معرفی وبلاگ
این وبلاگ در راستای ارج نهادن به مقام والای شهدا و جانبازان 8 سال دفاع مقدس ، و همچنین تجدید پیمان با آرمان های گرانقدر رهبر انقلاب اسلامی فعالیت می نماید.
صفحه ها
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 1517737
تعداد نوشته ها : 3133
تعداد نظرات : 28
Rss
طراح قالب
GraphistThem241

احمد یغمایی، برادر شهید:
ماههای آخر حیات رژیم طاغوت بود. علی آقا برای آشنا کردن مردم با ماهیت پلید رزِم، از روش های مختلفی استفاده می کرد. برای هوشیار کردن مردم، از هنر تئاتر بهره می گرفت. گروه تئاتری تشکیل داده بود و در وهله ی اول به اعضاء آموزش می داد متن ها با مضامین دینی و قیام علیه ظلم بودند و پس از تمرین، گروه آن را در مساجد روستاهای محروم اجرا می کرد. عمال رژیم، متوجه برنامه ی ایشان شدند و دیگر اجازه ی اجرا ندادند. ولی ایشان هم چنان به آموزش تئاتر می پرداخت و شاگرد دانش را به اجرای تئاترهای روشنگرانه دعوت می کرد.

با درجه گروهبان یکمی، به عنوان سپاهی دانش در وستاها فعالیت می کرد؛ دوست نداشت کسی از درجه ی ایشان مطلع شود. قرار بود اعضای سپاهی دانش شهرستان، در استادیوم کاشمر رژه بروند. اما علی آقا تمایلی به این کار نداشت و دنبال بهانه ای بود تا هر جور شده در مراسم شرکت نکند. هر کاری کرد فایده ای نداشت. دست آخر، تنها راه حل ممکن را انتخاب کرد. روز رژه، از بلند گوی استادیوم این صدا به گوش رسید:
گروهبانی که درجه اش را نزده، از صف بیاد بیرون.
ایشان، بدین وسیله در رژه شرکت نکرد.

محمد ابراهیم شهابی:
عده ای ارازل و اوباش، چماق به دست در حاشیه ی جاده ی بردسکن تجمع کرده و فریاد می زدند:جاوید شاه!
با قلدری جلو مردم را می گرفتند و آنها را به زور وادار به گفتن شعار مذکور می کردند. هر از چند گاهی در گذر اصلی روستا تردد می کردند و این و آن را مورد آزار و اذیت قرار می دادند. مشغول تعمیر دیوار منزل بودم که یکی از آنها به طرفم آمد، یقه ام را گرفت، چمایقش را زیر گلویم گذاشت و گفت:
زود باش بگو جاوید شاه! و گرنه می کشمت.
من که به شما چیزی نگفتم! مگه به شما گفتم، بگوید: درود بر خمینی، که حالا شما از من می خواین بگم جاوید شاه!؟
خلاصه خودم را تبرئه کردم. آنها هم مرا رها کردند و رفتند. علی آقا که از قضیه با خبر شده بود، خطاب به من گفت:
بر خوردت درست نبود! چرا بهشون نفهموندی انقلابی بودن یعنی چه؟ خیلی بر خورد ضعیفی داشت. درسته که خودتو نجات دادی، ولی باید به اونا انقلابی بودن رو نشون می دادی!

احمد یغمایی ، برادر شهید:
علی آقا در سالهای اول انقلاب، همزمان با تحرکات مذبوحانه ی گروهک های ضد انقلاب، تا نیمه های شب در امور تربیتی بردسکن مشغول به کار بود. در بخش تبلیغات و افشاگری چهره ای خبیث ضد انقلابی فعالیت می کرد.
در یکی از شبهای سرد زمستانی، ساعت های 2و 23 نیمه شب، به دیدارش رفتم. گوشه ی اتاق کنارش، پتویی دور خود پیچیده بود و از سرمای شب های کویر بر خود می لرزید. نگاهی به بخاری کردم. پر از نفت بود ولی خاموش!
علی جان! هوا سرده و تو هنوز این جایی؟ چرا بخاری رو خاموش کردی؟
بخاری رو روشن نمی کنم چون ساعت کاری من تموم شده. الان هم چون کاری نمی کنم، برای همینم نباید از اموال بیت المال استفاده کنم. ارهای شخصی از وظایف کاری جداست.

محمد علی خزایی :
همیشه تا نیمه های شب مشغول کار بود. بیشتر اوقات وقتی به خانه بر می گشت، همه خواب بودند. اگر برق خانه خاموش بود، در نمی زد و همان بیرون منزل، داخل ماشین می خوابید. چندین بار اتفاق افتاده بود که مادرش صبح زود که برای آب و جارو دم در آمده بود، دیده بود علی آقا بدون پتو و در هوای سرد صبح های مناطق کویری، داخل ماشین گوشه ای کز کرده است. مادرش بسیار ناراحت می شد. می دانست علی آقا به خاطر او، نیمه شب در خانه را باز نکرده و یا زنگ در را به صدا در نیاورده است و در برابر نگاه پر مهر و اعتراض مادر می گفت:
مادر جان! چرا شما رو بیدار کنم؟ من آخر شب اومدم و شرمنده می شم اگه شما به خاطر من از خواب بیدار بشین. برای همین این جا می خوابم و در نمی زنم.

ابوالقاسم نهاوندی :
ترفند های صدام به اوج خودش رسیده بود. جمعی از همکاران هم، تحت تاثیر مکر و فریب او قرار داشتند. علی آقا با تک تک آنها وارد بحث می شد و آنها را توجیه می کرد. با مهر و محبت آنها را به مباحثه دعوت می کرد، ساعت ها پای صحبتشان می نشست، استدلال های آنها را گوش می داد و سپس در مقام پاسخ، وارد بحث می شد. روزی از ایشان پرسیدم: علی آقا! به اینها چی می گی؟
هیچ چی! فقط می گم: اگه شما 40 سال هم نماز بخونین ولی موقعیت زمان و مکتب خودتون رو نشناسین، امام زمان خودتون رو نشناسین، این عبادات شما هیچ کار ساز نیست و نخواهد بود.

محمد ابراهیم شهابی:
هر هفته دعای ندبه در منزل یکی از دوستان برگزار می شد. علی آقا به عنوان پایه گذار این جلسات، شرط کرده بود در هر جلسه، علاوه بر دعای ندبه، مباحث مختلفی هم از سوی ایشان و سایرین مطرح می شد. بالاخره نوبت به من رسید. اهل خانه برای صبحانه، تخم مرغ و ماست تدارک دیده بودند. بعد از دعا، سفره پهن شد و بساط صبحانه چیده شد. علی آقا نگاهی به من انداخت و گفت:
ممد آقا! لطف کن یکی از این دو را بیاور! مگه فراموش کردی قرار ما چی بوده؟
باید در هر خونه ای که جلسه برگزار می شه، همون صبحانه همیشگی باشه، باید همه در یک سطح رفتار کنیم. شاید کسی توان تهیه ی صبحانه ی دیگه ای نداشته باشه.
علی آقا با دقت خاصی جلسات را کنترل می کرد. اگر کسی، ولو 5 دقیقه دیر در جلسه حاضر می شد، با لبخند علی آقا و در بسته مواجه می شد. باید جریمه ای پرداخت می کرد. جریمه هر چه بود برای برگزاری جلسه ی دعا هزینه می شد.

ابوالقاسم نهاوندی :
حین انجام ماموریتی با علی آقا، گرم صحبت بودیم، بحث به مسائل آموزش و پرورش رسید.
علی آقا گفت:
آقای نهاوندی! نگو اداره ی آموزش و پرورش. بگو اداره ی آموزش! چرا علی جان؟
آخه آموزش، در مرحله ی اوله و ما هنوز در پله ی اولیم. هنوز به تربیت نرسیده ایم. اداره ی آموزش و پرورش باید روز به روز توام با پیشرفت باشه. این اداره که مثل اداره ی دارایی یا بانک نیست! وزارت خونه ای است که باید هر روزش از روز قبل پر بار تر و با برنامه ریزی بهتر و مطلوب تر باشه.

خانی:
قبل از آمدنش به جبهه، پیکانی به مبلغ هشتاد هزار تومان خریده بود. بعد از یک سال، ماشین ها گران شد. ماشین ایشان هم حداقل 120 هزار تومان برآورد قیمت شد. یکی از دوستان خواستار ماشین ایشان بود. علی ماشینش را به همان هشتاد هزار تومان فروخت. او در قید مادیات نبود.

احمد یغمایی:
اوایل انقلاب بود. برای انجام دادن کاری به همراه علی به یکی از روستاها رفته بودیم. پسر بچه ای گریه می کرد و به حرف مادرش گوش نمی داد. مادر برای ترساندن بچه، ما را به بچه نشان داد و گفت:
پاشو!پاشو! اینا پاسدارن. الان می گم بیان گوشاتو ببرن.
بچه، حسابی ترسیده بود. علی آقا جلو رفت، کودک را نوازش کرد، مبلغی پول از جیبش بیرون آورد، پسر بچه را بوسید، پول را به او داد و گفت:
عزیزم! بلند شو. به حرف مادرت گوش کن!
پسر بچه از جایش برخاست و لبخند زنان دست مادرش را گرفت و رفت.
هنوز نگاه مادر کودک را به یاد دارم. مملو از قدر دانی و سپاس بود. موقع برگشت از روستا، راز کار علی آقا را از او پرسیدم. با همان متانت خاص خودش گفت:
ببین؛ اگه این کارو نمی کردم، کینه ی پاسداران تو دل این کودک کاشته می شد و تا پایان عمر از سپاه متنفر می موند و مانع انعقاد این کینه در دلشس شدم ...

سال 1360 به جبهه اعزام شدم. وقتی برگشتم علی آقا به من گفت:
حالا تو باش تا من برم.
با توجه به فوت پدر و تنهایی مادر، قرار شد نوبتی به جبهه برویم. وقتی به مرخصی آمد، گفتم:
حالا نوبت منه! با اجازه می خواهم عازم بشم.
ببین برادر! من آموزش تخریب بودم، برای من هزینه کردن، مهمات زیادی خرج شده تا تخریب را به صورت کامل یاد بگیرم. من نسبت به این دوره آموزش مدیونم. آیا شما به خودت اجازه می دهی که این حق را نادیده بگیرم؟
شما با توجه به دوره ی آموزشی ات، جبهه رفته ای، ولی من در قبال این آموزش مدیونم. شما بمون تا من برم.
بالاخره متقاعدم کرد. او رفت و من دوباره مراقب خانواده شدم.


فداکار:
اعتقاد عجیبی به لزوم اطاعت از مافوق داشت. در گروه تخریب، این روحیه او زبانزد همه بود. بارها علی رغم جایگاهی که داشت، به عنوان راننده انجام وظیفه می کرد. یکبار باید نیروها را به جایی منتقل می کردیم. به ایشان گفتم:
از سرعت چهل پنجاه کیلومتر بیشتر نرو.
چشم !
و حرکت کرد. مدتی گذشت. در حال رانندگی مشغول ذکر گفتن بود. نگاهم به عقربه ی کیلومتر شمار افتاد. دقت کردم دیدم تا مقصد، سرعت ماشین بیشتر نشد.

محمد ابراهیم شهابی:
نیمه های شب بود که از خواب بیدار شدم. علی آقا داخل سنگر نبود. یاد شب قبل افتادم که نیمه شب از سنگر بیرون رفته بود، گوشه ای از کانال را انتخاب کرده بود و نماز شب می خواند. بلند شدم و به طرف کانال به راه افتادم. می خواستم علی آقا را غافل گیر کنم. وارد کانال شدم. علی آقا آن جا نبود. می خواستم برگردم که صدای گریه ای به گوشم رسید. صدا از انتهای کانال می آمد. آهسته به انتهای کانال رفتم. در دور افتاده ترین بخش کانال، زیر نور ماه، حفره ای نظرم را جلب کرد. صدای گریه همچنان به گوش می رسید. علی آقا قبری حفر کرده بود و داخل آن دراز کشیده بود و زیر لب چیزی زمزمه می کرد و های های گریه می کرد. مکثی کردم. متوجه حضورم نشده بود. تا صبح، نماز می خواند و با خدا راز و نیاز می کرد.

مادرشهید:
چند شب بود که نیمه های شب صدایی به گوشم می رسید. یک شب برخاستم و به طرف محل صدا رفتم. دیدم علی آقا، توی انبار هیزم، پشت هیزم ها، فضای کوچکی درست کرده و دارد نماز شب می خواند.

احمد یغمایی:
می خواستم بروم جبهه. علی آقا برایم اورکتی خرید و هنگام اعزام، تنم کردم. شب عملیات، مجروح شدم و اورکت هم پاره پاره شد. امدادگران آن را از تنم بیرون آوردند و چون هوا سرد بود، اورکتی دیگر تنم کردند. زمانی که به شهرستان برگشتم، برادرم متوجه تغییر اورکت شد.
ببخشید، چرا رنگ اورکت شما تغییر کرده؟
تو عملیات، تکه تکه شد و مجبور شدم اورکت دیگه ای بپوشم.
خب حالا استراحت کن، بعد برو سپاه اورکت را تحویل بده!
آخه برا ی چی؟ چرا؟ این اورکت را تو منطقه به من دادن.
همه از اینجا برای منطقه چیزی می فرستن، حالا شما از اونجا چیزی بر می داری، می آری این جا!؟ تو اگه اورکت می خوای؛ خودم برات می خرم، زود برو اورکت را تحویل بده.
خلاصه اسرار من نتیجه نداد. حسب الامر ایشان رفتم اورکت را به سپاه تحویل دادم و دومین اورکت اهدایی علی آقا را به تن کردم.

در استفاده از امکانات بسیار دقیق و حساس بود. یکی از همرزمانش تعریف می کرد:
تازه توی منطقه مبارک شده بودیم. بوی عملیات به شام می رسید. بچه ها گوسفندی گیر آورده بودند. آن را ذبح کردند و غذایی خوردنی فراهم نمودند. همه شروع به خوردن کردند. اما علی آقا هر چی اصرار کردیم که چرا نمی خوری؟ چیزی نگفت:
خوب این گوسفندی که شما گرفته اید و می خورین از کجاست؟
غنیمت جنگی که نیست! معلوم نیست صاحبش کیه؟ حالا چه عراقی و چه ایرانی!
خلاصه علی آقا لب به آن غذا نزد. گاهی اوقات، حتی یک ماه فقط نان خشک می خورد و لب به غذای تهیه شده از مواد تهیه شده از مواد غیر سهمیه نمی زد.

علی محمد خزایی:
اطراف آبادان مستقر شده بودیم. آبادان، در محاصره ی دشمن بود. می خواستیم به شهر نزدیک بشویم، اما نمی توانستیم. از هیچ راهی نزدیک شدن به شهر، برایمان مقدور نبود.
علی آقا پیشنهاد حفر کانال را مطرح کرد. همه این پیشنهاد را پذیرفتند و کار را شروع کردند، کار یکنواخت بود و کسل کننده! علی آقا که متوجه شد نیروها خیلی ساکتند، پیشنهاد داد:
بچه ها! به جای این همه خاموشی و سکوت بیاین هم حفر کانال رو ادامه بدیم و هم قرآن حفظ کنیم.
حیرت زده هم دیگر را نگاه کردیم. علی آقا با پیشنهاد حفر کانال، همه را متحیر کرده بود. حالا هم در این موقعیت خطرناک، پیشنهادی این چنین طرح می کرد. خلاصه قرآن جیبی اش را در آورد و همه شروع کردند به حفظ قرآن و حفر کانال. ساعتی نگذشته بود که علی آقا شروع کرد به بیان معانی آیات و تفسیر آنها. ایشان با کیاست خاصی که داشت، کم کم جمع را از آن وضعیت بحرانی در آورد و در حال حفر کردن کانال، به بحث و مباحثه کشاند. کانال رو به اتمام بود، ولی بحث تفسیر قرآن، به اوج رسیده بود.

علی آقا از نصیحت مستقیم پرهیز داشت. سعی می کرد تذکراتش را با رفتار خود توام کند تا دیگران متوجه خطای خود شوند. مردم، بهترین و با کیفیت ترین نان را برای جبهه پخت می کردند و ارسال می نمودند. بعضی از رزمنده ها در مصرف نان ها زیاده روی و حتی اسراف می کردند. حتی عده ای میانه ی نان را می خوردند و کناره هایش را دور می ریختند. علی آقا که متوجه این کار شده بود، موقع صرف غذا، فقط کناره های نان ها را تناول می کرد. تکرار این عمل علی آقا باعث شد، متوجه رفتار اشتباه مان بشویم.

احمد یغمایی :
عاشقانه جبهه را دوست داشت. گاهی مادر به شوخی می گفت:
علی جان! نمی شه جبهه نری؟
چرا نرم مادر من؟
اگه تو بری و شهید بشی من میمیرم.
علی آقا در پاسخ به شوخی گفت:آهان! پس بگو. شما منو به خاطر خودتون می خواین.

محمد ابراهیم شهادبی:
حول و حوش عملیات رمضان بود. در مقر گروه تخریب، با علی آقا مشغول صحبت بودیم که فرماندهی تخریب لشگر وارد شد. با حضور فرمانده، صحبت به چگونگی مدیریت و توان یک فرمانده در حل مشکلات کشیده شد.
در لابه لای صحبت رو به فرمانده کردم و با حالت تعجب پرسیدم:
چرا از وجود علی آقا برای برپایی کلاس های مورد نیاز و یا مدیرت جلسات استفاده نمی کنید؟ ایشان جزو بزرگان حساب می شن.
خلاصه، شروع به تعریف و تمجید از علی آقا کردم.
به خود که آمدم، سنگینی نگاه علی آقا را احساس کردم، داشت با ناراحتی مرا نگاه می کرد. بعد از آن روز هم درست تا یک هفته، با اخم و ناراحتی علی آقا مواجه شدم. عاقبت پرسیدم:
علی آقا چی شده؟ برای چی از من ناراحتی؟
چرا اون روز از من تعریف کردی و باعث شدی فرمانده ها طور دیگه ای رو من حساب کنند؟ من دوست ندارم این گونه معرفی شوم.

ابوالقاسم نهاوندی:
با این که علی آقا، مسئول امور تربیتی بردسکن بود، خیلی از همکاران متوجه عزیمت های پیاپی ایشان به جبهه نمی شدند. بی سر و صدا می رفت و برمی گشت. به تعبیری، همیشه دوست داشت گمنام باشد. یک بار بعد از چند روز که غیبش زده بود، دوباره سر و کله اش پیدا شد و به اتاقم آمد. کنار میزم ایستاده بود و صحبت می کردیم. دیدم خیلی مواظب آستین کتش است. در حرکاتش دقیق شده بودم. بالاخره طاقت نیاوردم. پرسیدم:
علی آقا! چرا اینقدر مراقبی که آستین کتت هستی؟
جوابی نداد. بعد ها متوجه شدم ساعد دست چپش زخمی شده. آن زخم، یادگار حضور چند روزه ی ایشان در جبهه بود.

احمد یغمایی:
از جبهه که برگشتم، می خواستم برای تسویه حساب به سپاه بروم. به هر رزمنده، مقداری مساعده پرداخت می کردند.
علی آقا که متوجه قضیه شد، گفت:
چی کار می خوای بکنی؟
چون از جبهه برگشته ام، باید برم سپاه تسویه حساب!
تسویه حساب! می دونی تسویه حساب یعنی چی؟! یعنی این که اینا به شما پول می دهند! می فهمی یعنی چی؟!
نمی دونم!
هر چی اونا قراره به عنوان تسویه حساب به تو بدهند، بگو تا خودم بهت بدم. لازم نیست از سپاه پول بگیری. برای جبهه رفتن که نیازی به پول گرفتن نیست. وظیفه ی ما کمک کردن به جبهه است، نه گرفتن پول.
در نهایت، حاضر شد شخصا به من پول بدهد ولی من در قبال انجام وظیفه ام از سپاه چیزی نگیرم.

علی عرب:
مشغول پاکسازی میادین مین به جای مانده از دشمن زبون بودیم. بعضی از مین ها منفجر شده بودند. بعضی ها هم به خاطر بارندگی و مسائل مختلف، دچار مشکل بودند و یا جا بجا شده بودند. بعضی جاها، مین ها بیشتر از حد معمول در خاک فرو رفته بودند و پیدا کردنشان دل و حوصله می خواست. با فرمانده مشغول باز دید از چگونگی کار ما بود. علی آقا طبق معمول، با دقت بی نظیرش، مین های مختلف را شناسایی و خنثی می کرد. مسیر پاکسازی شده توسط وی، از سوی فرمانده به عنوان الگوی کار ما معرفی شد. فرمانده گفت:
من حاضرم چشم بسته توی مسیری که علی آقا پاک سازی کرده، راه بروم.
علی آقا معتقد بود، باید با دقت کار کنیم. مبادا بر اثر سهل انگاری ما اتفاقی برای آیندگان بیفتد.

همیشه از ما می خواست دعا کنیم. آن گونه که می خواهد، شهید شود. او تعبیر امام صادق را به کار می برد؛ آن جا که حضرت می فرماید: آفتابی که در بیابان بر بدن شهید بتابد، مانند آب سردی است که تشنه ای در کویر و در گرمای بیابان بنوشد.
آن گاه که علی به آرزوی دیرینه اش دست یافت، با همین کیفیت، سالیان متمادی بدن شریفش در گرمای بیابانهای فکه در معرض تابش اشعه ی خورشید قرار گرفت.

خانی:
در پی اصرار ما قول داده بود که در سفر آخر، مقدمات ازدواجش را فراهم کند. ولی این کار را نکرد. علت را پرسییدم، گفت:
شرمنده ام. نمی توانم ازدواج کنم. آخه قراره شهید بشم.
با تعجب نگاهش کردم. ادامه داد:
پس دلیلی نداره که ازدواج کنم.

ابوالقاسم نهاوندی:
قبل از عملیات والفجر یک، در منطقه ی عمومی فکه در حال انجام ماموریت بودیم. گلوله ی خمپاره ای درست جلوی پای علی آقا منفجر شد. ولی او انگار نه انگار، خیلی عادی به کارش ادامه می داد. پرسیدم: علی آقا نترسیدی؟
خیلی خونسرد پاسخ داد.
ما بالاخره همین جا مهمان خواهیم بود.
هیچ کس از وقوع عملیات در منطقه ی فکه اطلاع نداشت. ولی این اتفاق افتاد و عملیات والفجر یک در آن منطقه انجام شد. علی آقا در همان مکان به شهادت رسید و مهمان لاله ها گردید.

علی عرب:
روز قبل از عملیات والفجر یک، در حال انجام مانور آمادگی برای شرکت در عملیات، حسابی خسته شده بودیم. قرار شد ده دقیقه ای استراحت کنیم. برای لحظه ای به خواب فرو رفتم. خواب دیدم، سید هاشم آراسته، یکی از فرماندهان تخریب که بعد ها به درجه ی رفیع شهادت نائل آمد، با شال سیاه بر گردن، پیش آمد و به شهیدان، یغمایی و نوایی آب داد و رفت. خوابم را برای بچه ها تعریف کردم؛ همه تصدیق کردند که این دو عزیز، شهید خواهند شد و همین اتفاق هم افتاد. علی آقا در ده متری من بر زمین افتاد.
با توجه به موقعیت عملیات، جنازه اش در میانه ی دو خاکریز باقی ماند. نوایی هم در همان عملیات، به شهادت رسید.

احمد یغمایی:
شب عملیات والفجر یک، دوستانش متوجه می شوند علی آقا حالات خاصی پیدا کرده و آرام و قرار ندارد، عجیب بی تاب است و با ذوق و شوقی خاص، خودش را برای رفتن به عملیات آماده می کند. یکی از نیروها رو به دیگران می کند و با توجه به حالات او می گوید:
بچه ها! علی آقا توی این عملیات شهید می شه!
همه این سخن را تایید می کنند. به پیشنهاد یکی از رزمنده ها، طوماری تهیه می شود و از فرماندهی تخریب در خواست می شود به هر نحو ممکن علی آقا در عملیات شرکت داده نشود. فرمانده، با قول پیشنهاد بچه ها نزد علی آقا می رود و مطلب مورد نظر را با خواهش و التماس با وی در میان می گذارد. علی آقا با چشمانی اشک بار رو به آسمان کرده و می گوید:
امشب شب وصال است و این سرزمین حال و هوای دیگری دارد.
و دیگر هیچ نمی گوید. سایر رزمندگان ساکت می مانند. حتی فرمانده هم حرفی برای گفتن ندارد. سخن علی آقا همه را به فکر فرو می برد.
با همین شور و حال، در عملیات، در حالی که رو به قبله بود، با ذکر: یا فاطمه الزهرا به شهادت رسید.


1389/8/3
X