بچه ها به شوخی می گفتند: امر به معروف و نهی از منکر آمد.
وی در سخت ترین شرایط آن قدر متین و با وقار بود که انسان را به تعجب وا می داشت.

هنگام عملیات خیلی به خودش رسیده بود و گفت: امشب مصمم هستم تکلیف خودم را را با خدای خودم روشن کنم و قبولی ام را از خدا بگیرم. یکی از توصیه های شهید پارسا به همسرش این است که سعی کن همیشه در صحنه انقلاب حاضر باشی و ببینی که در نهاد های انقلابی و در صحنه های نظام چه می گذرد. توجه داشته باش و عملا توجه داشته باش و مشخصا ملاحظه کن و امر به معروف و نهی از منکر را شدیدا رعایت کن.



آثارمنتشر شده درباره ی شهید
با رنج و سختی از کودکی آشنا شده بود،‌ در مقابل بی عدالتی هیچ وقت کوتاه نمی آمد،‌ هم کار می کرد و هم تحصیل،‌ هم مبارزه. کمک به همنوعان را بزرگترین هدف خود می دانست. خیلی سعی کردند او را از راهی که رفت،‌ برگردانن و عقیده اش را تغییر بدهند،‌ ولی خودشان تحت تاثیر او قرار می گرفتند و راه او را ادامه می دادند. هر وقت احساس می کرد حضورش در مزرعه لازم است کنار پدرش بود و هر وقت احساس می کرد در جبهه مفیدتر است هر کاری داشت رها می کرد و به سوی جبهه می شتافت. و بالاخره فقط روحش به زادگاهش برگشت و جسمش مهمان همیشگی جزیزه مجنون شد.
شهید بهمن پارسا نوجوانی بیش نبود که با هم برای جمع آوری علوفه به نزدیکی مرز شوروی سابق رفتیم،‌ چند نفر از ماموران روسی هم در داخل خاک ما علوفه جمع می کردند. خواستیم که برگردیم و روز دیگری بیاییم،‌ کمی ترسیده بودم مخصوصا که آنها به طرفمان تیراندازی هم می کردند، اما بهمن رو به من کرد و گفت: اینجا خاک ماست، پدر و این علوفه ها حق ماست. از حرف هایش به جوش آمدم، هر دو با اسب به طرف آنها تاختیم و هی کشیدیم. چند لحظه بعد روس ها در خاک خودشان بودند!!
گفتم: درس خواندن خیلی هم واجب نیست،‌ نمی خواهد هر روز این همه راه را بروی و برگردی. با التماس گفت: مادر جان یعنی تو دلت نمی خواهد پسرت با سواد باشد. به خدا قسم! گرسنگی و تشنگی و دوری راه همه چیز را تحمل می کنم ولی حاضر نیستم بی سواد بمانم.
تازه به مسجد رفته بودم که دو مامور شهربانی وارد مسجد شدند و پرسیدند: بانی این جلسه کیست؟!
آقای توفیقی جلو آمد و گفت: مشکلی پیش آمده،‌ مجلس مال ماست. ناگهان یکی از آن دو مامور سیلی محکمی به آقای توفیقی زد و با فریاد گفت: با اجازه کی صدای بلندگوی مسجد را این قدر بلند کرده اید؟!
هنوز حرفش تمام نشده بود که دیدم بهمن به سمت مامور شهربانی حمله کرد و لگد محکمی به او زد،‌ من هم تحت تاثیر قرار گرفتم و لگدی به مامور دیگر زدم،‌ در یک لحظه وضع مسجد به هم ریخت،‌ ما هم از شلوغی استفاده کردیم و با سرعت از مسجد بیرون آمدیم،‌ در حالی که کفشهایمان در مسجد جا مانده بود.
در روستایمان پیرمردی داشتیم که خیلی موافق انقلاب نبود و مدام می گفت:
شما جوان ها نمی فهمید مگر می شود شاه یک مملکت را از کار بر کنار کرد و یک ملا را رئیس مملکت کرد.
و همیشه بهمن در حال بحث و صحبت با او بود،‌ بعد از پیروزی انقلاب یک روز با بهمن برای نماز به مسجد رفتیم. پیر مرد را دیدیم رو به روی عکس امام ایستاده و آهسته چیزهایی می گوید: با آرنجم به پهلوی بهمن زدم و گفتم مثل اینکه حرف هایت اثر کرده،‌ ولی او گفت: اشتباه نکن این قدرت خدا است.
از فرصت هایی که به دست می آورد برای شرکت در جلسات دعا و قرآن استفاده می کرد،‌ گاهی می دیدمش با سوز دعا می خواند و گاهی می دیدمش دم در مسجد در حال مرتب کردن کفش های مردم است!!
اعتراض می کردیم و می گفتیم چرا تو!! بهتر است یکی از بچه های کوچکتر را صدا بزنی.
با آرامش نگاهمان می کرد و می گفت: عبادت فقط دعا کردن نیست.
خدمت به خلق هم عبادت است!!
یک روز با خوشحالی آمد و گفت: دیگر وقتش شده برایم بروید خواستگاری. با تعجب گفتم! مبارک است مادر جان‌ اما این کارها رسم و رسومی دارد و ساده نیست باید دختری را در نظر بگیریم و درباره اش با بقیه هم مشورت کنیم...
نگذاشت حرفم تمام شود و گفت: من با قرآن مشورت کرده ام خیر است انشاالله، بقیه اش هم با خود شما. هر چه گفتیم و هر شرطی گذاشتیم با رضایت قبول کرد در حالی که خودش دو شرط بیشتر نداشت. گفت: آیا حاضری با حقوق سپاه زندگی کنی‌ و تحمل کنی، من بیشتر وقتم را در جبهه بگذرانم در حالی که ممکن است یا شهید بشوم یا زخمی و یا اسیر!!
هر چه قدر در کار جدی بود و سختگیر به هنگام تفریح شوخ و سر زنده بود. یک روز برای شنا به کنار آب رفتیم،‌ همه بچه ها زدند به آب ولی من و محمد زاده لب آب ایستادیم و بقیه را تماشا کردیم.
ناگهان از پشت سر به درون آب هولمان دادند،‌ ما سر تا پایمان خیس شده بود و بهمن کنار آب به ما می خندید.
هر کاری از دستش بر می آمد و هر کاری که صلاح می دانست برای پیروزی انقلاب می کرد،‌ از هیچ چیز هم واهمه نداشت. به همراه دوستانش عکس امام را به دیوار زده بودند،‌ به همین دلیل مرا به پاسگاه بردند و گفتند جلوی کارهای پسرت را بگیر و گرنه به جرم اغتشاش او را دستگیر می کنیم ولی بهمن بیدی نبود که با این بادها بلرزد!
موقع برداشت محصول بود، با عجله کارهایمان را در سپاه انجام دادیم تا برای کمک به پدرش به روستایشان برویم. وسط راه کنار یک مزرعه ماشین را نگه داشت،‌
پیرمردی تنها مشغول درو بود،‌ گفت: بچه ها بسم الله، شروع کنید. بعد از سلام و احوالپرسی مشغول به کار شدیم،‌ نیم ساعتی گذشته بود متوجه شدیم اینجا مزرعه خودشان نیست،‌ اعتراض کردیم. ما که می خواستیم به پدر تو کمک کنیم! با آرامش همیشگی اش نگاهمان کرد و گفت: فرقی نمی کند مهم نیت آدم است!
یک روز تصمیم گرفتیم کمی سر به سرش بگذاریم و ببینیم صبر و تحملش چقدر است. پنج شش نفری دوره اش کردیم و بی ربط ازش سوال پرسیدیم،‌ او هم با حوصله جواب می داد ولی وقتی دید دست بردار نیستیم و سوالاتمان تمامی ندارد، گفت: راستش را بگویید منظورتان از این همه سوال چیست؟ یکی از بچه ها از فرصت استفاده کرد و گفت: هیچی یا باید به همه ما سور بدهی یا اینکه تا صبح جواب سوال هایمان را بدهی!
آن شب همه میهمان بهمن بودیم.
خودم هم نمی دانم چه شد که تصمیم گرفتم از سپاه استعفا بدهم و فقط کشاورزی کنم،‌ وقتی جریان را برایش گفتم،‌ ابتدا کمی سکوت کرد بعد با دست به روی زانویم زد وگفت: کمی بیشتر فکر کن، به خود و زندگی ات نه! به بچه هایی که فرمانده شان بودی و یکی یکی در کنارت شهید شده اند به آنها فکر کن!
بعد هم هر تصمیمی خواستی بگیر.
نسبت به همه چیز و همه کس احساس مسئولیت می کرد،‌ تعدادی از خانواده های شهدا را برای باز دید به جبهه آورده بودند که ناگهان هواپیماهای دشمن حمله هوایی کردند.‌
بدون این که دستپاچه شود همه را در سنگر ها پناه داد و خودش به کمک بچه های پدافند رفت.
نسبت به بسیجی ها هم احساس مسئولیت داشت،‌ می گفت: ما مسئول این بچه ها هستیم و باید مواظب خوراک و پوشاکشان باشیم،‌ وای به حال ما اگر خودمان سیر باشیم و آنها گرسنه،‌ خودمان در امان باشیم و آنها در خطر!
مدام می گفت: یادمان باشد روز قیامت باید جوبگوی تک تک این بچه ها باشیم!
از بیکاری بدش می‌آمد،‌ حتی بعضی وقتها می دیدیمش لباس بچه های بسیجی را می شورد،‌ در حالی که ما هیچ وقت نتوانستیم یکی از کارهای شخصی او را انجام دهیم،‌ چون منظم و مرتب بود.
بازی به جاهای حساس رسیده بود،‌ 2 به 3 جلو بودیم که صدای اذان بلند شد،‌ بلافاصله توپ را در دست گرفت و گفت: بازی بسه،‌ دقت نماز است.
با این حرف او صدای اعتراض بچه ها بلند شد. آن روز اول بازی کردیم بعد نماز خواندیم.
بعد از نماز نوبت نگهبانی من بود و باید می رفتم سر پست،‌ بهمن بچه ها را دور خودش جمع کرده بود و برایشان صحبت می کرد.
نمی دانم به بچه ها چه گفت ولی هر چه بود بعد از آن هیچ کدام نماز اول وقت را از دست نمی دادند.
با بچه ها نشسته بودیم حرف می زدیم در واقع یک جور درد دل می کردیم تا این که حرف رسید به رفتار و عملکرد بعضی مسئولین‌ که با اهداف انقلاب مغایرت داشت.
یکی از بچه ها گفت:
آدم اینها را که می بیند از همه چیز دلسرد می شود،‌ دلش می خواهد جبهه و همه چیز را ول کند برگردد سر خانه و زندگی خودش!
پارسا رو کرد به او و گفت: اولا یادمان باشد هدف ما و آرمان ما،‌ افراد نیستند و ما به خاطر مسئولین نمی جنگیم،‌ ما به خاطر دینمان و کشورمان می جنگیم،‌ دوم،‌ اگر خواستید زمانی کسی را به عنوان الگوی خود انتخاب کنید به امام (ره) نگاه کنید و از او الگو بگیرید.
بگذارید دنیا طلبان پی دنیای پوشالی بروند. در ماموریتهایی که می رفتیم مدام به من می گفت: محسن از من فاصله بگیر و سعی کن جایی که من هستم تو نباشی.
می گفت: این جوری اگر راکتی،‌ گلوله ای یا موشکی از راه برسد یکی از ما شهید شویم و آن یکی می تواند بچه ها را به سمت هدف هدایت کند. هدف گروه از خود گروه برایش مهم تر بود.
یک روز سر زده وارد تعمیرگاه شد،‌ ما در حال تعویض بعضی از قطعات بودیم،‌ پرسید مگر این قطعات قابل تعمیر نیست،‌ گفتم: نه!
تا همه را یک به یک امتحان نکرد راضی نشد نهایتا هم گفت: کاش بلد بودید این ها را تعمیر می کردید،‌ تا اموال بیت المال حیف و میل نشود! ماموریت شناسایی داشتیم با دو تا از بچه ها سوار قایق شدیم که بهمن از راه رسید و مانع از رفتنمان شد.
می گفت: شما فرمانده هستید و وجودتان بین بچه ها باعث دلگرمی است درست نیست در این شرایط اتفاقی برای شما بیفتد! هرکار کردم نگذاشت من بروم،‌ مرا از قایق پیاده کرد و خودش برای انجام ماموریت راهی شد.
مثل همیشه روزهای مرخصی اش مثل برق گذشت،‌ آن روز آخرین روز مرخصی اش بود و ظاهرا تصمیم گرفته بود لااقل چند ساعت آخر را در خانه بماند.
داشت با احمد بازی می کرد من هم آن دو را تماشا می کردم،‌ ناگهان غم سنگینی روی دلم نشست،‌ چشمش که به من افتاد،‌ گویی از نگاهم چیزی فهمیده بود،‌ گفت: چیه خانم چرا ناراحتی؟! من از جواب طفره رفتم اما خودش گفت: نترس ما این کاره نیستیم،‌ شهادت لیاقت می خواهد. این آخرین مرخصی اش بود.
به خاطر ازدواج،‌ پدر و مادرم اجازه نمی دادند به جبهه بروم،‌ می گفتند می روی و به موقع بر نمی گردی ما در مقابل خانواده عروسمان شرمنده می شویم.
به ناچار دست به دامان بهمن شدم او اجازه ام را گرفت ولی قول داد خودش مواظب من باشد، بالاخره اعزام شدیم ولی در منطقه هر جا می رفتیم همراهم بود و هر جا می خواست خودش برود مرا هم می برد،‌ وقتی دید از این وضع ناراحتم گفت: یادت رفته به خانواده ات چه قولی داده ام.
اما بر خلاف قولش در آخرین ماموریتش مرا با خود نبرد. من سالم به شهرمان برگشتم ولی بهمن پارسا دیگر کنار ما نبود!
بهمن و پنجاه نفر دیگر از بچه ها نزدیک خط بودند و در مقابل تک دشمن مقاومت می کردند،‌ چند بار دستور صادر شد که به عقب بازگردند.
اما آنها دست از مقاومت بر نداشتند،‌ عده زیادی از آنها هم شهید شدند،‌ متاسفانه ما نمی توانستیم بفهمیم چه کسانی اسیر شده اند و چه کسانی شهید،‌ و پارسا جزو کدام دسته است؟
وقتی با حمله دشمن رو به رو شدیم سردار پارسا گفت: بچه ها ما وظیفه داریم در مقابل دشمن بایستیم و تا زمانی که نیروی کمکی برسد مقاومت می کنیم.
اما نیروهای عراقی تجهیزات زیادی داشتند و بعد از چند ساعت مقاومت مهمات ما تمام شد.
من جزو اسرا بودم وقتی با دستان بسته ما را به قسمتی دیگر انتقال می دادند از کنار جنازه ی سردار پارسا رد شدیم،‌ او هم مانند خیلی های دیگر شهید شده بود.
تک دشمن تمام شده بود،‌ نیروها عقب نشینی کرده بودند و مجروحین را به پشت جبهه انتقال می دادند.
به هر کسی می رسیدم سراغ بهمن را می گرفتم ولی کسی از سر نوشت او خبری نداشت،‌ ناگهان چشمم افتاد فرمانده گردانشان که به شدت زخمی شده بود، پرسیدم آقا رجب از بهمن چه خبر؟
و از سکوتش فهمیدم بهترین دوست خود را از دست داده ام!
روز اعزام چقدر سر به سر هم گذاشتیم،‌ تعداد دفعاتی را که به جبهه رفته بودیم می شمردیم و تعداد عملیاتهایی را که شرکت کرده بودیم.
در بیشتر عملیات ها هر چهار نفرمان بودیم اما موقع برگشت وقتی سوار اتوبوس شدم جای خالی پارسا را با تمام وجود احساس می کردم. نور محمدی قبل از من سوار اتوبوس شده بود.
کنار هم نشستیم و در سکوت اشک ریختیم،‌ یک دنیا تفاوت بین روز آمدن و روز برگشتنمان بود.
روزی که روحش را تشییع می کردیم و کنار مزار شهدا برایش مزاری در نظر گرفتم،‌ یادم آمد هفت سال پیش،‌ روزی که بعد از یک پیاده روی سیزده روزه با بچه های بسیجی،‌ اینجا دور هم جمع شدیم سر مزار همین شهدا،‌ و بهمن برایمان نوحه خواند،‌ موقع برگشتن گفتم: خدا عوضت بدهد،‌ حسابی حال کردیم،‌ همین جور که نگاهش روی زمین بود گفت: دلم می خواهد منم یک روز کنار این شهدا بخوابم و سر مزارم مداحی و نوحه خوانی کنند.


1389/8/3
X