بسمه تعالی
مقدمه ناشر :
مسأله این نیست که ما می خواهیم جنگ بکنیم . ما می خواهیم دفاع بکنیم . یعنی ما می خواهیم از آبروی اسلام، از آبروی کشور اسلامی دفاع بکنیم . حضرت امام خمینی (ره)
هشت سال حماسه دفاع مقدس نقطة عطف تاریخ انقلاب اسلامی است . آحاد مردم ایران اسلامی در طول این دوران خاطره ساز با خلق حماسه هایی جاویدان از مرزهای اعتقادی خود با تمام وجود دفاع نمودند و با نثار خون هزاران تن از بهترین عزیزان خود نگذاشتند ذرهّ ای از آبرو و اعتماد عقیده و مکتبشان به دست بیگانگان بیفتد .
نگهداشت خاطرات دفاع مقدس و انتقال مفاهیم ارزشمند آن به نسل حاضر و آینده می تواند در استحکام مرزهای معنوی و همچنین افتخار وسربلندی ایران اسلامی نقش مؤثری داشته باشد .
انتشارات عابد مفتخر است با نشر نمایشنامه های دفاع مقدس گامی هر چند کوچک در این مسیر بزرگ بردارد . تا شاید قطره ای از اقیانوس بیکران معارف این جهاد کبیر را به نسل آینده ساز منتقل کرده باشد .
اشخاص نمایش :
سرباز
معصومه
پدر
مرد
زمینی خشک از مناطق جنگی جنوب، تپه ماهورها و سنگرهایی فرو ریخته در انتها، ردیفهای نامنظم سیم خاردار و علائم هشدار دهنده که نشان از وجود مین و مواد منفجره در منطقه دارد، و سایه بانی کوچک و کهنه به ظاهر برای نگهبانی .
سکوت، و زوزه ی گهگاه باد .
سربازی، ترانه خوان وارد می شود و یکراست به سمت سایه بان می رود . اسلحه اش را به سایه بان می آویزد و یکی از تابلوهای هشداردهنده را از زمین بیرون می کشد . خاکها را کنار زده و پاکت سیگاری بیرون می آورد . سیگار را به دهان گذاشته و کبریت می کشد . کبریت روشن نمی شود . در فاصله تلاش سرباز برای روشن کردن کبریت، کودکی هفت ـ هشت ساله ـ معصومه ـ از دل سنگرهای انتهای صحنه، سر بیرون می آورد و سرباز را نگاه می کند .
معصومه : با کبریت بازی می کنین آره؟ وای، وای ، وای!
[سرباز، جا خورده، سیگار و کبریت را رها کرده و اسلحه اش را بر می دارد .]
معصومه : تفنگتون راس راسیه آقا؟
سرباز : متوجه [معصومه شده است .] لا اله الاالله ! تو اونجا چیکار می کنی، وروجک؟
معصومه : من اسمم معصومه اس . شما گفتین چیه اسمتون؟
سرباز : من اسمم رو نگفتم .
معصومه : پس وروجک کیه؟
سرباز : تویی که سر خود بلند شدی رفتی اون وسط، کی به تو گفت بری، هان؟
معصومه : خودم اومدم . کسی بهم نگفت که .
سرباز : رفتی اونجا که چی؟
معصومه : می خواستم بازی کنم .
سرباز : تو غلط کردی!
معصومه : مگه این سنگرها مال شماس؟
سرباز : نه خیر . مال بابای توست!
معصومه : خب حالا عیبی داره که من اینجا بازی کنم؟
سرباز : اینجا منطقه جنگی یه بچه، نه شهر بازی، می فهمی؟
معصومه : حالا که جنگ تموم شده که .
سرباز : [با خود] ظاهراً اول جنگ ما با شماس . [به معصومه] تو هم با این کاروانها اومدی؟
معصومه : نه خیر. من با بابام اینا اومدم .
سرباز : جدی؟ پس بابات اینا کجان؟
معصومه : یه کم اونورتر .
سرباز : خبر دارن که تو اینجایی؟
معصومه : آره خب، گفتم که می رم بازی .
سرباز : خیلی خب، یه دقیقه همونجا باش تا ببینم چیکار باید بکنم . [با خود] عجب گرفتاری شدیم! هر دفعه نوبت پست ما به اینجا رسید، یه مصیبتی پیش اومد .
[به سراغ بی سیم می رود تا با آن تماس بگیرد . معصومه، کنجکاو خود را از سنگر بالا می کشد .]
سرباز : چیکار می کنی؟ مگه نگفتم از جات تکون نخور؟!
معصومه : برای چی؟
سرباز : چون الان روی انبار مهمات وایسادی، بیچاره!
معصومه : مهمات؟
سرباز : مهمات می دونی چیه؟
معصومه : نه .
سرباز : یعنی اگه جم بخوری، بوم! می ری توی هوا!
معصومه : آهان، یعنی منفجر می شم؟!
سرباز : اگه جم بخوری! [سعی می کند با بی سیم تماس بگیرد . اما موفق نمی شود!] این هم که دوباره بازیش گرفته!
معصومه : راس راسیه؟
سرباز : چی ؟
معصومه : تلفنتون .
سرباز : بی سیم رو می گی؟ فعلاً که اسباب بازیه .
[بار دیگر سعی می کند تماس بگیرد .]
معصومه : آقا میایی بازی کنیم؟
سرباز : بازی؟
معصومه : تلفن بازی . آخه من هم یه دونه دارم . [تلفن همراه اسباب بازی اش را نشان می دهد .] ببینین . این هم بی سیمه .
سرباز : [بی حوصله] یه دقیقه حرف نزن ببینم دارم چیکار می کنم .
معصومه : شما چقدر بد اخلاقین آقا!
سرباز : راس می گی؟
معصومه : آره خب، اون دوستتون خیلی از شما با حال تر بود .
سرباز : [کنجکاو] کی؟ رفیقم؟
معصومه : همون که قبل از شما اینجا بود .
سرباز : از کی حرف می زنی؟
معصومه : دوستتون دیگه .
سرباز : از کجا معلوم دوست من بوده؟
معصومه : چون لباسش عین شما بود .
سرباز : عین من؟
معصومه : خاکی و خلی .
سرباز : خب؟
معصومه : ولی عین شما تفنگ نداشت ها . یه دستگاه انقدری دستش بود . می گفت : «این تفنگ منه»
سرباز : باهاش چیکار می کرد؟
معصومه : نمی دونم . مثل انبردست بود . انقدری . بزرگ بود!
سرباز : سیم بر نبود؟
معصومه : [می خندد] سیم بُر چیه؟
سرباز : هیچی بابا . [اطراف را نگاه می کند .] احتمالاً تخریب چی بوده . هر وقت کارش داریم غیبش می زنه . [به سراغ بی سیم می رود .] از کجا می گی با حال بود؟
معصومه : کی؟
سرباز : همون تخریب چیه؟
معصومه : من دوستتون رو گفتم .
سرباز : خب همون دوستم، واسه چی می گی باحال بود؟
معصومه : چون یه عالمه با هم بازی کردیم .
سرباز : بازی کردین؟
معصومه : قایم باشک .
سرباز : لابد همینجا هم بازی می کردین؟
معصومه : آره دیگه .
سرباز : پس طرف یه تخته اش کم بوده .
معصومه : طرف، یعنی دوستتون؟
سرباز : نه بابا .
معصومه : پس لابد تخریب چیه رو می گین؟
سرباز : همون که باهات بازی کرده .
معصومه : خب دوست شما بود دیگه .
سرباز : من اگه همچین رفیقی داشتم، خودکشی می کردم!
معصومه : چرا؟
سرباز : آخه اینجا جای قایم باشک بازیه؟
معصومه : چه عیبی داره؟
سرباز : واسه تو هیچی، چون بچه ای نمی فهمی . ولی ازیه آدم گنده بعیده که بیاد توی منطقه ممنوعه تفریح کنه.
معصومه : منطقه ممنوعه؟
سرباز : پس فکر می کنی این تابلوها و علامت ها چیه اینجا؟
معصومه : نمی دونم .
سرباز : نگفتم، روی انبار مهمات وایسادی؟
معصومه : یعنی این تابلوها مال انبار مهماته؟
سرباز : پس چی؟
معصومه : خیلی خوشگله!
سرباز : انبار مهمات؟
معصومه : این تابلوها .
سرباز : خوشگل تر از اون، چیزهایی که این زیر خاک شده!
معصومه : مثل گنج شما؟
سرباز : کدوم گنج؟
معصومه : سیگارهاتون!
سرباز : سیگار؟
[به سراغ بسته سیگار می رود . یکی را به دهان گذاشته و کبریت می کشد . کبریت روشن نمی شود .]
معصومه : من هم توی باغچه مون یه گنج قایم کردم .
سرباز : راستی؟
معصومه : سیگار نیست ها، مهماتِ راس راسیه!
سرباز : عجب؟
معصومه : شما گنجتون فقط سیگاره؟
سرباز : نه بابا . مرده شور این سیگار رو ببرن .
[سیگار و کبریت را انداخته و به سراغ بی سیم می رود .]
سرباز : سیزده، سیزده، مرکز [به معصومه] خب داشتی می گفتی .
معصومه : با من هستین؟ یا با تلفن؟
سرباز : با توام . گفتی مهمات قایم کردی؟
معصومه : خیلی هم مهم نیست . چند تا پوکه تیره، با یه ماسوره!
سرباز : ماسوره دیگه چیه؟ [به بی سیم] سیزده، سیزده، مرکز ...
معصومه : نمی دونین؟ مال مینه دیگه!
سرباز : مین؟ تو می دونی مین چیه؟
معصومه : معلومه .
سرباز : عجب! [به بی سیم] سیزده، سیزده، مرکز ... [به معصومه] از کجا آوردیش؟
معصومه : ماسورهه رو؟
سرباز : مهماتت رو؟
معصومه : از بابام گرفتم . اون انقده از این چیزها داره که نگو .
سرباز : ماسوره؟
معصومه : مهمات!
سرباز : مگه بابات چیکاره اس؟ [به بی سیم] سیزده، سیزده، مرکز ...
معصومه : جانبازه .
سرباز : منظورم اینه که کارش چیه؟ جانبازی که شغل نیست .
معصومه : معلمه .
سرباز : آهان گرفتم ... [به بی سیم] مرکز، مرکز، اینجا سیزده، می شنوی؟ [ناامید] لامصب! گرفته بودم ها، صدای خود پاس بخش بود . [به معصومه] چند درصد؟
معصومه : درصد؟
سرباز : بابات رو می گم . چند درصد جانبازه؟
معصومه : ما هنوز درصد نخوندیم .
سرباز : خیلی خب بابا . بی خیال . [به بی سیم] سیزده، سیزده، مرکز ...
معصومه : شما هم اومدین اینجا سیزده به در؟
سرباز : سیزده به در چیه؟
معصومه : آخه هی می گین، سیزده، سیزده ...
سرباز : این سیزده یه رمز .
معصومه : رمز؟
سرباز : یعنی کدِ این خراب شده سیزده اس . [به بی سیم] سیزده، سیزده، مرکز ... خراب شه اون مرکز که هیچ وقت جواب نمی ده! [به معصومه] ببینم، مگه امروز سیزده به دره؟
معصومه : آره دیگه .
سرباز : گاومون زایید! حتماً آقایون جمع کردن رفتن پیک نیک .
معصومه : آقایون یعنی چی؟
سرباز : چی نه، کی؟
معصومه : خب همین کی؟
سرباز : یعنی همونهایی که باید بی سیم رو جواب بدن . نحسی اش ما رو نگیره خوبه!
معصومه : یعنی چی که سیزده نحسه؟
سرباز : خب نحسه دیگه. تو فکر می کنی چرا هر چی بدبختی یه، توی این منطقه می باره؟ توی این یه گُله جا؟ چون کدِش سیزده اس . وگرنه که انقدر مصیبت نداشتیم اینجا .
معصومه : مصیبت؟
سرباز : مصیبت از این بدتر که درست موقع پست من بدبخت؟ یه بچه زبون نفهم بلند شده رفته وسط میدون مین به بازی کردن؟
معصومه : [دلخور] من می خوام برم پیش بابام اینا .
سرباز : تو دیگه نحسی نکن . وایسا سر جات!
معصومه : می خوام برگردم . خسته شدم خب .
سرباز : فکر می کنی من خیلی سرحالم؟
معصومه : اونها حتماً دارن دنبال من می گردن .
سرباز : بعید می دونم حتی یادشون باشه که بچه ای داشتن . پدر و مادر انقدر بی مسئولیت می شن؟
معصومه : من می خوام برم پیش اونا .
سرباز : به تو می گم وایسا!
معصومه : اگه نذاری برم داد می زنم!
سرباز : بزن، از طرف من هم داد بزن . بلکه یکی بیاد هر دومون رو نجات بده .
معصومه : [داد می زند] بابا ...
سرباز : [ادا در می آورد .] باباش ...
معصومه : شما خیلی بدین!
سرباز : چون نمی گذارم بری روی هوا؟
معصومه : هوا چیه؟ من می خوام برم پیش بابام . [حرکت می کند .]
سرباز : وایسا سر جات بچه! [اسلحه اش را به طرف معصومه می گیرد .]
معصومه : [می ماند] من از شما می ترسم!
سرباز : بترسی به نفعته .
معصومه : [فریاد می زند .] بابا ... [پدر، با شتاب داخل می شود .]
پدر : چه خبره؟ داری چیکار می کنی آقا؟!
معصومه : من می ترسم، بابا جون!
پدر : نترس بابا .
[معصومه، قصد حرکت به سمت پدر را دارد . سرباز بار دیگر اسلحه می کشد .]
سرباز : سر جات وایسا بچه جون .
پدر : [به سرباز] تو خجالت نمی کشی؟ این کارها چیه که می کنی؟
سرباز : یکی باید این رو به شما بگه . واسه چی بچه تون رو رها کردین به امید خدا؟
پدر : به تو چه مربوطه مردک؟!
سرباز : این عوض تشکرتونه؟
پدر : تشکر کنم؟ به خاطر چی؟ چون اسلحه کشیدی روی بچه؟
سرباز : نه خیر . چون جونش رو نجات دادم . با همین اسلحه!
پدر : مزخرف نگو!
سرباز : مزخرف؟ یه نگاه به دور و برتون بندازین، ببینین دختر خانوم تون چه دسته گلی به آب داده؟
معصومه : من کاری نکردم بابا، فقط داشتم بازی می کردم .
سرباز : اگه جلوش رو نمی گرفتم، باید نعشش رو از زمین بازی می بردین بیرون!
پدر : [ تازه متوجه اطراف می شود .] تو چیکار کردی دختر؟
معصومه : هیچی بابا، به خدا داشتم بازی می کردم!
پدر : مگه بهت نگفتم دور و بر خودمون باش؟ واسه چی اومدی اینجا؟
معصومه : غلط کردم!
پدر : [به سرباز] یه لحظه ازش غافل شدم ها!
سرباز : واقعاً که مزخرفه!
پدر : چی؟
سرباز : حرفهای من!
پدر : من ازت معذرت می خوام .
سرباز : خواهش می کنم . ولی این چیزی رو حل نمی کنه . به هر حال اون روی میدون مین وایساده!
معصومه : نه خیر، انبار مهمات . [ادا درمی آورد .] بوم!
پدر : [به معصومه] شما آروم باش بابا جان! [به سرباز] حالا چیکار باید کرد؟
سرباز : معمولاً توی این جور موارد، ما تماس می گیریم مقر تا یه تخریب چی بفرستن .
پدر : [با خود ] تخریب چی؟ [به سرباز] خب چرا معطلین؟ [اطراف را نگاه می کند .] اینجا بی سیم دارین؟
معصومه : یه بی سیم اونجاس ولی اسباب بازیه .
سرباز : اون جواب نمی ده . [به پدر] شما گوشی همراهتونه؟
پدر : منظورت موبایله؟
سرباز : خواستم فارسی اش رو بگم .
پدر : نه متأسفانه .
معصومه : من یکی دارم، ولی باطری نداره . [تلفن اسباب بازی اش را نشان می دهد .]
پدر : [به معصومه] شما همونجا که هستی باش دخترم .
سرباز : از بدبختی ما، هر کس به تورمون می خوره آس و پاسه . [به سمت بی سیم می رود .] یه سنگ دیگه می اندازم ببینم چی می شه . [به بی سیم] سیزده، سیزده، مرکز ...
معصومه : بابا جون، می دونستین سیزده یه رمزه؟
پدر : تو از کجا می دونی؟
معصومه : اون آقا گفت : «کد این خراب شده سیزده اس .» خب کد یعنی رمز دیگه .
پدر : [به سرباز] ببینم، تو سیزدهی یا مرکز؟
سرباز : یعنی چه ؟
پدر : کد تو، سیزده اس یا مرکز؟
سرباز : به کلاس اینجا میاد مرکز باشه؟
پدر : پس چرا می گی سیزده، سیزده، مرکز؟
سرباز : [متوجه می شود] اَی که هِی! حواس من رو باش . می گم چرا جواب نمی ده ها! [به بی سیم] مرکز، مرکز، سیزده ... [به پدر ] پس من از اونوقت تا حالا داشتم خودم رو صدا می زدم . [ به بی سیم] مرکز ، مرکز، سیزده ... [نا امید] ظاهراً سیزده با مرکز چندان فرق نمی کنه . آقایون هنوز از پیک نیک بر نگشتن!
[سعی می کند بار دیگر تماس بگیرد .]
معصومه : بابا، سیزده به در تموم شده؟
پدر : نه بابا جان .
معصومه : بابا جان؛ حالا که گفتم غلط کردم، می شه بیام؟
پدر : کجا بیایی؟
معصومه : می خوام برم سیزده به در .
پدر : نه دخترم، شما فعلاً نمی تونی جایی بری . چون این منطقه آلوده اس .
معصومه : آلوده، یعنی کثیف؟
پدر : نه بابا، آلوده به مین، مین که می دونی چیه؟
معصومه : همون که ماسوره داره؟
پدر : آره بابا جان .
معصومه : خب مگه چه عیبی داره؟
پدر : چی؟
معصومه : مین دیگه، همون که ماسوره داره؟
پدر : ببین بابا جون، مین یه جور مواد منفجره اس!
معصومه : یعنی مهماته؟
پدر : تقریباً .
معصومه : از همونهایی که اگه جم بخوری، بوم! می ری توی هوا؟
پدر : آفرین، مبادا جم بخوری یا؟!
معصومه : چشم!
پدر : [به سرباز] چی شد؟
سرباز : [بی سیم را رها می کند .] بی فایده اس . جواب نمی ده .
معصومه : من که گفتم اسباب بازیه .
[پدر به سمت بی سیم می رود .]
سرباز : کجا می ری آقا؟
پدر : می خوام امتحانش کن .
سرباز : نمی شه!
پدر : آزمایشش که ضرر نداره .
سرباز : [بی سیم را بر می دارد .] اینجا که آزمایشگاه نیست آقا!
پدر : شما اجازه بده .
سرباز : نمی تونم . مگه هر کی هر کیه؟
پدر : من با این آشغالها کار کردم . قلق داره .
سرباز : قلقش رو می دونم . بهتر از شما .
معصومه : چی می گین؟ بابای من چند سال توی جنگ بوده!
پدر : [به معصومه] شما می شه صحبت نکنی معصومه خانم؟
معصومه : من که جم نخوردم از جام .
پدر : [به سرباز] ببین برادر من . این بی سیم ها ...
سرباز : لازم نیست اطلاعاتتون رو به رخم بکشین . می دونم شما قبلاً رزمنده بودین .
پدر : من همچین حرفی زدم؟
سرباز : با زبون بی زبونی .
پدر : به زبون خوش دارم می گم اون بی سیم رو بده امتحان کنم . حالیت می شه؟
سرباز : اگه شما حالیتون می شه، دارم می گم نمی تونم .
پدر : یعنی چی که نمی تونی؟
سرباز : برام مسئولیت داره، می فهمین؟
پدر : چه مسئولیتی؟
سرباز : آخه همینطوری که نیست . شاید یه دقیقه دیگه بگین اون اسلحه ات رو هم بده آزمایش کنم باید بدم؟
[پدر یکباره متوجه اسلحه می شود . به طرفش رفته و آن را بر می دارد .]
سرباز : [جا خورده] هی آقا! اون اسباب بازی نیست ها!
پدر : جدی؟ [خشاب اسلحه را بیرون می آورد .]
سرباز : باهاش بازی نکنین . اون مسلحه!
پدر : می خواستم ببینم چند تا ترقه می خوره؟
معصومه : ترقه ای نیست که بابا، راس راسیه!
پدر : [به معصومه] شما قرار شد ساکت باشی .
معصومه : فقط گفتین جم نخورم .
پدر : حالا می گم ساکت باش! [به سرباز] بدش به من!
سرباز : دارین تهدیدم می کنین؟
پدر : نه، به زبون خوش گفتم . [می خندد] ببین، دارم می خندم .
سرباز : خنده تون رو باور کنم، یا اون اسلحه رو؟
پدر : اسلحه که خالیه . [خشاب را نشان می دهد .] ترقه هاش رو در آوردم .
سرباز : اون مسلحه! مگه نگفتم؟
پدر : اگر واقعاً مسئولیت حالیت باشه، نباید مسلحش کرده باشی .
سرباز : چرا؟ مگه اینجا منطقه نظامی نیست؟
پدر : کدوم منطقه نظامی؟ این همه کاروان و زن و بچه رو نمی بینی اینجا؟
سرباز : شما چی؟ این همه تابلو و علامت رو نمی بینی؟
پدر : بهر حال تو اگه یه سرباز با مسئولیت باشی، هیچ وقت نباید اسلحه ات رو از خودت جدا کنی . مخصوصاً اگه مسلح باشه!
[گلن گدن می کشد . هیچ فشنگی از اسلحه بیرون نمی افتد .]
پدر : ظاهراً خالیه! [اسلحه را رو به آسمان می چکاند .] خالیه .
سرباز : خیلی خب حالا بدینش به من .
پدر : بیا بگیرش . البته اون بی سیم رو بذار همونجا باشه .
سرباز : بی سیم رو؟
پدر : می بینی؟ هیچ تهدیدی در کار نیست . اسلحه به جای بی سیم .
سرباز : به شرطی که مسئولیتش با خودتون باشه .
پدر : مسئولیت چی؟
سرباز : بی سیم دیگه . اگه طوریش بشه گردن شماس .
[بی سیم را زمین می گذارد .]
پدر : نه که خیلی سالمه .
[اسلحه را برای سرباز پرتاب می کند و به سمت بی سیم می رود . سرباز اسلحه را در هوا می گیرد و آن را بر انداز
می کند .]
سرباز : خشابش هم بدین .
پدر : چه عجله ای داری؟ من که نمی خوام فرار کنم . می بینی که ریشم گیره .
سرباز : شاید من بخوام برم .
پدر : کجا؟ می خوای ما رو تنها بذاری؟
سرباز : باید جاهای دیگه هم سر بزنم . امروز این کاروان ها شورش رو در آوردن .
پدر : خیلی خب، هر وقت خواستی بری بهت می دم .
[سعی می کند با بی سیم تماس بگیرد . سرباز، سیگاری به دهان گذاشته وکبریت می کشد . کبریت روشن نمی شود.]
پدر : [به بی سیم] مرکز، مرکز، سیزده ...
سرباز : [به کبریت] یالا دیگه روشن شو .
پدر : [به بی سیم] مرکز، مرکز، سیزده ...
سرباز : [به کبریت] روشن نمی شه لامصب!
پدر : [به بی سیم] جواب نمی ده لاکردار!
سرباز : [به کبریت] گمونم نحسی سیزده گرفتدش .
پدر : [به بی سیم] بی سیم انقدر نحس می شه؟
سرباز : کبریت به این بد قلقی نوبره!
پدر : نمی فهمم قلقش چیه؟ [به بی سیم] مرکز، مرکز، سیزده ...
سرباز : فایده نداره روشن نمی شه .
پدر : روشن می شه، جواب نمی ده .
سرباز : اگه روشن می شد که خوب بود .
پدر : [به سرباز] ایناها، پارازیت داره، پس روشنه .
سرباز : چی پارازیت داره؟
پدر : بی سیم دیگه .
سرباز : من چیکار به بی سیم دارم؟ این کبریته رو می گم . [آن را به زمین می کوبد .] گندت بزنه!
معصومه : یه چیزی بگم؟ قول می دم جم نخورم . فقط یه چیز .
پدر : چی می خوای بگی؟
معصومه : می گم شاید باطریش ضعیف شده .
پدر : باطری چی؟
معصومه : بی سیم دیگه . عین موبایل من . گوش بدین . [به موبایلش ور می رود .] می شنوین؟ پارازیت داره، ولی آهنگ نمی زنه؟
سرباز : تو می دونی پارازیت چیه که می گی؟
معصومه : بله که می دونم، یعنی خِرخِر .
سرباز : خِرخِر مال رادیوست . به صدای بی سیم می گن پارازیت .
معصومه : خب پارازیت هم یه جور خِرخِر دیگه .
سرباز : نه خیر، پارازیت یه چیزه، خِر خِر چیز دیگه .
معصومه : نه خیر .
سرباز : حالا هی حرف خودت رو بزن .
معصومه : من اصلاً به شما چیکار دارم؟ [به پدر] بابا جون مگه پارازیت همون خِر خِر نیست؟
پدر : خِرخِر یا پارازیت، چه فرقی می کنه؟ به هر حال این بی سیم جواب نمی ده؟
معصومه : گفتم که باطری اش ضعیف شده .
پدر : شما قرار شد فقط یه چیزی بگی . درسته؟
معصومه : خب گفتم دیگه .
پدر : یعنی حرف دیگه ای نداری؟
معصومه : شما که نمی گذارین آدم حرف بزنه .
پدر : یعنی چیز دیگه ای هم هست که بخوای بگی؟
معصومه : بله .
پدر : خب بگو .
معصومه : من خسته شدم!
پدر : من هم خسته ام بابا جون . این آقا هم خسته اس .
سرباز : آی گفتین . [به بدنش کش و قوس می دهد .] کجایی تختِ آسایشگاه؟
معصومه : خستگی من فرق می کنه .
سرباز : چه فرقی؟
معصومه : شما هر چقدر بخواین می تونین جم بخورین . ولی من باید اینجا وایسم مثل میخ .
سرباز : خب تقصیر خودت بود .
معصومه : اصلاً به شما چه؟ من دارم با بابام حرف می زنم!
سرباز : ببخشین وسط مکالمه تون پارازیت انداختم . گوشی . [به پدر] خانوم با شما کار دارن .
پدر : [به معصومه] چی می گی عزیزم؟
معصومه : من هم می خوام مثل شما جم بخورم .
پدر : من که برات توضیح دادم .
معصومه : شما همه اش می گین اینجا آلوده اس . پس چرا اونجا که شما هستین آلوده نیست؟
سرباز : بیا و درستش کن .
پدر : ببین باباجون، دشمن، برای اینکه دست ما بهش نرسه یه جاهایی رو مین گذاری کرده . مثلاً همونجایی که تو وایسادی .
معصومه : یعنی اینجا مال دشمن بوده؟
پدر : آره بابا، اون سنگرها رو می بینی؟ اونها یه زمانی دست دشمن بوده .
معصومه : من از اینجا بدم میاد!
پدر : من هم همینطور .
سرباز : والله اگر به من هم مرخصی بدن، یه دقیقه اینجا نمی مونم .
معصومه : می خوام بیام پیش شما .
پدر : خیلی خب . ولی باید صبر کنی تا یه راهی باز بشه .
معصومه : راه که بازه .
پدر : اگر باز بود که من اومده بودم پیشت .
معصومه : شما می ترسین؟
پدر : از چی؟
معصومه : از مین، از مهمات . می ترسین ، بوم! منفجر شین؟
پدر : آره خب می ترسم .
معصومه : ببینین من نترسیدم . بیاین دیگه .
سرباز : تو خودت هم زیادی هستی بچه . می خوای بابات رو هم بکشی اونجا؟
معصومه : من دارم با پدرم حرف می زنم نه شما .
سرباز : عجب بچه ایه ها .
معصومه : بابا، بیاین دیگه، ببینین من اومدم، منفجر هم نشدم .
سرباز : شانس آوردی بچه . وگرنه الان خدا می دونه چه بلایی سرت اومده بود .
معصومه : شما چقدر پارازیت می اندازین آقا؟
پدر : معصومه! مؤدب باش بابا .
معصومه : خب ببخشین، حالا میاین؟
پدر : نمی شه عزیزم، بهت که گفتم .
معصومه : پس بگین چرا وقتی من اومدم منفجر نشدم؟ لابد اینجا آلوده نیست دیگه .
سرباز : [به سراغ سیگار و کبریت می رود .] خدا بهتون صبر بده . من که بریدم .
معصومه : بگین دیگه .
پدر : ممکنه به خاطر وزنت بوده .
معصومه : چه وزنی؟
پدر : هر مینی برای اینکه منفجر بشه، یه وزن معینی باید بره روش . می فهمی؟
معصومه : یعنی من سبک بودم که منفجر نشدم .
پدر : احتمالاً .
معصومه : پس ...
سرباز : تو رو خدا حرف یادش ندین! الان می گه حالا که من سبکم بذارین توی میدون مین غلت بزنم .
معصومه : من نمی خواستم این رو بگم .
سرباز : می گفتی دیگه . اگه می گذاشتم داشتی همین رو می گفتی .
معصومه : نه خیر، من می خواستم بگم، پس چرا اون آقاهه منفجر نشد؟ اون که مثل من سبک نبود؟
پدر : کدوم آقاهه؟
معصومه : همون که اولش اینجا بود .
پدر : کی اینجا بود؟
معصومه : دوست این آقا .
پدر : [به سرباز] دوست شما اینجا بوده؟
سرباز : دوست من غلط می کنه بیاد بره توی میدون مین .
پدر : پس این بچه چی می گه؟
معصومه : راست می گم، اسمش هم تخریب چی بود .
پدر : تخریب چی؟ تو مطمئنی؟
معصومه : این آقا گفت . تازه یه سیم بر هم دستش بود . عین یه انبردست بزرگ! می گفت تفنگ منه!
پدر : [به سرباز] موضوع چیه؟
سرباز : چه می دونم . پیش از اینکه من بیام، می گه یه نفر اومده اینجا که شبیه من بوده، بلانسبت!
معصومه : لباسهاش خاکی خلی بود .
سرباز : ظاهراً یه تخته اش هم کم بوده .
معصومه : نه خیر . تازه مرد خیلی با حالی بود .
پدر : با حال؟