معرفی وبلاگ
این وبلاگ در راستای ارج نهادن به مقام والای شهدا و جانبازان 8 سال دفاع مقدس ، و همچنین تجدید پیمان با آرمان های گرانقدر رهبر انقلاب اسلامی فعالیت می نماید.
صفحه ها
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 1518694
تعداد نوشته ها : 3133
تعداد نظرات : 28
Rss
طراح قالب
GraphistThem241
حسین پازهر امامی, فرزند شهید: «در بیشتر عملیات ها از جمله: در عملیات بدر در کردستان کنار ایشان بودم. یکی از شیوه های ایشان این بود، که در هر عملیاتی خودشان پیشقدم و جلودار بودند و بعد افراد دیگر می رفتند. و این یکی از رمزهای موفقیت ایشان بود. شهید کاوه ( که فرمانده لشکر بودند ) قبل از هر عملیاتی با پدرم برای کسب اطلاعات به منطقۀ مورد نظر می رفتند. در کردستان با عده ای درگیر می شوند. ضد انقلاب از بین صخره ها به طرف رزمندگان تیر مستقیم می زد. شهید با همان حال که با زبان کردی با آن ها صحبت می کرد نیروهایش را نیز هدایت می نمود که کجا را هدف بگیرند. رزمندگان با حالت کمین به بالای سر دشمن رفتند و آن ها را به هلاکت رساندند. در روستایی از ک
1389/8/3
اصغر فکور: برگرفته از خاطرات شفاهی خانواده ودوستان شهید عباس تخم مرغ را در سینی گذاشت و قل داد .تخم مرغ چند دور چرخید .عباس لبخند زد و با خودش گفت :سفت شده خوب است . مادر سر از لبه پنجره با لا آورد و نگاهش کرد . یک گوجه فرنگی هم برایت گذاشتم یادت نرود . عباس چشمان روش اش را به مادر دوخت و آهسته از آنجا بلند شد .خواهر و برادرهایش هنوز خواب بودند .مادر سرش را رو به آسمان گرفت و چشمانش را تنگ کرد . پس کی می خواهی بروی ؟ عباس به دیوار تکیه داد و در همان حال به ساعت توی طاقچه نگاه کرد . زود اسیت مادر ،الان می روم . هوای صبح تابستانی ،رخوت و خواب دوباره را به چشمان عباس انداخت .بوی فیتیله سماور ،در اتاق پیچیده بود . نان و نمک یادت نرود . عباس تکیه
1389/8/3
طلعت هرمزی، خواهرشهید: هفده ساله بود که به خانه آمد و به مادرم گفت: مادر! می خواهم به جبهه بروم. مادرم از سر دلسوزی گفت: حسین جان! تو که قوت نداری مادر! حالا که دیر نمی شود، کجا می روی؟ نرو. حسین جواب داد: من باید بروم؛ برای خدا باید رفت ... مادر! من می خواهم به راه خدا بروم. مادرم دیگری حرفی نزد، فقط گفت: خودت می دانی!... می خواهی بروی، برو !... اما اگر به راه خدا می روی، واقعا برو. مادر سکته کرده و فلج شده بود. با این وجود، حسین از رفتن به جبهه منصرف نشد. حبیب الله هرمزی پدرشهید: مادر حسین طاقت نداشت دوری او را تحمل کند، چه برسد به این که او زخمی باشد، تا این که یک روز دیگر مادر سکته کرد و فوت شد. مدتی از مرگ مادر می گذشت. حسین هنوز دست ب
1389/8/3
جواد نظری ،برادر شهید: پدر و مادرمان به خانه مادر بزرگ رفته بودند. ما سه تا برادر تنها ماندیم. هنگام بازی کردن با هم درگیر شدیم. امیر که در آن زمان هفت سال بیشتر نداشت با برادر بزرگترم یک طرف من هم که زورم می چربید یک طرف شروع کردیم به کتک کاری تا متوجه شدم که بینی امیر خونی شده دست و پایم را گم کردم و یک گوشه پنهان شدم. امیر هم از همان کودکی در صحنه سازی تک بود. خون بینی اش را به تمام صورت مالید تا صحنه را وحشتناک تر جلوه دهد. بلند شد و به خانه مادر بزرگ رفت و مظلوم نمایی کرد. وقتی پدرم به منزل برگشت حسابی مرا به باد کتک گرفت. امیر ثابت کرد که همیشه زور داشتن برگ برنده نیست. شاید یک فکر درست و به موقع نتیجه بهتری داشته باشد. مادر شهید: ر
1389/8/3
حمید حکمت پور: روزی قبل از عملیات کربلای 5 ، با جمعی از دوستان نشسته بودیم و عزیزان از موضوعات مختلف درباره جنگ و فضایل رزمندگان صدر اسلام سخن می گفتند. در ضمن، باب سخن از شهید و شهادت هر یک نیز باز شد . هر یک از برادران درباره مقام شهید و شهادت ، سخن می گفتند و بعضاً با یکدیگر مزاح می کردند و شهید نوروزی نژاد مطلبی را بیان داشت، که در خاطره ام ماندگار شد . زیرا دقیقاً به خواسته اش رسید . ایشان گفت : چنانچه معیشت الهی باشد و فیض عظمای شهادت نصیبم گردد ، دوست دارم در صحنه نبرد به شهادت برسم، نه در پشت جبهه و بیمارستان و دوست دارم بدنم مانند: بدن حضرت ابوالفضل علیه السلام، قطعه قطعه گردد . پس از شروع عملیات در منطقه شلمچه، روزی در محور، (دژ عر
1389/8/3
غلامحسین نظرنژاد : «یک بار به او گفتم: تو خیلی زجر می کشی؟ گفت: نه. من کجا زجر می کشم. گفتم: چرا. من این را در چهره ات می بینم. پاسخ داد: من و تو باید زجر بکشیم. کسی که به اسلام خدمت می کند، باید رنج بکشد.» «یک بار همسرش تعریف می کرد که نیمه شب دیدم محمدحسن در جای خوابش نیست. رفتم و دیدم که روی پشت بام است و صورتش را روی خاک گذاشته و گریه می کند و با خدای خود راز و نیاز دارد و می گوید: خدایا از من راضی باش. دیگر بس است. این ترکش ها مرا خیلی اذیت می کند.» حسین حیدری: «وقتی کسی با او کار می کرد، احساس نمی کرد که با کسی غیر از یک دوست کار می کند. «بابانظر» برای او نام مناسبی است. او برای همه نقش پدر ر
1389/8/3
محمود نجاریان کرمانی: در زمان انقلاب یکروز پدرم به کاشمر زنگ زد و گفت: این برادرت احمد، آخر جنازه اش به دست ما خواهد رسید. گفتم: چرا؟ گفت: اطلاع پیدا کرده ام که او در تمام راهپیماییها و تظاهراتی که با گلوله و اسلحه سر و کار دارد شرکت می کند. در آخرش هم خودش را به کشتن می دهد. گفتم: اگر شما می دانید که راه و هدف او حق است چه اشکال دارد. او می خواهد به هدفش برسد بگذارید، اشکال ندارد، حتی اگر کشته شدن باشد. فاطمه رمضانی: قبل از انقلاب یک روز جزوه هایی که مطالب و سخنرانی های امام خمینی (ره) بود را از نجف برای حاج احمد آقا فرستاده بودند و در آن زمان پسرم محمد 16 ماهه بود. حاج احمد آقا اعلامیه و جزوه های امام را در داخل زیرزمین خانه پنهان کرده ب
1389/8/3
غلامعلی نجفی : شهید با ضد انقلاب در گیری داشت. زمانی که ایشان به شهرستان بجنورد می رفت ، منا فقین مأمور شده بودند تا در منزل شهید ،بمب گذاری کنند ، تا شهید و خانواده اش را از بین ببرند ، که خوشبختانه به هدفشان نرسیده بودند ، زیرا همزمان با آن ، وی و خانواده اش به مشهد آمده بودند . پسر صاحبخانه به منزل می رود و در را باز می کند و بمب منفجر می شود و پسر صاحب خانه صدمه می بیند و تمام اصباب و اثاثیه شان از بین می رود و تمام اتاقها مخروبه می شود . مادرشهید: برای آخرین دفعه ، با لباسی ساده نزد من آمدند ، که خداحافظی کنند . گفتم : پسرم این چه لباسی است ؟ چرا لباس رزم نپوشیده ای ؟ گفت : دوست ندارم من را با لباس رزم ببینند ، گفتم : مگر این لباس چگون
1389/8/3
ابوطالب جعفری: یک روز در روی تخت نشسته بودیم ، که دیدم علی اصغر ، آن هم در ساعات غیر ملاقات به دیدن من آمد . بعد از احوال پرسی گرم و روبوسی ، چشمم به دستش افتاد، که باند پیچی شده است . سئوال کردم: دستت چه شده است ؟ گفت : چند روزی است که مجروح شده ام . پرسیدم : کی آمده ای ؟ گفت : دیروز آمده ام و امروز هم می خواهم بروم و حالا آمده ام، تا به اتفاق هم برویم . گفتم : کجا ؟ گفت : امشب عملیات است . از ایشان راهنمایی خواستم، که چگونه از بیمارستان خارج شوم ؟ گفت : فرار کن . من از مسئول بیمارستان ، دو ساعت مرخصی (تحت عنوان اینکه با دوستم می خواهم قدم بزنم) گرفتم و رفتم سراغ لباسهایم . بدین وسیله از بیمارستان فرار کردم . بدون اینکه به خانواده اطلاع بده
1389/8/3
فاطمه سوسنی,همسرشهید: یک شب خواب دیدم ساکی در دست دارد . گفت: داخل این ساک ، سبزی است و این سبزی را برای آش نذری فردا گرفته ام ، ببینید بس است . گفتم : بله، کافی است. فردا صبح با کمال تعجب دیدم ، نذری را که نموده بودم را باید ادا نمایم . دختر دایی اش ، درخواب می بیند شهید به او می گوید: شما چند روز دیگر به نیشابور نقل مکان می کنید (آنها آنوقت در فریمان ساکن بودند) و همسایه منزل ما می شوید. من سفارشی دارم که به همسرم بگوئید: من شبهای جمعه برای دیدن آنها به منزل می آیم ، آنها هم خانه را با مشک و عنبر خوش بو کنند . جالب توجه این است ، که دختر دایی ایشان، اصلا قصد آمدن به نیشابور نداشتند، ولی پس از چند روز به نیشابور منتقل شدند و همانطور که شهی
1389/8/3
علی صفر نژاد: پیش از پیروزی انقلاب با محمود ایزدی برای گرفتن چند نوار و کتاب ممنوع سیاسی از یک دانشجو به روستای خلیل آباد رفتیم ، هنگام بازگشت در حالی که محمود موتور سیکلت را می راند ، متوجه میدان تازه تاسیس در ورودی شهر خلیل آباد نشد و مستقیم وارد میدان شد . دو نفری روی زمین افتاده بودیم و کتاب و نوارها در اطرافمان پراکنده شده بود . لنگان لنگان هر دو بلند شدیم و خودمان را جمع و جور کردیم چند نفر هم به کمکمان شتافتند .با عجله کتاب ها و نوارها را جمع کردیم و سوار شدیم و خودمان را به کاشمر رساندیم . خواهر شهید: روزی از برادرم خواستم برای ادای نذری که دارم مرا با ماشین اش به مزار جابوز ببرد تا خیالم راحت شود . محمود هم پذیرفت .وقتی به زیارتگاه
1389/8/3
X