معرفی وبلاگ
این وبلاگ در راستای ارج نهادن به مقام والای شهدا و جانبازان 8 سال دفاع مقدس ، و همچنین تجدید پیمان با آرمان های گرانقدر رهبر انقلاب اسلامی فعالیت می نماید.
صفحه ها
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 1519123
تعداد نوشته ها : 3133
تعداد نظرات : 28
Rss
طراح قالب
GraphistThem241

امین: گریه نکن، دیگه خودی وجود نداره، فردا می ریم دادگاه و شر این موجود خودبین کنده میشه و تو بر         می گردی به یک زندگی آروم و پنج ماه دیگه ام می شی یک خانوم دکتر.
منم می شینم پشت این ویلچر و غم هامو با نوشتن تقسیم می کنم!‌   
انیس: خیلی بدی امین.  
امین: پدرت هم همینو می گفت.  
انیس: حرف من، حرف او نیست!‌ 
امین: اون صلاح ترو می خواد.  
انیس: صلاح من بودن با توئه، اینو نمی تونین بفهمین؟  
امین: تو خیلی چیزا می خوای که من نمی تونم بهت بدم.  
انیس: تو با طلاق من، خیلی چیزا رو از من می گیری؟  
امین: همه اش کلمه، کلمه، کلمه.  
انیس: بعضی کلمه ها خیلی شریفن. خودت همیشه میگی، معنای آدما توی کلمه ها مصرف میشه و می مونه و معنا میده، هر جنگی اول از کلمه شروع میشه و همین کلمه هاست که شهید ها رو زنده می کنه و ترو!  
امین: خوب حرف می زنی؟  
انیس: تو یادم دادی. شاگردیتو می کنم امین.  
امین: همه چی تموم شده.  
انیس: حتی اگر گدایتو بکنم؟  
امین: من گدایتو کردم انیس، اما دیگه نمی تونم.  
انیس: تو بزرگی، خیلی بزرگ، اما بی رحمی!  
امین: من!  
انیس: همة مردا بی رحم ان، اما با همة بی رحمیت این حقو نداشتی و نداری که بگی تموم.  
امین: کی این حقو از من می گیره؟  
انیس: من.  
امین: تو؟  
انیس: بله من. توی این مایی که قراره به هم بخوره از دو تا من تشکیل شده که یکیش منم و اون یکی دیگه، تو، اهل کوچة اقاقیا، ما یه کلمه پر معناس! که تو قراره خرابش کنی.  
امین: من چیزی رو خراب می کنم که فقط به نفع توهِ!‌ 
انیس: من نمی خوام توی این معامله برای من نفعی در نظر گرفته بشه.  
امین: معامله! درست حرف بزن.  
انیس: آره، معامله، معامله مگه چیه؟ حتماً باید یه ترازو وسط باشه که همه چی سبک سنگین بشه؟
معامله همینه که تو، ولش کن امین.  
امین: نه، حرف بزن، حراج کن، داد بزن، من معامله گرم، منی که روی این ویلچر با قطع کامل نخاع نشستم و دارم ذوب می شم! معامله گرم. منی که اصلاً به خودم فکر نمی کنم، معامله گرم. 
 انیس: من حاضرم دق دلیتو که در مقابل پدرم کوتاه اومدی، روی سر من خالی کنی!‌
تو حق داری، تو حرمت داری، نه برای من، که برای همه، فقط بعضی ها نمی تونن این حرمتو بفهم ن! تو راست         می گی.
              [سکوت، نوای معصومانه کبوتران، انیس لب پنجره است، در خود فرو می رود]    
انیس: مگر نگفتی؟ مگر ننوشتی؟ که آخرت همین شهر شلوغ دنیاست! اینجا شهر آخرت است.
اگر نروی تو صف ایثار، حقیقت باطل می شه. اگر تمرین ایثار نکنی لطافت عاطفه یادت می ره. اگر در مقابل زیبایی روح دلت نلرزد، خم نشود، من به همان دلیلی که تو می گویی، مرگ، زندگی است، می گویم، دنیا، آخرت است. 
              [بر می گردد] 
من همة نامه هاتو، همة حرفاتو حفظ حفظم. حتی بیشتر از درسهای دانشکده ام. حتی بیشتر از درسای میز تشریح، تشریح پیکره آدمی!  
انیس: هیچوقت توی هیچ دانشکده ای نمی تونن، دل آدمی رو تشریح کنن، بشکافن، مویرگها، عصبهاشو در بیارن، اما تو می تونی، آدمهای مثل تو می تونن. من صد بار دیگه هم می گم، توی هر دانشکده ای هم که پنج ماه دیگه فارغ التحصیل بشم و لقب دکتر بگیرم. باز هم نمی تونم اون چیزی که بر شما گذشته و می گذره رو درک کنم. و من دنبال همین فهمیدنم، اینو می فهمی امین؟  
امین: اما پدرت چیزای لازم تری رو مطرح می کنه. اون بیشتر از خودت، به تو فکر می کنه. و درست هم میگه. من در برابر اونچه که تو در حقم روا میداری، چی دارم به تو بدم، انیس تو داری توی این خونه پرپر می شی. جوونیت داره روی زمین له می شه، هیچوقت صدای بچه توی این خونه نمی پیچه، آخه چرا نمی خوای قبول کنی، بقول پدرت، وجود شما همیشه زجره آقا امین. اون موقع که سالم بودین نه پول درست و حسابی، خودتون و خودتون و چند تا کتاب، تا موقع جنگ که همه اش توپ و تفنگ و بعد هم که علیل شدین موندین روی این چرخ.  
انیس: چرا تسلیم شدی امین؟ آخه چرا؟  
امین: قرار شد که فردا صبح بیان همین جا برای امضاء گواهی طلاق.  
انیس: تو که امضاء نمی کنی، من مطمئنم تو امضاء نمی کنی.  
امین: مجبورم.  
انیس: چه کسی تو رو مجبور می کنه؟ من، زن، تو هستم.  
امین: پدرت خیلی ناراحت بود. اون گریه کرد. اصلاً برات مهم نیست؟  
انیس: حرف تازه ای نیست.  
امین: حق دارند، همه حق دارند، من حقی را از تو گرفته ام.  
انیس: تو دارای حالا حقی رو از من می گیری.  
امین: منطقی باش.  
انیس: مگر تو بر اساس منطق خودت رو به این روز انداختی؟  
امین: وضع من فرق می کنه.  
انیس: هیچ فرق نمی کنه، یه طراح خوب و با قلمی خوب، اما عشق مصلحت نشناخت و تو شدی یه جانباز روی ویلچر. تو باید می رفتی. ولی چطور من نباید بمونم؟ با تمام احترام، ولی باید جوابتو بدم. تو خودخواهی، همة مردا خودخواهن. تو هم یکی از اونها!
توی ایثار نباید ترازو گذاشت، اما حقی از من داره گرفته می شه، و تو عامل گرفتن این حقی نه پدرم!
[گریان] تو میدونی من چی می کشم...
              [نور می تابد و بر لباس عروس ثابت می شود. نوای دف و نوای عروسی! انیس در زیر تکه نور آبی]  
انیس: زنی منتظر است.
امین بیا.
من حقیقت رو در تو پیدا کردم.
بعد از اونکه سیصد بار کلمة «نه» رو به خونوادم دادم، بعد از اونکه دوبار کلمة «بله» رو سر سفرة عقد توی دلم تکرار کردم و دفعه سوم به لبام اومد، اشک شور و شادی رو حس کردم و شدم نیمه تو، انیس تو، شاگرد تو.
[دف]
بعد از اون روزهای دلواپسی بود، روزهای رفتن های تو، من هر چقدر دانشجوی رشته پزشکی بودم ولی توی اون دانشکده درس نمی خوندم . به جای آناتومی بدن مدام نقشه جنوب کف دستم بود. شیارهای دستم مثل شیارهای نقشه جنوب بود روی رگ و پی دستام. اینجا خرمشهر، و اینجا آبادان و کرخه و این درست کناره شرجی کارون با صد کاروان دل. هر وقت نامه ات میومد، منو میبرد روی نقشه دستم.
هر روز هفت بار دعا می کردم که سالم برگردی. لباس عروسیمو تنم می کردم با اون روسری آبی
و باز میومدی و می رفتی...
تا آوردنت، دیدم امین اهل کوچه اقاقیا، نشسته بر فرش و پرواز بر عرش.
به هوش که اومدی دو ماه گذشته بود از اومدنت. گفتی برو انیس... من دیگه امین سالم نیستم.
              [می گرید]
چرا هیچکی به من توجه نکرد؟ جواب دلواپسی هام رفتن بود. چرا حقی رو از من زایل میکنی، چرا؟
              [نوای معصومانه کبوتران]
دیـده دریــا کــنم و صـبر به صــحرا فکنم
                              ونـــدرین کـار دل خـویش بـدریا فکـنم
مایه خوشدلی آنجاست که دلدار آنجاست
                              می کنم جهد که خود را مگر آنجا فکنم
بگشــا بـــند قبا ای مــه خـــورشید کــلاه
                             تــا چــو زلفت سر سودازده دریــا فکـنم
              [در متن پرواز معصومانه کبوتران ادامه میدهد و با ویلچر چرخ می زند]  
امین: من پیر شده ام، ما پیر شده ایم، در سلوک جوانی، پیر شده ایم در طریقت عشق، پیر شده ایم در مسلک دلدادگی و قبول نشده ایم در این مسلک. وگرنه جایمان اینجا نبود.
یاد آن روزها به خیر که خدا با ما بود، مثل تنهایی در بیشه و مثل نور در شب. مثل کبوتر بر سر اقاقیا، می خواستم در آن شب تقدیر، فریاد بزنم. ربنا! می خواستم...
بهار آرزو کوتاه بود و دست ما کوتاهتر و حالا مانده ایم تنها توی دیار غربت!‌  
انیس: گفتم می مانم.  
امین: تا کجا؟ تا کجا با منی؟  
انیس: تا ابدیت.  
امین: کجاست؟  
انیس: دیار امن.  
امین: برای چه می مانی؟  
انیس: فیض، تو سهمت را داده ای، بگذار سهمم را بدهم.  
امین: من قبول نشدم.  
انیس: باید در عاشقی اصراف کرد و نه تعارف. تعارف نکن امین، تو وقتی روبروی آینه با آن ویلچرت می نشینی، من می شکنم، نیاز من و ناز تو با هم برابر است.
چرا نمی خوای بفهمی، نگو شاعر شده ام، در مدرسة تو درس خوانده ام، از زبان تو آموختم، از نوشته هات.
              [زیر بارش خون، امین رو در روی ما، در متن صدای او، طبل دمادم و نی انبان و نوحه ای سنگین و پر جذبه به گوش می نشیند.]  
امین: وقتی ماه، بشینه عیون توی کارون، شناسایی شروع میشه، با سایة نخل های سربریده و جنازه های شهدا که توی نیزار منتظرمان که ببریمشون، یا از آب اونارو بگیریم و پلاکخونی کنیم. وقتی ماه بیاد توی طاق آسمون و بشه کامل، ماه شب چهارده، قرص تموم قمر، ماه بنی هاشم و کبوترا سیر بق بقو کنن، میان از دل آسمون شهیدارو      می برن به دل آسمون، سر سفرة خدا.
دست ما رو بگیر. ما رو هم ببر، ای فرصت حضور.
              [فریاد می کشد]‌
یا غیاث المستغیثین، یا نور، یا قدوس، لحظه ای بر ما درنگ ای امیر قافله، نیست این دل خسته را از تو چندان فاصله. چشمام بازه، دست ما رو هم بگیر، دلمون صاف، یه تیکه از بارون جلالتون چشم ما رو هم بگیره. دست ما رو بگیره.
              [بارش خون] 
خواب دیدم که مردم، خواب دیدم تموم کردم،
              [داد می زند.]
اما شهید نشدم!
اما مردم، تنم یخ کرده، همه دوره ام میکنن، دستام تکون نمی خوره!
می خوام بلند شم نمی تونم، فرشته ها فرشته ها!‌
به ابوالفضل ما هم نوکرت بودیم، چرا دستمونو نگرفتی، چرا نبردیمون. یا ضامن آهو ما بچة دیار توئیم،               نمی ارزیدیم به شفاعت، کدوم زیارتمون از صفا نبود، کدوم اشکمون از ریا بود، کجای دلمون سیاه بود؟ که ما رو گذاشتی تنها!‌ اما ولتون نمی کنیم. دستمونو بگیر، ای صاحب شفا، ای پیش خدا اهل صفا.
              [نوای کاکایی ها که صدایشان غمگین بگوش می نشیند!]
خواب دیدم مردم.
خواب دیدم تموم کردم.
اما شهید نشدم، اما شهید نشدم، اما شهید نشدم!
              [غمگین آوازی که از گذشته های دور، بگوش می نشیند!]
هیچکی نمی تونه بگه مرده ها می تونن بیان رو پشت بوم. اما شهیدا چی؟ از روی ابرا، روی قله آبیدر، سنندج مگه خیلی راهه؟ اما اومدن، گفتم، واویلا. درست مثل اینکه کنار بودند. آبیدر بود و همه جا صدای دف، دم به دم با کف، دادم زدم دف بکوبید، دف بکوبید سعید اینجاست، حمید، نادر، مهیار، عطران، مسعود، صادق...
گفتم: هی قمری سفید بیا ما رو ببر سر اقاقیا، سر گلدسته حرم آقا، سر سفرة خدا، کبوتر سفید سفید بود، آبیدر آبی آبی با جگن های سبز و دل من تپید. یا ضامن آهو ما را ببر، یا غریب القربا، به فریادم برس، شفاعت کن. یا        غیاث المستغیثین...
جستی زدم که بگیرمش. او رفت، ما ماندیم به تماشا، توی این دیار به حسرت پریدن با پای و دل مجروح!
                 [امین عرق کرده مویه می کند.]  
امین: نمی تونم دریغی رو که می کشی تحمل کنم انیس.  
انیس: نمی تونم دریغی رو که از من می کنی تحمل کنم امین.  
امین: تو به نیمه تنهایی.  
انیس: دوستت دارم امین. برای همه اون چیزایی که از دست دادی. بگذار من هم از این سفره نصیبی ببرم، توی    همه ی روزای دلواپسی ام تو داشتی از اون سفره فیض می بردی و حالام می بری، تو تا دم اون سفره بزرگ رفتی. بگذار من هم با تو بیام، با هم بشینیم. 
امین: من به درد تو نمی خورم انیس.  
تو حیفی، من به درد تو نمی خورم، تو می تونی خوشبخت بشی، می تونی زندگی کنی، بچه های خوب داشته باشی، می تونی بدوی، بنشینی، درس بخونی، همه کاراتو انجام بدی، اما من سربارم، محتاجم. خودتو حروم نکن انیس، پدرت حق داره، قاضی حق داره، وکیل مدافع حق داره همه حق دارن، همه...   
انیس: ترو خدا بس کن امین.  
امین: ترو خدا بذار حرفمو بزنم. تا حرف زدم گفتند قاطیه، شعر می خونه، تا از غمهام گفتم، از شادی هام گفتم، از رویاهام، خلوتم، صدای همه در اومد که خودخواهم، ترو با خودخواهی توی این خونه نگه داشتم. آخه چرا؟ من فقط می خواستم همه بفهمن ما زنده ایم، من زنده ام، تو زنده ای، داد می زنم، من نمردم، نمردم... بچه های آبیدر زنده اند، نفس می کشند و یه عالمه یادگاری دارن. این ویلچر یادگار منه. می فهمی انیس. و حالام دریغ همین زندگی کردن با تو هم یه جور جنگه، توی جنگی که من فقط این دفعه بجای پیروزی گردان خودمون، لشکر خودمون، خودمو نمی بینم و ترو می بینم. به تو، توئی که توی اون سالهای سبز برکت جنگ و تنهائی، این خونه رو همیشه آبی نگه داشتی. چند سال می تونی آبی باشی و خاکستری نشی؟ کم نیاری؟ [مهاجم]‌ برو انیس، برو، همه حق دارن، وکلی، پدر و مادر، دوست، همشهری، دنیا حق داره، چند سال دیدی و زجر کشیدی و صبر کردی.  
انیس: بس کن امین، تموم جبهه رو رفتی، دنیا تو دستای تو شد یه حکم که طلاقش داده بودی، دویدی تا عرش و من حتی نتونستم نگاهت کنم، یه نگاه سیر، و حالا هم که میتونم یه کمی بال بزنم تو نمی ذاری، حالا نوبت منه، حق منه، دریغ نکن، وقتی می تونم مثل تو عمل کنم حقشو از من می گیرن. به من جواب بده امین.  
امین: من فقط شوهر خوبی برات نمی شم، همین.  
انیس: هستی، شعار نمی دم، حقیقتو می گم، مگر این پاهات نمی دویدند، این دستات مگه خستگی حالیشون میشد؟ پس چرا به این روز افتادن؟  
امین: من باید می رفتم.  
انیس: من هم باید بمونم.  
امین: اون زمان گذشته انیس، زمان بایدها، آدمها عوض شدن، تو فکر می کنی همه می تونن اون چیزی رو که امروز می گن، فردا حتی بیاد بیارن. چه برسه به گذشته این همه ماه و سال و ایام اون زمان گذشته! خودتو حروم نکن!‌ 
انیس: ما که نگذشته ایم.  
ما که عوض نشدیم.  
امین: واقعاً عوض نشدیم.  
انیس: نه!  
امین: محکم تر بگو.  
انیس: نه، نه، نه!  
این صدای توست که توی منه. چرا من نمی تونم مثل تو خاکی باشم، آخرش اما زبون ترو یاد گرفتم، تو همة زبونت خاکه و ادراک. یادم بده، بازم یادم بده، یادم بده.   
امین: می خوای چیکار کنی؟
              [در شوری بی وصف انیس کنار پنجره می رود، پنجره را باز می کند ویلچر امین را، سریع به حرکت در می آورد.]  
انیس: پنجره ها رو وا می کنم، درها رو به همة غریبه ها می بندم. بعد میرم کنار پنجره با بوی اقاقیا و بق بقوی کبوتر، می شم یک شعاع از اون آفتاب.
دیگه از هیچ کفتری نمی ترسم. جیغ نمی کشم. کفترا همه می شن طوقی. جلد جلد. می گن بق بقو، تو میگی و من می نویسم. کلمه به کلمه، جمله به جمله، جمله ها بشن یک صفحه، صفحه ها بشن یک کتاب، کتابها بشن یادگار. یادگار روزهای آتش و خون و عشق از اهل اقاقیا. نماز نیاز. بعد هزارون بچه، که به دنیا میان و قد می کشن که      می تونن، بچه های ما باشن.
میآن تو، در این خونه رو می زنن و می گم مادرکم، عزیزکم، بابا اینجاست!‌
من می شم دستای تو، پاهای تو، اونقدر می نویسم تا همه غصه هات بیآن رو کاغذ.
بگو تا بنویسم بهنام.   
امین: به پدرت چی می گی؟  
انیس: به پدرم همونو می گیم که تو کارت عروسیمون نوشتیم.
مگه نگفتیم و ننوشتیم و دعوت نکردیم.
این هم کارت عروسیمون:
«هو المحبوب»
انیس مشتاقی و امین حقیقت
یکدیگر را پذیرفته اند، تا پس از بیعتی مبارک سفری را آغاز کنند، بسوی،  
امین: می شود لباس بسیجی را همیشه پوشید  
انیس: می شود به کبوتر دانه داد 
امین: می شود حقیقی زندگی کرد
انیس: می شود یکرنگ بود
آبی آبی  
انیس: برای این شدنها گرد هم می آئیم، تا سرودی کنیم و سروری و رودی.  
بهنام: به صحرا شدم و عشق باریده بود، و زمین تر شده بود آنگونه که پای به برف فرو شود، به عشق فرو می شد. 
                  [انیس به طرف امین می دود نوای معصومانه کبوتران که بال می زنند، صدای دف سنگین و حماسی بگوش می نشیند و حالا نور آبی همه جا چیره می شود] 


X