معرفی وبلاگ
این وبلاگ در راستای ارج نهادن به مقام والای شهدا و جانبازان 8 سال دفاع مقدس ، و همچنین تجدید پیمان با آرمان های گرانقدر رهبر انقلاب اسلامی فعالیت می نماید.
صفحه ها
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 1516494
تعداد نوشته ها : 3133
تعداد نظرات : 28
Rss
طراح قالب
GraphistThem241
معرکه شرف و افتخار:
من در زندگى خود، معرکه هاى سخت و خطرناک زیاد دیده ام؛ فراوان، به حلقه محاصره دشمن درآمده ام،
به رگبار گلوله ها و خمپاره ها و توپ ها و بمب ها عادت دارم، و به کرّات با دشمنانى سخت و خونخوار رو به رو شده ام.
ولى داستان شورانگیز سوسنگرد اسطورهاى فراموش ناشدنى است. من به جهات سیاسى -نظامى آن توجهى ندارم، و نمى خواهم از اهمیت استراتژیک سوسنگرد و رابطه آن با حمیدیه و اهواز سخن بگویم. آنچه در اینجا مورد توجه است، سرگذشت شخصى من در این نبرد است که یک شهید (اکبر چهرقانى) و یک شاهد (اسدالله عسکرى) به آن شهادت مى دهند و دهها نفر از دور ناظر آن صحنه عجیب و معجزه آسا بوده اند. این را نمى گویم چون خود قهرمان داستانم ـ زیرا از این احساس نفرت دارم- بلکه از این نظر مى گویم که افتخار ملت ما و نمونه برجسته اى از پیروزى ایمان مردم ما و نوع مبارزات عظیم آنان است، و حیف است که به رشته تحریر درنیاید و از یادها برود…


سوسنگرد در محاصره دشمن
سوسنگرد براى ما اهمیت خاصى دارد، زیرا معبر حمیدیه و اهواز است. دشمن به مدت چند روز سوسنگرد را محاصره کرده بود، و به شدت مى کوبید. ۵۰۰نفر از رزمندگان ما در سوسنگرد، تا آخرین رمق خود، جانانه، مقاومت مى کردند و هر روز تلفاتى سنگین مى دادند.
عراق نیز قبلاً دوبار به سوسنگرد حمله کرده بود، که یکبار آن، تا حمیدیه هم به پیش رفت، و اهواز را در خطر سقوط قطعى قرارداد، ولى بازهم شکسته و مغلوب بازگشت؛ و اکنون همه توان خود را جمع کرده بود تا با قدرتى بزرگ سوسنگرد را تسخیر کند و آن را پایگاه خود در زمستان قرار دهد.
تصمیم براى درهم شکستن محاصره
در تاریخ ۵۹‎/۸‎/۲۶ حمله ما براى آزاد کردن سوسنگرد، و درهم شکستن کفر و ظلم و جهل (آغاز شد).
تانکهاى ارتشى در خط اَبوحُمَیظِه سنگر گرفتند، و دشمن نیز بشدت این منطقه را زیر آتش قرار داده بود و گلوله هاى توپ فراوانى در گوشه و کنار بر زمین مى خورد. من نیز صبح زود حرکت کرده بودم، قسمت بزرگى از نیروهاى ما محافظت از جاده حمیدیه -ابوحمیظه را به عهده گرفته بودند، من بعضى از رزمندگان خوب و شجاع را در ضمن راه انتخاب مى کردم و به جلو مى بردم. تیمسار فلاحى و آقاى مهندس غرضى نیز با ما بودند، در ابوحمیظه قرار گذاشتیم که آنان بمانند، زیرا تیمسار فلاحى مسئولیت داشت تا نیروهاى ارتشى را هماهنگ کند، و فقط او بود که در آن شرایط مى توانست قدرت ارتش را براى پیشتیبانى ما به حرکت درآورد. ما تصمیم گرفتیم که با گروه هاى چریکى، حمله به سوسنگرد را آغاز کنیم و جنگ را از حالت تعادل خارج سازیم، زیرا دو طرف، در محلهاى خود ایستاده و به یکدیگر تیراندازى مى کردند، و این وضع نمى توانست تعیین کننده پیروزى باشد؛ چه بسا که دشمن با آتش قویتر و تانکهاى بیشتر، قدرت داشت که نیروهاى ارتش ما را درهم بکوبد. دشمن مى ترسید و شک داشت، محاسباتش هنوز به طور قطعى به نتیجه نرسیده بود، بنابراین هر دو طرف در جاى خود ایستاده و به هم تیراندازى مى کردند…
محرکى لازم بود تا این تعادل شوم را برهم زند و صفحه سیاه صدام را در سوسنگرد واژگون کند. این محرک حیاتى و اساسى، همان نیروهاى چریکى بودند که با شوق و ذوق براى شهادت به صحنه نبرد آمده بودند. از اینرو فوراً این نیروهاى مردمى را سازماندهى کردم.
گروه «بختیارى» را که بیشتر، از صنایع دفاع آمده بودند و در کردستان نیز خدمات و فداکاریهاى زیادى کرده بودند و براستى تجربه داشتند، مسئول جناح چپ کردم، و آنان نیز که حدود ۹۰نفر بودند از داخل یک کانال طبیعى خشک شده، خود را به نزدیکى هاى دشمن رساندند و ضربات جانانه اى به دشمن زدند، و تعداد زیادى از تانکها و تریلرهاى دشمن را از فاصله نزدیک منفجر کردند.
گروه دوم بیشتر از افراد محلى تشکیل مى شد و آقاى «امین هادوى»، فرزند شجاع دادستان پیشین انقلاب، آن را هدایت مى کرد. آنان مأموریت یافتند که از کناره جنوبى رودکرخه، که کانال کم عمقى نیز براى اختفا داشت، طى طریق کرده از شمال شرقى سوسنگرد وارد شهر شوند. این گروه نخستین گروهى بود که پیروزمندانه توانست خود را زودتر از دیگران به سوسنگرد برساند.
مسئولیت گروه سوم را نیز شخصاً به عهده گرفتم. افراد بسیار ورزیده اى در کنار من بودند. برنامه ما این بود که از وسط دو جناح چپ و راست، در کنار جاده سوسنگرد، به طور مستقیم به سوى هدف پیش برویم.
توپخانه دشمن بشدت ما را مى کوبید و ما هم به سوى سوسنگرد در حرکت بودیم. جوانان همراهم را تقسیم کردم، چند نفر سیصدمتر به جلو، چند نفر به چپ، چند نفر به راست، چند نفر به عقب و بقیه نیز مشتاقانه به جلو مى تاختیم. شوق دیدار دوستانم در سوسنگرد در دلم موج میزد، و هنگامى که شجاعت و مقاومتهاى تاریخى آنها در نظرم جلوه مى کرد، قطره اشکى بر رخسارم مى غلتید، ستوان «فرجى» و ستوان «اخوان» را به یاد مى آورم که با بدن مجروح، با آن روحیه قوى از پشت تلفن با من صحبت مى کردند، درحالى که سه روز بود که غذا نخورده و حاضر نشده بودند بدون اجازه رسمى حاکم شرع، دکّانى یا خانه اى را باز کنند و از نان موجود در محل، سدّ جوع نمایند. آن دو صرفاً پس از این که حاکم شرع اجازه داد رزمندگان به شرط داشتن صورت حساب مى توانند اموال مردمى را که از شهر گریخته بودند بردارند، حاضر شدند پس از سه روز گرسنگى وارد یک دکّان شوند و بعد از نوشتن فهرست مایحتاج خود از آنها استفاده کنند. این تقوى در این شرایط سخت از طرف این جوانان پاک رزمنده و مقاوم، آنچنان قلبم را مى لرزانید که سراز پا نمى شناختم.
به یاد مى آورم خاطره هاى دردناک بى حرمتى هاى سربازان صدام، به مردم شرافتمند و عرب زبان منطقه را که، حتى به زنان و کودکان خردسال هم رحم نکردند. مرور این خاطرات، آنقدر مرا عصبانى و نفرت زده کرده بود که خونم مى جوشید.به یاد مى آورم که خاک پاک وطنم، جولانگاه غولان و وحشیان شده است و صدام کثیف، این مجرم جنایتکار، در نیمه روزى روشن، حمله همه جانبه خود را علیه ایران شروع کرد، درحالى که ارتش ما اصلاً آمادگى نداشت و هنوز با مشکلات سخت طبیعى خود دست و پنجه نرم مى کرد. این مجرم یزیدى سبب شد که منابع کثیرى از ایران و عراق نابود شود که استعمار و صهیونیسم به ریش همه بخندند!
این کافر بى دین، ایرانیان را مجوس و کافر خواند و خود را بى شرمانه ابن حسین(ع) و ابن على(ع) قلمداد نمود که براى نجات اسلام قیام کرده است! این جانى مجرم، بدون ذره اى خجالت و ناراحتى، اعلام کرد که اصلاً ایران به عراق حمله کرده است!… و بالاخره شب تاسوعا بود و به استقبال عاشورا لحظه شمارى مى کردم. کربلا در نظرم مجسم مى شد و مى دیدم که چگونه اصحاب حسین(ع) یک تنه به صفوف دشمن حمله مى کردند و با چه شجاعتى مى جنگیدند، و با چه عشقى به خاک شهادت درمى غلتیدند…. و با اراده آهنین و ایمان کوه آسا و سلاح شهادت چگونه سیل لشکریان ابن سعد و یزید را متلاشى و متوارى مى کردند، و چطور به قدرت ایثار و حقانیّت خود، داغ باطل و ذلت و نکبت بر جبین یزید و یزیدیان عالم مى زدند ...
و مى دیدم که حسین(ع) با آن همه عظمت و جبروت بر مرکب زمان و مکان مى راند، شمشیر خونینش سنت تاریخ را پاره پاره مى کند و فریاد رعد آسایش، زمین سخت را آنچنان به لرزه درمى آورد که موج هایى بر زمین به وجود مى آید که تا بى نهایت ادامه دارد… این خاطرات در ذهنم دور مى زند، خونم را به جوش مى آورد و آرزو مى کردم که صدام را بیابم و با یک ضربت او را به دو نیم کنم…
دیگر سر از پا نمى شناختم و اگر بزرگترین قدرت زرهى دنیا به مقابله ام مى آمد، بلادرنگ به قلب آن حمله مى کردم، از هیچ چیزى وحشت نداشتم و از هیچ خطرى روى نمى گردانم. به یزید و صدام کثیف تر از یزید لعنت و نفرین مى کردم و به جبروت و کبریاى حسین(ع) چشم داشتم.
و خدا را تسبیح مى کردم و به عشق شهادت به پیش مى تاختم.
نیمى از راه بین ابوحمیظه و سوسنگرد طى شده بود و من بر سرعت خود مى افزودم، در این هنگام، تانکى در اقصى نقطه شمال، زیر رودکرخه، به نظرم رسید که به سرعت به سوى ما پیش مى آید، به جوانان گفتم فوراً سنگر بگیرند، و جوانى را با آر.پى.جى به جلو فرستادم که تانک را شکار کند. اما تانک حضور ما را تشخیص داد؛ راه خود را به سمت جنوب کج کرده و به سرعت از روى جاده سوسنگرد گذشت و به سمت جنوب جاده گریخت و جوان آر.پى.جى به دست ما نتوانست خود را به تانک برساند.
در این هنگام صحنه جنگ، در وسط معرکه، به کلى آرام بود، حدود یک کیلومتر دورتر در جنوب موضع ما، تانکهاى دشمن، همراه با تریلرها و کامیون ها و جیپهاى زیادى درهم و برهم قرار گرفته بودند و گویا مى خواستند به خود آرایشى دهند، ولى توپخانه ما ساکت بود و آنها را نمى کوبید تا آرایش آنها را به هم بزند! هلیکوپترها که در آغاز صبح براستى خوب فعالیت کرده بودند، دیگر به چشم نمى خوردند، هواپیمایى نیز دیده نمى شد، فقط بعضى از تانکهاى دشمن به سوى تانکهاى ما تیراندازى مى کردند، و بعضى از تانکهاى ما نیز جواب مى دادند. من مى دانستم اگر بخواهد داستان به همین جا خاتمه پیدا کند، وضع وخیم خواهد شد! زیرا مسلماً آتش دشمن شدیدتر و قوى تر از آتش ماست و به انتظار آتش نشستن خطاست. مى دانستم که دشمن دست بالا را دارد و اگر وضع به همین منوال ادامه پیدا کند، چه بسا که دشمن آرایش هجومى به خود بگیرد و سرنوشت جنگ مبهم و خطرناک شود.
بنابراین فوراً نامه اى مفید و مختصر در پنج ماده براى تیمسار فلاحى نوشتم و به وسیله یکى از دوستان براى او فرستادم، در این پیغام آمده بود: نیروهاى دشمن از سمت شمال جاده سوسنگرد به طرف جنوب در حال فرارند و هیچ خطرى نیست و مى خواهم که:

۱- هر چه زودتر توپخانه ما دشمن را بکوبد و ساکت نباشد.
۲- بهترین فرصت براى شکار هلیکوپترهاست، هر چه زودتر بیایند و مشغول شوند.
ضمناً اگر ممکن است هواپیماهاى شکارى ما نیز بیایند…
۳- هرچه تفنگ ۱۰۶ و موشک تاو از گروه ما در ابوحمیظه وجود دارد فوراً به جلو بیایند.
۴- هر چه زودتر نیروى پیاده براى تسخیر شهر بیاید.
۵- تانکهاى گردان ۱۴۸ هرچه زودتر جلو بیایند و تانکهاى دشمن را اسیر کنند.
تیمسار فلاحى نیز یک تفنگ ۱۰۶ را به رهبرى «حاج آزادى»، که از بسیج شیراز آمده بود فرستاد که ۶تانک زد؛ و یک موشک تاو به رهبرى «مرتضوى»، که ۱۲تانک دشمن را شکار کرد، و ضمناً گروهى از نیروهاى پیاده و تعلیم دیده موجود در ابوحمیظه را از سپاه پاسداران و نیروهاى ما، به فرماندهى سروان «معصومى»، که از بهترین افسران رزمنده ما بود به جلو فرستاد. او هنگامى که پیروزمندانه وارد سوسنگرد شد، تیرى بر سرش اصابت کرد و به شهادت رسید. خلاصه، این جوانان کسانى بودند که پس از حادثه مجروح شدن من، کار را دنبال کردند و وارد شهر شدند.
پس از نوشتن نامه و ارسال آن براى تیمسار فلاحى، به حرکت خود به سوى سوسنگرد ادامه دادیم. سرانجام درختهاى خارج شهر را بخوبى مى دیدیم و از خوشحالى در پوست خود نمى گنجیدیم. من نیز در افکار خودسیر مى کردم و عالمى ملکوتى داشتم…
ناگهان از طرف راست، زیر کرخه و در شمالشرقى سوسنگرد، گردوغبارى بلند شد و از میان گردوغبار، هیکل آهنین تانک ها و زرهپوش هاى زیادى نمایان گردید. این تانک ها از میان گردوخاک بیرون مى آمدند و درست به سمت ما حرکت مى کردند. به یکى از جوانان گفتم پیش برود و نخستین تانک را شکار کند. او مقدارى پیش رفت، بر زمین دراز کشید، و از فاصله ۲۰۰مترى نخستین گلوله را به سوى نخستین تانک پرتاب کرد. گلوله بر زمین کمانه کرد و بلند شد و به گوشه جلویى زنجیر تانک اصابت کرد و یکباره سرنشینان آن و یکى دو تانک پهلویى، پیاده شدند و پا به فرار گذاشتند. اما تانک هاى دیگر ایستادند. گویا فرمانده آنها دستورى صادر مى کرد، مشاهده کردیم که تانکى از میان آنها خارج شد و بسرعت به سوى مشرق حرکت کرد. من فوراً فهمیدم که مى خواهد ما را دور زده و محاصره کند و رابطه ما را با دوستانمان در ابوحمیظه قطع، و همه را درو کند… به یکى از جوانان گفتم که خود را به آن تانک برساند، و به هر قیمتى شده است آن را بزند… جوان ما پیش دوید و بر زمین دراز کشید و از فاصله ۳۰۰مترى شلیک کرد؛ ولى متأسفانه موشک به آن تانک اصابت نکرد. تانک بر روى جاده آسفالته سوسنگرد بالا آمد و به سوى ما نشانه گیرى کرد. جوان دیگرى بر روى جاده سوسنگرد دراز کشید و به سوى تانک شلیک کرد، متأسفانه آن هم به خطا رفت. عجیب و غیرمنتظره و وحشتناک آن که دیگر آر.پى.جى نداشتیم، دشمن نیز فهمید که سلاح ضدتانک ما تمام شده و به طورکلى فلج هستیم.
لحظات مخوف و دردناکى بود، ولى یکباره متوجه شدم که جوانان ما مشت ها را گره کرده و با فریاد الله اکبر به سوى تانک روى جاده حمله کرده اند، مات و مبهوت شدم که چگونه مى توان با شعار الله اکبر بر تانک غلبه کرد. بر خود مى لرزیدم که هم اکنون دشمن همه دوستانم را با یک رگبار درو مى کند؛ اما در میان بهت و حیرت، یکباره دیدم که تانک چرخید و به سمت جنوب گریخت و جوانان ما جوشان وخروشان با فریاد «الله اکبر»ى که لحظه به لحظه رساتر مى شد آن را تعقیب مى کنند…
من نیز به دنبال جوانان به راه افتادم و به آنان دستور دادم که به راه خود، به سمت شرق ادامه دهند تا از محاصره دشمن نجات یابند… اما یکباره متوجه شدم که تانکهاى دشمن در فاصله ۱۵۰مترى در خطوط مستقیم و هماهنگ به جلو مى آیند، و پشت سر آنها نیز سربازان مسلسل به دست، هر جنبنده اى را درو مى کنند. در یک دید کوتاه توانستم حدود ۵۰ تانک و نفربر را با حدود چندصدنفر پیاده برآورد کنم. آنها با نظم و ترتیب خاصّى پیش میآمدند، تا همه ما را در چنگال محاصره خود درو کنند.براى یک لحظه احساس کردم که اگر چنگال محاصره آنها دوستان ما را در بربگیرد، همه شهید خواهند شد. یکباره فکرى به نظرم رسید که جنبه انتحارى داشت، ولى سلامت دوستانم را کم و بیش تضمین مى کرد. فوراً تصمیم سخت گرفتم و راه خود را ۱۸۰درجه کج کردم و بسرعت به سوى سوسنگرد به حرکت درآمدم، اکبر چهره قانى نیز با من همراه شد. پس از چند لحظه، اسدلله عسکرى نیز به ما ملحق گردید. ما سه نفر شتابان به سوى سوسنگرد مى تاختیم و دوستان ما همچنان به سوى شرق مى رفتند.
دشمن، ما سه نفر را مى دید که در مقابل آنها به سوى سوسنگرد مى رویم و مواظب آنها هستیم در نتیجه این کار همه توجه دشمن به ما جلب شد، آنها دوستان دیگر ما را رها کرده و هدف هجوم خود به سوى ما سه نفر قرار دادند، و این همان چیزى بود که من نیّت کرده بودم و احساس سبکى مى کردم که خطر از دوستان ما گذشته است. البته دشمن فکر نمى کرد که ما فقط سه نفریم، بلکه تصور مى کرد که عده زیادى هستند که فقط سه نفر آنها را دیده است. ما از درون یکى از مجارى آب، خود را از شمال جاده به طرف جنوب جاده سوسنگرد رساندیم. همچنان به راه خود به سوى سوسنگرد ادامه دادیم. اکبر گاهگاهى سرک مى کشید و مى گفت: «دشمن به صدمترى یا پنجاه مترى ما رسیده است.» خط اول دشمن به استعداد ۵۰ تانک و نفربر، و پشت سر آنها نیروهاى ویژه با لباس مخصوص خود، مسلسل به دست پیش مى آمدند. پشت سر آنها، خط دوم و سوم نیز وجود داشت که شامل توپخانه و ضدهوایى و کامیونها و غیره بود….
فاصله آنها کمتر و کمتر شد تا به نزدیکى جاده آسفالته سوسنگرد رسیدند. من در این لحظات به دنبال محل مناسبى براى سنگر مى گشتم که در پشت آن کمین کنم. اکبر پیشنهاد کرد که در داخل یکى از مجارى آب زیر جاده سنگر بگیریم، من نپذیرفتم، زیرا دشمن با پرتاب یک نارنجک و یا یک گلوله توپ تانک به داخل تونل همه ما را نابود مى کرد. دیگر فرصتى نبود، دشمن درست به پشت جاده رسیده بود، من هم اجباراً پشت یک برجستگى کوچک خاک که حدود ۵۰سانتیمتر ارتفاع داشت سنگر گرفتم. اکبر در طرف چپ، و عسکرى در طرف راست من بر زمین درازکش خوابیدند. اکبر مطمئن بود که هر سه ما شهید مى شویم. فرصت سخن گفتن هم نبود، فقط شنیدم که اکبر زیر لب مى گفت: «آنقدر از دشمن مى کشم تا شهید شوم.» خود را بر روى زمین جابه جا مى کردیم و مسلسل خود را آماده تیراندازى مى کردیم که یکباره چهار تانک و زره پوش بر روى جاده سوسنگرد بالا آمدند و همه دشت جنوب زیر رگبار گلوله آنها قرار گرفت. کماندوهاى عراقى نیز بالا آمدند و فوراً به طرف ما سرازیر شدند و درگیرى شدیدى میان ما و کماندوهاى عراقى آغاز گردید. در چند لحظه از سه طرف محاصره شدیم. سرتاسر جاده آسفالته که چند متر از زمین ارتفاع داشت، از سوى دشمن پوشیده شده بود. آنها با ما فقط حدود شش یا هفت متر فاصله داشتند. در دو طرف چپ و راست ما نیز، به فاصله حدود ۱۰مترى، کماندوهاى عراقى سنگر گرفتند و شروع به تیراندازى کردند و خطرناکتر آن که، از حد برجستگى آن تپه خاک ۵۰سانتیمترى نیز گذشتند و از پشت، بدون حفاظ، بر ما مسلط شدند. فکر مى کنم که در همان لحظات اول، اکبر عزیز، توسط همان گروه دست چپى، از فاصله نزدیک به شهادت رسید. گلوله اى بر کلاه خودش نشست و از آن خارج شد. من مى چرخیدم و به چپ و راست تیراندازى مى کردم و از نزدیک شدن آنها ممانعت مى نمودم. احساس کردم که وضع خیلى وخیم است. در زمین هموار و از دو طرف، توسط گروهى کثیر محاصره شده ام و ادامه نبرد در آن محل به صلاح نیست. با یک حرکت سریع خود را به طرف دیگر برجستگى خاک پرتاب کردم. این برجستگى را سنگر نموده و عراقیهاى دو طرف را به گلوله بستم و آنها شروع به عقب نشینى کردند. در همین لحظات، گویا الهامى به من شد. به تانکهایى که پشت سر من، روى جاده ایستاده بودند نظر انداختم. متوجه شدم که یکى از آنها به سوى من هدف گیرى مى کند. یکباره با یک ضربت خود را به طرف دیگر خاک پرتاب کردم، که ناگهان، توپى یا موشکى درست بر جاى سابق من به پهلوى خاک نشست و آتش و انفجارى شدید به وجود آورد که تا حدود ده متر به آسمان شعله کشید و یک تکه آهن داغ و سنگین آن به پاى چپم اصابت کرد و خون فوران نمود. فوراً به سوى برجهاى تانکها و نفربرها یک رگبار گلوله گشودم، و با کمال تعجب مشاهده کردم که هر چهار تانک یا نفربر، به پشت جاده مى خزیدند و به عبارت دیگر، گریختند.
فوراً متوجه دشمنان دیگر شدم و در چپ و راست به نبرد پرداختم و در این ضمن چندین بار اجباراً به طرف دیگر برجستگى خاک رفتم، ولى مجدداً به علت ورود تانکهاى جدید به معرکه و حضور آنها بر بالاى جاده آسفالته، مجبور شدم که به جاى اول خود بازگردم. هنگامى که با گروهى از عراقیها در سمت راست مى جنگیدم، یکباره متوجه گروه سمت چپ شدم و دیدم که آنها به فاصله نزدیکى رسیده اند و به سوى من نشانه مى روند. همان زمان که رگبار گلوله خود را بر روى آنها مى ریختم، گلوله اى به پاى چپم اصابت کرد، از پائین ران داخل و از بالاى آن خارج شد و شلوارم گلگون گردید. فوراً خود را به طرف دیگر خاک پرتاب کردم و با دو رگبار چپ و راست، هر دو گروه را به عقب راندم. نبرد من به حدنهایت خود رسیده بود، رگبار گلوله بر همه اطرافم مى بارید و من بسرعت مى غلتیدم و مى خزیدم و از نقطه اى به نقطه دیگر خود را پرتاب مى کردم و هر جنبنده اى را با یک رگبار بر خاک مى انداختم.

رقصى چنین میانه میدانم آرزوست…
شب تاسوعا بود و تصور عاشورا؛ و لشکریان یزید که مرا محاصره کرده بودند و دیوار آهنین تانکها که اطراف مرا سد کرده و آتشبار شدید آنها که مرا مى کوبید، و هجوم بعد هجوم که مرا قطعه قطعه کنند و به خاک بیندازند…و من تصمیم گرفته بودم که پیروزى حتمى ایمان را بر آهن به ثبوت برسانم و برترى قاطع خون را بر آتش نشان دهم و برّندگى اسلحه شهادت را در میان سیل دشمنان بنمایانم و ذلت و زبونى صدها کماندوى صدام یزیدى را عملاً ثابت کنم.احساس مى کردم که عاشوراست و در رکاب حسین(ع) مى جنگم و هیچ قدرتى قادر نیست که مرا از مبارزه باز دارد، مرگ، دوست و آشناى همیشگى من، در کنارم بود و راستى که از مصاحبتش لذت مى بردم.
احساس مى کردم که حسین(ع) مرا به جنگ کفّار فرستاده و از پشت سر مراقب من است، حرکات مرا مى بیند، سرعت عمل مرا تمجید مى کند، فداکارى مرا مى ستاید و از زخمهاى خونین بدنم آگاهى دارد؛ و براستى که زخم و درد در راه او و خداى او چقدر لذتبخش است.
با پاى مجروح خود راز و نیاز مى کردم: اى پاى عزیزم، اى آنکه همه عمر وزن مرا تحمل کرده اى، و مرا از کوه ها و بیابان ها و راه هاى دور گذرانده اى، اى پاى چابک و توانا، که در همه مسابقات مرا پیروز کرده اى، اکنون که ساعت آخر حیات من است از تو مى خواهم که با جراحت و درد مدارا کنى، مثل همیشه چابک و توانا باشى و مرا در صحنه نبرد ذلیل و خوار نکنى… و براستى که پاى من، مرا لنگ نگذاشت و هر چه خواستم و اراده کردم به سهولت انجام داد، و در همه جست و خیزها و حرکاتم وقفه اى به وجود نیاورد.
به خون نیز نهیب زدم: آرام باش، این چنین به خارج جارى مشو، من اکنون با تو کار دارم و مى خواهم که به وظیفه اى درست عمل کنى…
رگبار گلوله از چپ و راست همچنان مى بارید و من نیز مرتب جابه جا مى شدم و با رگبار گلوله از نزدیک شدن آنها ممانعت مى کردم، یکبار، در پشت برجستگى خاک که عادتاً مطمئن تر بود متوجه سمت چپ شدم، دیدم در فاصله ده مترى، چند نفر زانو به زمین زده و نشانه گیرى مى کنند، لباس ببرپلنگى متعلق به نیروهاى مخصوص را به تن داشتند، سن آنها حدود ۳۰ تا ۳۵ ساله بود، من نیز بدون لحظه اى تأخیر بر زمین غلتیدم و در همان حال رگبار گلوله را بر آنها گشودم؛ آنها به روى هم ریختند و دیگر آنها را ندیدم و فوراً خود را به سمت دیگر برجستگى خاک پرتاب کردم؛ در طرف راست نیز گروه هاى زیادى متمرکز شده بودند و تیراندازى شدیدى مى کردند، بخصوص که عده زیادى در داخل تونل، زیر جاده سوسنگرد، در ده مترى من، سنگر گرفته بودند و از آنجا تیراندازى مى کردند، و من نیز گاهگاه رگبارى به سوى آنها مى گشودم و آنها عقب مى رفتند. یکبار یکى از آنها گفت: یا اَخى، اَنَاجُنْدى عراقى لاتَضْرِبْ على… اما سخنش تمام نشده بود که به یک رگبار پاسخش را دادم… فرماندهى دشمن، فرمان عقب نشینى صادر کرده بود، چرا که این همه تانک و نفربر و سرباز او نمى توانستند به علت وجود یک چریک خیره سر معطل شوند. همه نیروى خود را جمع کرده بودند که او را خاموش کنند، اما میسرشان نشده بود و نمى توانستند بیش از آن صبر کنند، بنابراین تانکها و نفربرها از دو طرف من شروع به حرکت کردند و رهسپار جنوب شدند؛ مى دیدم که نیروهاى زرهى آنها پیش مى آید و در این محل به دو شقه مى شوند، نیمى از طرف راست و نیمى دیگر از طرف چپ به سمت جنوب مى روند، درحالى که تیراندازى نیروهاى مخصوص آنها همچنان ادامه دارد و ما نیز بى توجه به عبور این هیولاهاى آهنین به نبرد خود با نیروهاى مخصوص ادامه مى دادیم. حداقل ۵۰ تانک و نفربر گذشتند؛ توپ هاى بزرگ و بلند؛ ضدهوایى ها، کامیون ها و تریلرهاى مهمات همه گذشتند و فقط حدود ۲۰مترى در وسط، یعنى حریم ما بود که براى آنها اسرارآمیز مى نمود. آنها این نقطه را دور مى زدند و به راه خود ادامه مى دادند…
یکى از آخرین کامیون ها، حامل ۱۰ تا ۱۵ سرباز بود و از حدود ۱۰مترى من مى گذشت. فکر کردم که با این پاى تیر خورده، احتیاج به یک ماشین دارم که مرا به شهر برساند؛ یک رگبار گلوله بر آنها بستم، سربازانش پیاده شدند و پا به فرار گذاشتند و هیچ یک از آنها تصمیم به مقابله نگرفتند، حتى کلید را نیز در داخل ماشین رها کردند و من با همین کامیون خود را به بیمارستان اهواز رساندم.


این درگیرى حدود نیم ساعت به طول انجامید و حدود ساعت ۱۱ صبح تقریباً همه آنها فرار کردند و به سمت جنوب رفتند. من صداى دور شدن همهمه آنها را مى شنیدم و دور شدن سربازانش را نیز مى دیدم، ولى تا حدود یک ساعت در همان محل به صورت آماده باش ماندم؛ زیرا هنوز از غیبت دشمن مطمئن نبودم، احساس مى کردم که هنوز هستند و احتمالاً برنامه اى دارند؛ بخصوص که از بالاى جاده سوسنگرد، لوله تانک و سیم آنتنى را مى دیدم و مطمئن بودم که تانکى هنوز در آن طرف جاده، در۱۰مترى من حضور دارد. شروع به جست وجو کردم، سینه خیز و با احتیاط کامل به هر طرف مى رفتم. نگاه مى کردم، گوش فرا مى دادم؛ همه جا سکوت مستقر شده بود… به سمت اکبر رفتم… درحالى که فکر مى کردم هر دو همراهم شهید شده اند؛ زیرا، هیچ فعالیتى از طرف آنها نمى دیدم… اکبر! اکبر!… جوابى نمى آمد. غبارى از اندوه و غم بر دلم نشست، سینه خیز خود را به طرف راست کشاندم و عسکرى را صدا زدم، با کمال تعجب جواب او را شنیدم، او در زیر بوته ها مخفى شده بود، و اصلاً دشمن از وجود او آگاهى نداشت، و الحمدلله جان سالم به در برده بود… عسکرى سینه خیز به سراغ من آمد. او را به سراغ اکبر فرستادم، یکباره صداى ضجه اش را شنیدم که بر سر و روى خود مى کوفت… او را آرام کردم و به سوى خود طلبیدم؛ هنگامى که چشمش بر پاى خونینم افتاد، دوباره ضجه کرد، گفتم: «وقت این حرفها نیست، ما اکنون خیلى کار داریم.» لوله توپ و آنتن بلندى را که از وراى جاده سوسنگرد نمایان بود به او نشان دادم و گفتم که از زیر تونل جاده برود و تحقیق کند و برگردد. او رفت و پس از چند دقیقه مضطرب و ناراحت برگشت و گفت یک تانک بزرگ آنجا ایستاده است، به او گفتم: «من مى دانم که تانک است و لوله آن را مى بینم، اما مى خواهم بدانم سربازى در آن هست یا نه؟» عسکرى دوباره رفت و آرام آرام به تانک نزدیک شد و بالاخره فهمید که سرنشین ندارد و همه رفته اند و زنجیر تانک قطع شده است. اینبار با اطمینان برگشت و خبر داد که همه رفته اند، آنگاه من خود را سینه خیز به تونل زیر جاده رساندم و از آنجا همه اطراف را زیرنظر گرفتم. به عسکرى گفتم ماشین عراقى را آماده کند تا به بیمارستان برویم. در این هنگام که حدود ساعت ۱۲ بود، دوست ما آقاى کاویانى و گروهى از سپاه پاسداران و گروه هاى دیگر دسته دسته به سوى سوسنگرد مى رفتند؛ ما هم با عسکرى و کاویانى سوار کامیون عراقى شدیم و یک راست به بیمارستان جندى شاپور اهواز رفتیم. در میانه راه، در ابوحمیظه، با تیمسار فلاحى برخورد کردم، ابتدا از دیدار کامیون مهمات عراقى تعجب کرد، و سپس مرا بوسید و گفت که از دوستان ما شنیده است که من مجروح و اسیر عراقى ها شده ام تیمسار فلاحى دعا کرده بود که خدا بهتر است جسد مرا به آنها برساند، ولى اسیر عراقى ها نگرداند. او مى گفت: «اکنون که خداوند تو را زنده به ما بازگردانده است، تو بازیافته هستى» و از این بابت خدا را شکر مى کرد.
فراموش کردم که بگویم، قبل از سوار شدن به کامیون و انتقال به اهواز، به یکى از دوستان رزمنده ام مأموریت دادم که جسد اکبر را بردارد و به شهر بیاورد. او نیز تنها به سراغ اکبر رفت و یکباره چند متر آن طرفتر، زیر بوته ها، ۸ کماندوى عراقى را یافت و فوراً با آنها درگیر شد. در نتیجه، ۳ نفر از آنان کشته شدند و ۵ نفر دیگر التماس کردند و دست و پایش را بوسیدند و مى گفتند که ما مسلمانیم. بنابراین آن دوست ما، دستها و چشمهاى آنها را بست و به همراه خود آورد.


روزنامه ایران یکشنبه 29 خرداد ۱۳۸۶

X