معرفی وبلاگ
این وبلاگ در راستای ارج نهادن به مقام والای شهدا و جانبازان 8 سال دفاع مقدس ، و همچنین تجدید پیمان با آرمان های گرانقدر رهبر انقلاب اسلامی فعالیت می نماید.
صفحه ها
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 1519125
تعداد نوشته ها : 3133
تعداد نظرات : 28
Rss
طراح قالب
GraphistThem241

حسین پازهر امامی, فرزند شهید:
«در بیشتر عملیات ها از جمله: در عملیات بدر در کردستان کنار ایشان بودم. یکی از شیوه های ایشان این بود، که در هر عملیاتی خودشان پیشقدم و جلودار بودند و بعد افراد دیگر می رفتند. و این یکی از رمزهای موفقیت ایشان بود. شهید کاوه ( که فرمانده لشکر بودند ) قبل از هر عملیاتی با پدرم برای کسب اطلاعات به منطقۀ مورد نظر می رفتند.

در کردستان با عده ای درگیر می شوند. ضد انقلاب از بین صخره ها به طرف رزمندگان تیر مستقیم می زد. شهید با همان حال که با زبان کردی با آن ها صحبت می کرد نیروهایش را نیز هدایت می نمود که کجا را هدف بگیرند. رزمندگان با حالت کمین به بالای سر دشمن رفتند و آن ها را به هلاکت رساندند.

در روستایی از کردستان عده ای از منافقین با تیربار به طرف رزمندگان شلیک می کردند و چون رزمندگان در تیررس بودند، بسیاری شهید شدند. شهید کاوه به پدرم می گوید: کاری بکنید. ایشان با درایت خاصی به نزدیکی تیربار ( که در بالای دیوار بود ) رفت و با نارنجک تیربارچی را به هلاکت رساند و با تیربار برگشت.»

امان الله حامدی فر :
«در پادگان مهاباد با شهید امامی فر و پسرش ( حسن ) در صف غذا ایستاده بودیم ، که فرزندشان ( حسن ) از لابه لای نیروها رفت و دو بشقاب غذا آورد. بسیار عصبانی شد و گفت: من حاضر نیستم در صف غذا بایستم تا نوبتم شود و غذا بگیرم، ولی این غذا را نمی خورم. به این مسائل بسیار حساس بود. هرگاه عملیات می شد، نکات ریز و ظریف را رعایت می کرد. حتی تحمل سرماخوردگی همرزمانش را نداشت. در پشت جبهه به ترکیب کادرش می پرداخت. حتی در مورد واکس زدن از خود ایثار نشان می داد.

یکی از همرزمان شهید می گفت:
در یکی از عملیات ها در کردستان هوا بسیار سرد بود. نیروها اورکت و کلاه پوشیده بودند و از سرمای زیاد در کیسه خواب، خوابیده بودند و کسی جرات نمی کرد که از کیسه خواب حتی سرش را بیرون کند. من می ترسیدم که منافقین بیایند و ما را بکشند. یک لحظه که سر از کیسه خواب بیرون کردم، کسی را دیدم. دوباره که نگاه کردم، دیدم شهید امامی فر در حال خواندن نماز شب است. این در حالی بود که کسی از کیسه خواب بیرون نمی آمد و او در حال راز و نیاز در آن هوای سرد بود.»

فرزند شهید:
«وقتی می خواستند نماز شب بخوانند، آهسته راه می رفتند و برای وضو گرفتن یک ظرف زیر شیر آب می گذاشتند تا صدا نکند و کسی بیدار نشود. بیشتر اوقات روزه بودند و کسی خبر نداشت.»

فرزند شهید:
«پدرم با این که 50 سال داشتند، ولی مانند جوانان پر شور بودند. در یکی از مرخصی ها که آمده بودند، روز سیزده فروردین بود که به گردش رفتیم. در آن جا با پدرم مسابقه گذاشتیم که به قله کوه برویم. من هنوز در وسط کوه بودم که ایشان برمی گشتند و گفتند: برو بالای کوه آن جا نشانی گذاشته ام. آن را بیاور. در ماه رمضان و در هوای گرم بنایی می کرد.»


1389/8/3
X