معرفی وبلاگ
این وبلاگ در راستای ارج نهادن به مقام والای شهدا و جانبازان 8 سال دفاع مقدس ، و همچنین تجدید پیمان با آرمان های گرانقدر رهبر انقلاب اسلامی فعالیت می نماید.
صفحه ها
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 1519508
تعداد نوشته ها : 3133
تعداد نظرات : 28
Rss
طراح قالب
GraphistThem241

عابدی در شخصیت پردازی با توجه به اقتضای شرایطی که داستان ایجاب می کند با معرفی شخصیت می پردازد. داستان های او یا با توصیف فعالیت و عمل شخصیت شروع می شود و یا با توصیف قیافه ی اشخاص ، و یا ممکن است با یادآوری افکار قهرمان و شخصیت به صورت تداعی معانی آغاز شود که به بیان اعمال، رفتار و افکار خود می پردازد. او معمولاً با ذکر نام اشخاص به شخصیت پردازی می پردازد و با ارایه ی وضعیت و اجزای بدن و پوشاک به کار رفته، ظاهر فرد را توصیف می کند. عابدی در لابه لای داستان دیدگاه اخلاقی ، فکری و روانی افراد را نسبت به جامعه ، مردم، خانواده و همچنین عقاید، عادات و سایر خصوصیات افراد را نشان می دهد و با در نظر گرفتن این مسایل به روایت و نقل داستان می پردازد.
1-گفت و گو
در گفت و گوهای داستانی ، عابدی تقریباً در وجود آدم های داستان نفوذ نموده ، دردها و رنج های آن ها را بیان می کند. گفتار هر فردی نشان دهنده ی خصوصیات اخلاقی و اجتماعی آن هاست.او در بیان گفت و گوهای داستانی ، از گفتارهای کوتاه و مفید استفاده می کند.
در «آن سوی مه» از طریق گفت و گو به معرفی شخصیت اصلی داستان می پردازد و گفت و گوی بین علی و عمو عبدالله نشان دهنده ی رفتار ان ها و بیان افکار و اندیشه هایی است که درسر دارند.
در همین داستان گفتار راننده ی ماشینی که سوار آن می باشد اثرات و پیامدهای روحی، روانی و اجتماعی جنگ را نشان می دهد:
«تاکسی که راه افتاد، راننده بی مقدمه شروع کرد:
حالا افتاده به دست و پا ، هی دم اینو ببین، دم اونو ببین، پیش این برو، پیش این برو، پیش اون برو، ولی با این چندرغاز،مگه می شد خونه خرید!همون موقع هم بهش گفتم،مرد حسابی،مگه مغز خر خوردی که داری خونه ات رو می فروشی!مگه حالیش می شد!جون شما نه، جون خودم ، اگر من نبودم ، همه ی وسایل خونه شو می فروخت .همچین ترس ورش داشته بود که نگو بهش می گفتم بابا ،خلاصه این هیرو ویرو بکش.
بکش وبمبارونا تموم می شه؛ مگه قبول می کرد، خلاصه مفت فروخت و حالام که همه چی تموم شده ، افتاده به دست و پا ، آدم ترسو، حقش همینه!»
گفتار علی، چگونگی مجروحیت و گمنامی اش را از زبان خودش توصیف می کند:
« والله چیز قابل عرض نیست !شب حمله، یه گلوله توپ خورد بغلم، موجش منو گرفت.تا یه سؤال هوش و حواس حسابی نداشتم پلاکم هم همراهم نبود که منو بشناسن.بعدشم یه شوک به ام وارد کردند و حالم سر جاش اومد»
بنابراین علی به خاطر قلب بیمار مادرش و بی طاقتی سایر اعضای خانواده ی خود، شب به خانه ی عمو عبدالله می رود.از همه جا صحبت می شود. اما علی بی تاب و بی قرار دیدن خانواده ی خود می باشد. حرف های عمو عبدالله که می خواهد علی را از بی تابی در آورد بسیار منطقی و عاقلانه است، که به طور غیر مستقیم به شهادت آنها اشاره می کند:
یک سال صبر کردی، یک شب هم روش، فردا صبح، اول می ریم بهشت شهدا، سر قبر آقا داداش و محمد ، بعدشم می ریم پیش زن داداش و مریم خانم و بقیه.بهت قول می دم قبل از ظهر پیش اونا باشی؛راضی شدی!حالا بلند شو بریم اون یکی اتاق،بگیر بخواب»
گفتار علی با خودش هنگامی که در انتظار آمدن خواب می باشد نشان دهنده ی اضطراب و بی تابی اوست:
« زنگ خانه را می زند، عطیه در را باز می کند.گویی مادر است!نه مریم است! نه انگار او را نمی شناسد :چرا ! چرا! فاطمه است! ولی نه فاطمه هم نیست»
در «بمباران» گفتار محدثه شخصیت اصلی داستان در یادآوری خاطرات گذشته ی خود و بیان ویژگی ها و افکار هر کدام از اعضای خانواده ی خود، دایی و زنش و همچنین معلمش- خانم محمدی- به شناخت خصوصیات روحی و اخلاقی آن ها اشاره می کند. گفتار محدثه در آغاز داشتان با نقاشی اش، عشق و علاقه ی او را به امام خمینی، کشورش و دوست شهیدش نشان می دهد:
«خوب، این هم تخته سیاه، بالایش هم عکس امام، بغلش هم نقشه ی ایران،این طرف در کلاس و روی اولین صندلی تکی جلو، عکس مرضیه غلامی و کنار عکس یک گل سرخ محمدی»
پدر و مادر محدثه افرادی دنیادوست، بی ایمان و ضد انقلاب و ناراضی از جنگ می باشند که سعی می کنند برای نجات خود به سفر بروند، زیرا خودشان را درزیر بمباران های دشمن در امان نمی بینند. عقاید و اندیشه های آنان از طریق گفتارشان کاملاً با شخصیت آنان متناسب و قابل توجه است:
« زن دایی زهرا به من می گوید: آفرین محدثه خانم! می خواهی نماز بخوانی!
من می گویم :بله
او می پرسد: بلدی وضو بگیری؟
می گویم: بله !تو مدرسه به ما یاد دادند
ولی وقتی که می خواهم کنارش نماز بخوانم ، مامانم صدایم میزند.وقتی که می روم آن یکی اتاق گوشم را می کشد و می گوید: دو نفر رادیدی،دم در آوردی؟صبر کن این ها بروند، حسابت را می رسم؟»
...
« بابا می گوید: خلاصه یک دفعه هوس نکنند ، عید را این جا بمانند. آن وقت مجبوریم توی این بکش بکش ، در این خراب شده بمانیم!انتقالی محدثه چی شد؟
مامان می گوید:گفتند باید تا آخر سال صبر کنید.
بابا می گوید : اگر وضع زیاد خراب شد، دستش را می گیریم و می رویم.اصلاًً نمی خواهد درس بخواند!
مامان مرا نگاه می کند و می گوید:این هم برایمان بلایی شده»
«وقتی می رویم زیر زمین،بابا گازی را روشن می کند.مامان به دایی جواد می گوید: شما چقدر معطلش کردید! اگر یک بمب می انداخت این جا، آن وقت همه مان مفت و مجانی تلف می شدیم.
دایی جواد مرا بغل می کندو می گوید: آدم باید مثل محدثه نترس باشد. مگر نه محدثه!
بابام می گوید: خوب آقا جواد، می بینی چه وضعی داریم، باز هم شعار می دهی، جنگ جنگ تا پیروزی؟
دایی جواد می گوید: الحمد الله این جا زیاد خبری نیست! شهرهای مرزی را دارد هر شب می زند با این حال مردمشان ایستاده اندو مقاومت می کنند!
گفتار قابل تأمل دیگر عابدی، گفتار شخصیت ها در داستان « بمباران» است که نظرات عقایدشان رانسبت به مرگ بیان می کند:
« دایی جواد می گوید: می رویم یک گشتی توی شهر بزنیم، شایدهم رفتیم بهشت شهدا!
مامان می گوید: جا قحطی است که می خواهید بروید قبرستان ؟
زن دایی زهرا می گوید: آدم یاد مرگ که بیفتد، برایش خیلی خوب است!
بابا می گوید: من که میانه ای با مرگ ندارم و حالا حالا می خواهم زندگی کنم.
من می گویم : بابا! خانم محمدی میگوید که هر کس به فکر مرگ باشد، کارهای خوب می کند.
بابا می گوید: خانم محمدی غلط می کند با تو! آدم های بدبخت و بیچاره به فکر مرگ اند.»
و در جایی دیگر از داستان چنین بیان شده است:« مامان می گوید : خلاصه، خوب در رفتیم!»
بابا می گوید: همین قدر که ایستادیم کافی است! حالا دیگر نوبت دیگران است.من یکی که نمی خواهم مفت بمیرم! اصلا نمی خواهم بمیرم.هرجا مرگ است ما نیستیم!»
نویسنده در ادامه به خوبی و دقت نظر به روحیه ی دنیا طلبی و مال دوستی بابای محدثه، اشاره می کند:« بابا ضبط را خاموش می کند و می گوید: صورت اثاثیه ی خانه را برداشته ای؟»
مامان می گوید: بله!
و از داخل کیفش، کاغذ تا کرده ای را در می آورد و باز می کند و برای بابا می خواند: فریزر، تلویزیون رنگی، یخچال ...»
در « بابا بزرگ خوب من» گفتار بابابزرگ با مریم-راوی داستان- چالب و صمیمی است. «بابا بزرگ با مریم با نرمی و مهربانی صحبت می کند، زیرا در حضور آقای غلامی احساس شرم می نماید. بابابزرگ نمونه ای از خوبی، مهربانی، صبر، بردباری و بجربه اندوزی می باشد که با مهربانی با نوهاش رفتار
می کند: « با صدای بابابزرگ، سرم را بلند کردم:
-مریم جان، چرا ان گوشه نشستی؟ بیا این جا بابا! بیا پیش بابابزرگ! وقتی پیش بابابزرگ نشستم، دستش را کشید روی سرم و گفت: مریم را که می شناسید!
من سرم پایین بود که صدای آقای غلامی را شنیدم:
-بله که می شناسم ! مریم خانم عروس خود من است! مگر نه مریم خانم؟
بابابزرگ سرم را بوسید و گفت: چرا سرت را پایین انداختی؟ سرت را بلند کن باباجان! آقای غلامی دارد با تو صحبت می کند.
سرم را یواش بلند می کنم که آقای غلامی دوباره می پرسد: مریم جان، بابا خانه است؟»
بی حوصلگی، لجبازی، دشنام گویی درگفتار احمد نمایان است وقتی که به خشم می آید دخترش را تنبیه میکند و به او دشنام می دهد:
« من همین طور سرم پایین است وچیزی نمی گویم که ناگهان بابا محکم می زند پشت گردنم و می گوید:« بلند شو برو گمشو ببینم!پدرسگ!همه شان برایم ناز می کنند، آن از مادرش که دم به دم قهر می کند و می رود خانه ی پدرم، این هم از این یکی!»
« بابا از اتاق بیرون می آید و سر مامان داد می کشد: چند دفعه گفتم خودت برو دم در، این یابو علفی را نفرست!بعد صدایش را بلند تر میکند: مگر زبان آدم سرتان نمی شود!
آن وقت نگاهش می افتد به من و داد می کشد: چند دفعه بهت گفتم هر وقت این مرتیکه آمد دم در، بگو بابا نیست! چند دفعه گفتم،ها!»
بابا بزرگ در همین داستان پدر شوهر زهره است، به زهره می گوید:
« خوب، زهره خانم، من دیگر می روم، اگر باز احمد اذیتت کرد. این دفعه دیگر دست مریم و علی را بگیر و بیا خانه ی ما!من جای پدرت هستم، اگر چه احمد قول داده که این لعنتی را ول کند»
واکنش بابابزرگ در برابر اعتیاد و بدقولی احمد، بسیار جالب است.او در برابر پاسخ بابابزرگ سکوت می کند:
« بابا سرش را می اندازد پایین، بابابزرگ یک بار دیگر می گوید: « ها!مگر قول نداری؟آن هم قول مردانه!»
باز هم بابا چیزی نمی گوید و دارد با چوب کبریت خاکسترهای زیر سیگاری را به هم می زند. بابابزرگ می گوید:«خودت گرفتار بودی، چرا دختر مردم را گرفتار کردی؟عوض اینکه درمانش کنی،معتادش کردی! آخر به هم می گویند مرد خانه!
مامان سرش را گذاشته روی زانویش و دارد گریه می کند: من هم گریه ام می اید. بابا بزرگ می گوید: از کار که بیرونت کردند، خانه را هم که لخت کردی، حالا برو یک گوشه بگیر بمیر! آن برادرت آن طوری رفت،توهم این طوری برو!
مامان سرش را از روی زانویش بلند نمی کند. من هم صورتم را می چسبانم به پهلوی مامان، دلم
می خواهد مامان مرا بغل کند و دوتایی گریه کنیم.بابابزرگ همین طور حرف می زند ولی بابا اصلا جواب نمی دهد. آخرش بابابزرگ از جایش بلند می شود و می گوید: اگر از بچه نمی توانید مواظبت کنید، بدهیدشان به من!بابا باز هم چیزی نمی گوید، بابا بزرگ مرا می بوسد و از اتاق می رود بیرون»
رضا یکی دیگر از شخصیت های فرعی داستان است.گفت گوی بین او و مریم حاکی از عشق و علاقه و شناخت صحیح او از جبهه است:«یک دفعه ی دیگر عمو رضا می بوسم و می گویم: عمورضا دیگر جبهه نرو!همیشه این جا باش و قصه های خوب برای من تعریف کن!باشه!
عمو رضا مرا بوسید و می گوید: قصه های خوب تو جبهه هست.من می روم آن جا قصه های خوب را یاد می گیرم که بیایم برای تو تعریف کنم»
در جایی دیگر از داستان، احمد وقتی که می خواهد زنش را معتاد کند،خوش اخلاق می شود و به نرمی با او صحبت می کند و حتی بچه های خود را دوست دارد:
« بابا خوشحال و خندان می آید تو اتاق، اول می اید سراغ من، مرا بغل می کند و می بوسد و می گوید: چطوری مریم خوشگلم؟»
و باز هم مرا می بوسد.صورتش بوی خیلی بدی می دهد بعد هم دستی به سر علی می کشد و
می گوید: چطوری مرد خانه؟»
علی می گوید : بابا دکتر کو؟»
بابا می گوید: دوا را خودم آوردم.
بعد وارد اتاق مامان می شود و با صدای بلند می گوید: یک دوایی برایت آوردم که درجا خوبت کند؛ جان خودم نه، جان زهره خانم؟
علی به من نگاه می کند و می خندد. من هم می خندم،بعد هم مامانمی گوید: حالا دوا کو؟پیش کدام دکتر رفتی؟»
بابا در اتاق را می بندد، یک دفعه جیغ مامان بلند می شود، بابا می گوید: همین یک دفعه!باور کن یک دفعه اشکال ندارد!دردت خوب می شود!راحت می شوی!»
در«موش» آقا رجب مغازه دار ریاکاری است که علاقه ای به انقلاب و مردم ندارد. بین راه مراسم ختم شهیدی را می بیند.یکی از عکس های مربوط به شهادت را می گیرد وقتی به مغازه می رسد، آن را روی قسمتی از دیوار که دودزده است، می چسباند و تلفنی مشغول انجام معامله ای می شود. گفتار او که از طریق تلفن بیان می شود عقایدش را نشان می دهد:
« سلام علیکم، حال شما چطوره؟....قربونت، تازه چه خبر؟..خوب! خوب! چقدر داری؟...فکر انبارش رو نکن ولی اگه نرفت بالا چی؟...تضمین می کنی؟...باشه!حالا ببینم چقدر مایه دارم...نه نه!قربونت!جورش می کنم! ولی خودت گفتی به شرط چاقو!قبوله!..قربونت! پس خبر شو بهت می دم!..قربونت خداحافظ!»
2-رفتار
رفتار اشخاص یکی دیگر از شیوه های پرداخت و شناخت شخصیت های داستانی است که معمولاً نویسندگان ، بادقت و تیز بینی ان را به کار می برند و به توصیف حالات روحی و روانی افراد می پردازند.
رفتار اشخاص داستن بیانگر ماهیت و شخصیت وجودی ان هاست و با بروز حالاتی چون خشم، کینه، نفرین، دوستی، شادی، و آرزو بیان می شود. از این طریق می توان به شخصیت مثبت یا منفی اشخاص پی برد. عابدی در ذکر رفتارها مهارت و دقت خود رانشان میدهد، اما دربعضی داستان های او، افراد کمتر دچار تغییر و تحول می شوند و برای اصلاح خود اقدام نمی کنند. داستان های « بمباران»، « بابابزرگ خوب من» و «موش» از این جمله اند.
در « آن سوی مه»رزمنده ای به نام علی، پس از یک سال بی هوس و حواسی، وارد شهر خود می شود.در سرمای سخت و مه آلود زمستان نگران و مضطرب دیدار اعضای خانواده ی خود می باشد و دغدغه ی این را دارد که مبادا بلایی سر آن ها آمده باشد.
در « آن سوی مه» در کنار رفتار آرام و متین عمو عبدالله،علی با رفتار بی قرار، مضطرب و بی تاب مجسم می شود:
« یعنی چه؟! در شهر خودم باشم و نتونم پیش خانواده ام برم؟! چرا عمو چیزی در مورد آن ها نمی گه! نکنه مریم ازدواج کرده؟شاید بلایی سرما در آمده؟ناگهان در گوشه ی اتاق، چشمش به تلفن خورد.چرا تا به حال ندیده بودش!پرواز به سوی آن؛گرفتن شماره خانه...کسی گوشی را برنداشت.
-الان چه وقت خواب است؛تازه سر شب است!
گوشی را گذاشت .شاید شماره را اشتباهی گرفته.بازهم شماره گرفت؛این باربا دقت،صدای بوق تلفن به گوشش می رسید،هر بوقی به درازای یک عمر؛ولی گویی کسی را بیدار نمی کرد.نکند باز هم شماره را اشتباهی گرفته؟بار دیگر شماره را گرفت؛با دقت بیشتر و باز هم...
-گفتم که باباجون؛ فردا صبح می ریم پیششون ، زیاد عجله نکن!»
نویسنده در جای دیگر داستان حالات عمو عبدالله را بیان می کند که در حال شنیدن ماجرای شهادت پسرش، محمد، از زبان علی می باشد:
«پیرمرد، چشم به دهان او دوخته بود؛بی آن که خطی از ناراحتی و اندوه در چهره اش دیده شود. در پایان، در حالی که خودش از یاداوری آن خاطره، دلش به درد آمده بود، اضافه کرد:
تحملش خیلی سخته؛خدا به شما صبر بده عموجان!
عمو عبدالله سرش را پایین انداخت و گفت:رحمته،عمو!بعضی ها قدرشو می دونن، بعضی ها نمی دونن، خدا کند ما بدونیم!بعد نفس عمیقی کشید.»
در ادامه ی داستان، علی، شخصیت اصلی داستان وقتی که همراه عمو عبدالله برای فاتحه خواندن بر سر قبر پدرش و محمد به بهشت شهدا می رود، به رغم اینکه عمو عبدالله جریان شهادت خانواده ی علی را می داند، اما چیزی نمی گوید.علی بعد از فاتحه خواندن بر سر قبر پدرش و محمد، در کنار عمو عبدالله برای فاتحه خواندن کنار قبری دیگر می نشیند. نویسنده واکنش و رفتار علی را در آن لحظه چنین بیان می کند:
« کنار عمویش نشست. فاتحه ای را آغاز کرد و نگاهش را بر سنگ قبر چسباند، شهید عصمت برزویی(احمدی) که دربمباران ناجوانمردانه..
ناگهان گرفتگی برق، موجی در وجود، تهی شدن درون، لحظه ای فراموشی: او کیست؟! این جا کجاست؟!
نگاهی ناباورانه به اطراف،برای رد هر آن چه دیده،صورت خیس عمو،نگاه دوباره بر اسم مادر.عطیه درکنارش.
چشم،طاقت دیدن ندارد!چشم را به دست دل سپرد؛تا افق؛تا بی نهایت،همه را دید.گردن به گردن.پهلوبه پهلو.درکنار هم .زمزمه ی محبت در بین شان جاری.
مگر خانه این جاست؟! پس جای من کجاست!عطیه اکنون بر زانوی کدام یک نشسته و انگشت محبت چه کسی را به دهان گرفته و می مکد؟ پس من چه؟»
آخرین تصویر داستان برغنا و زیبایی آن افزوده است. توصیف علی و جمعیت چنین بیان شده است:
«جمعیت به قطعه ی شهدا نزدیک تر شده بود. نگاه بی تاب او بر تابوت بود:
-او کیست؟مادر است؟عطیه است؟فاطمه است؟مریم است؟ او کیست؟ از جا برخاست. جمعیت قطعه ی شهدا را فرا گرفت او را فرا گرفت، از دیگر نبود.شهیدی جلو و همه دنبالش»
در«بمباران» پدر و مادر محدثه، شخصیت اصلی داستان، ضد انقلاب و ضد جنگ و مردم می باشند. آن ها اعتقادی به مسایل دینی و مذهبی ندارند و بیشتر به دنبال مادیات و رفاه زندگی می باشند. هدف آن ها درزندگی پول بیشتر است. ترس شدیدش از مرگ دارند و بعد از سوار شدن بر ماشین هنگام رانندگی دراثر تصادف کشته می شوند.
نویسنده درچند جای داستان به ترس، اضطراب و حتی نگاه بدبینانه ی آن ها نسبت به جنگ اشاره می کند:
« صدای آژیر که بلند می شود، مامان داد می زند:بلند شوید!بلند شوید! دوباره آمدند!
بعد دست مرا می کشد و فریاد می زند:جوا! زهرا! بلند شوید دیگر! دایی جواد از اتاق بیرون می آید و با خنده می گوید: چه خبر است! مثل خانم ناظم ها شده ای
من از حرف او خنده ام می گیرد و پیش خودم می گویم که راستی اگر مامان خانم ناظم می شد، چه بلایی سر بچه ها می آورد! ولی آن هایی که نماز نمی خواندند، خیلی خوشحال می شدند.کاشکی خانم ناظم مامان من بود و مامان من خانم ناظم! آن وقت من می توانستم بچه های کلاس را بیاورم خانه و یا همراهشان بروم به تظاهرات، یا این که دیگر می توانستم درخانه هم نماز بخوانم»
« بابا رادیو روشن می کند و می گوید:ببینم خبر جدید چیست؟ در وسط های اخبار، گوینده اخبار می گوید که امروز ساعت نه، چند هواپیما شهر ما را بمباران کردند. مامان داد می کشد: مهدی! دیدی این دفعه هم در رفتیم!
بابا شانه های مامان را با یک دست می گیرد و می گوید: دیوانه ها! حالا اگر مردید، داد بزنید، جنگ جنگ تا پیروزی!
بعد برمی گردد و به من می گوید: چطوری محدثه؟خوشحال نیستی؟ یک دفعه چشمم می خورد به کامیونی که از سر پیچ می آید جلوی ماشین ما،مامان جیغ می کشد:"مهدی!"
در «بابابزرگ من» پدر و مادرگرفتار اعتیاد می شوند اما مادر قبل از این که به وسیله ی شوهرش معتاد شود از درد و بیماری شکم رنج می کشیده است.پدر و مادروقتی در زندگی شکست می خورند بهانه گیر می شوند و بچه هایشان را می زنند و چون حوصله ی گفت و گو و تحمل رفتار آن ها را ندارند در واقع کتک زدن بچه ها وسیله ای برای تخلیه ی روانی آن هاست:
« من همین طور سرم پایین است و چیزی نمی گویم که ناگهان بابا محکم می زند پشت گردنم و
می گوید: بلند شو برو گمشو ببینم! پدرسگ! همه شان برایم ناز می کنند، آن از مادرش که دم به دم قهر می کند و می رود خانه ی پدرم، این هم از این یکی!»
«می دانستم که این دفعه دیگر مامان محکم می زند توی سرم و داد می کشد: الهی چایی مرگت را بخوری، دختر! این قدر نق نق نکن،همان بابات برای هفت پشتم بس است. و بازهم مرا
می زند»
در «موش» به مغازه داری ریاکار اشاره می شود که رفتار پنهانش با رفتار آشکارش تفاوت دارد.اما سعی می کند درنزد مردم خودش را موافق با عقیده و خواسته های آنان نشان دهد. او برای جلب توجه مردم، درمراسم ختم شهیدی، عکس شهید را از دست یکی از آشنایان می گیرد و به دیوار دودزده ی مغازه اش می چسباند و تلفنی مشغول انجام معامله ای می شود. نویسنده در توصیف رفتار آقا رجب- شخصیت اصلی داستان- مهارت خاصی نشان می دهد که از توصیف های زیبای اوست:
« آقا رجب، از پیچ کوچه گذشت و درمقابل گودال آب راکدی، که از باران شب پیش مانده بود، لحظه ای مکث کرد، آب کم عمقی تمام عرض کوچه را پوشانده بود. آقا رجب خم شد، پاچه شلوارش را بالا کشیده و وارد آب شد، در حالی که نوک کفشش را با احتیاط درون آب فرو می برد، عکس لرزانش را دید که با آب راکد یکی شده بود و با هرحرکتی از هم می پاشید.
از گودال آب که گذشت، پاچه ی شلوارش را پایی کشید و در پیچ بعدی،جمعیت جلوی مسجد، او را سر جایش متوقف کرد. باز هم آب راکدی ارتباط کوچه را با مسجد قطع کرده بود. دستش را به دیوار سرد و مرطوب گرفت، همان طور که تن به تن دیوار می سایید، با نوک پا، از رگه ی خشکی باریکی که در کنار دیوار قرار داشت، گذشت.به چند متری جمعیت رسید، ولی هنوز کسی متوجه او نشده بود. همسایه اش- علی آقا- را شناخته و دستش را به روی شانه اش گذاشت.
-چه خبره؟
علی آقا برگشت:
-سلام رجب آقا!شهید آورردند!
- کی هست؟
-پسر حاجی مرتضوی!
رجب آقا پیش خودش فکر کرد که حاجی مرتضوی را ببیند و تسلیتی به او گفته و برود سر
مغازه اش.
-حاج آقا رو نمی بینم!
-بنده ی خدا اون هم جبهه اس!
نفس راحتی کشید، دستش را از شانه ی علی آقا برداشت. نگاهش متوجه عکسی شد که دردست علی آقا بود. عکس را از دست او کشید؛چهره ی شهید به نظرش غریب می آمد، او را جایی ندیده بود. عکس را لوله کرد. جمعیت دم گرفته بود. همه سینه می زدند. سعی کرد بفهمد آن ها چه می گویند، ولی چیزی عایدش نشد.
از کنار جمعیت آرام گذشت، از گودال کوچک آبی پرید و لحظه ای دیگر پشتش به مسجد و مردم بود و جلویش فضای تهی بازار.»
نویسنده در پایان داستان رفتار آقا رجب را در قبال صدای جمعیت تشییع کننده ی شهید، بدون هیچ گونه تحولی مثبت نمایان می سازد:
«گوشی را گذاشت، سرمای دکان را فراموش کرده بود.به طرف گاوصندوق کوچکی که در پشت پیشخوان قرار داشت، رفت.همه ی پول های درون آن را روی پیشخوان چید و شروع به شمردن کرد.
به بسته ی سومی نرسیده بود که صدای جمعیت تشییع کننده ی شهید فضای دکان را پر کرد. بی اعتنا به فریاد جمعیت، به شمردن ادامه داد. هنوز به نیمه ی بسته ی اسکناس نرسیده بود که احساس کرد اشتباه کرده است. بار دیگر از اول به شمردن پرداخت. جمعیت به نزدیک دکان رسیده بود و فریادشان تمام دکان را می لرزاند. هنوز در ابتدای بسته بود که فهمید باز هم اشتباه کرده است. لجوجانه برای بار سوم شروع به شمردن همان بسته کرد؛ فریاد جمعیت دیگر به اوج خود رسیده بود. از آن همه سروصدا کلافه شده بود.احساس کرد تمام سرش گُر گرفته است. با عصبانیت بسته ی اسکناس را به روی پیشخوان زد و به طرف در مغازه رفت.
جمعیت تشییع کننده ی شهید، دیگر داشت از او و مغازه اش می گذشت. ولی درون مغازه هنوز از فریاد پر بود. خورشید بالا آمده و گرمای بیشتری را به درون مغازه می پاشید. در مغازه را که بست صدای کم تر شد. اندکی مکث کرد؛ جمعیت کاملاًً از او و مغازه اش دور شده بود، شتابان به طرف پیشخوان رفت و با خاطره ی آسوده، شروع به شمردن بسته ی اسکناس کرد»

3-قیافه ی ظاهری
عابدی درداستان های خود به قیافه ی ظاهری اشخاص توجه کلی نمی کند فقط در چند جا به لباس و ریش افراد اشاره می کند. درتوصیف قیافه ی ظاهری بر توصیفات جسمانی؛کوچکی، بزرگی، چاقی، لاغری، بلندی و کوتاهی تأکید نمی کند. ولی با این وجود توصیفاتی که او درداستان ها به کار می برد خیلی مختصر بیان می شود.
عمو عبدالله در «آن سوی مه» به این شکل توصیف می شود:
« در باز شد و هیکل درشت عمو تمام فضای تهی را پر کرد. چشمان ریز شده ی عمو عبدالله، درشت شد. قدمی جلو آمد. با تردید به صورت او نگاه کرد. لبانش به لبخندی ناباورانه باز شد.»
در «بمباران» قیافه های ظاهری اشخاص داستان به این صورت معرفی می شوند:
« این دایی جواد با آن لباس سبزش.خوب شد لباسش یک رنگ است. این هم زن دایی زهرا با آن چادر سیاهش»
« شلوار دایی جواد تیره و پیراهنش سفید است. مامان هم آن پیراهن گل گلیش را پوشیده؛ زن دایی زهرا.چادر سیاه به سر دارد و بابا هم پیژامه ی قهوه ای به پا و پیراهن سفید به تن دارد. من هم بلوز شلوار قرمزم را پوشیده ام»
محبوبه، مادر محدثه، در بمباران به شکلی دیگر نیز توصیف می شود:
« مامان پیراهن قرمز پوشیده و روسری را هم از سر برداشته؛ بابا هم پیراهن سفید با بلوزی قهوه ای پوشیده است. شلوارش هم معلوم نیست»

4-نام
عابدی در داستان های خود به نام ها بیشتر از فامیل ها اهمیت می دهد. و از نام دوبار در
داستان هایش استفاده می کند و بیشتر نام های او مذهبی و عربی می باشند و از نام های ایرانی و قدیمی برای شخصیت های خود استفاده نمی کند. و سعی می کند حتی برای شخصیت های فرعی خود نامی مستقل بیاورد. نام های یک کلمه ای، دوکلمه ای، عناوین، صفت و .. درداستان های عابدی می توان یافت. در مجموعه ی «آن سوی مه» نام های کوچک بیشتر از نام های خانوادگی به کار برده می شوند: علی، عمو عبدالله، محمد، آقا رحیم، مریم، فاطمه، عصمت.
در« بمباران» ، مرضیه، محدثه، صفایی، فاطمه، عذرا، زینب، زهرا، محبوبه، جواد، مهدی
در «بابابزرگ خوب من» احمد، علی، عمورضا، مریم، زهره.
در «موش» آقا رجب و علی آقا.
گاهی اوقات از نام های خانوادگی استفاده می کند: محمدی و محمودی در «بمباران»، غلامی در «بابابزرگ خوب من» و حاجی مرتضوی در «موش».
عابدی در جاهایی از نام کوچک و نام خانوادگی نیز استفاده می کند:
ولی الله برزویی و عصمت برزویی (احمدی) در «آن سوی مه» و محدثه صفایی در «بمباران».
نام های یک کلمه ای : علی، محمد، عطیه، مریم، فاطمه، مرضیه، محدثه، فاطمه، عذرا، زینب، زهرا، محبوبه، جواد، مهدی، احمد، زهره در مجموعه داستان های مورد بحث « آن سوی مه».
نام های دو کلمه ای : ولی الله در «آن سوی مه».
نام های با عناوین که بیشتر برای افراد مسن به کار برده می شود و عنوان آن ها تا حدودی برای محترمانه کردن اسمشان است؛ عمو عبدالله در «آن سوی مه»، دایی جواد در « بمباران» ، و عمو رضا در « بابابزرگ خوب من».
و گاهی نام هایی را با صفت به کار می برد: حاجی مرتضوی در «موش».
منبع:
عابدی/داریوش/مجموعه داستان«آن سوی مه»/ص17تا33


X