معرفی وبلاگ
این وبلاگ در راستای ارج نهادن به مقام والای شهدا و جانبازان 8 سال دفاع مقدس ، و همچنین تجدید پیمان با آرمان های گرانقدر رهبر انقلاب اسلامی فعالیت می نماید.
صفحه ها
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 1518509
تعداد نوشته ها : 3133
تعداد نظرات : 28
Rss
طراح قالب
GraphistThem241

علیرضا حنیفی   
انتشارات عابد
تاریخ و نوبت چاپ اول زمستان 83

 بسمه تعالی


مقدمه ناشر :
مسأله این نیست که ما می خواهیم جنگ بکنیم . ما می خواهیم دفاع بکنیم . یعنی ما می خواهیم از آبروی اسلام، از آبروی کشور اسلامی دفاع بکنیم .                                                         حضرت امام خمینی (ره)
هشت سال حماسه دفاع مقدس نقطة عطف تاریخ انقلاب اسلامی است . آحاد مردم ایران اسلامی در طول این دوران خاطره ساز با خلق حماسه هایی جاویدان از مرزهای اعتقادی خود با تمام وجود دفاع نمودند و با نثار خون هزاران تن از بهترین عزیزان خود نگذاشتند ذرهّ ای از آبرو و اعتماد عقیده و مکتبشان به دست بیگانگان بیفتد .
نگهداشت خاطرات دفاع مقدس و انتقال مفاهیم ارزشمند آن به نسل حاضر و آینده می تواند در استحکام مرزهای معنوی و همچنین افتخار وسربلندی ایران اسلامی نقش مؤثری داشته باشد .
انتشارات عابد مفتخر است با نشر نمایشنامه های دفاع مقدس گامی هر چند کوچک در این مسیر بزرگ بردارد . تا شاید قطره ای از اقیانوس بیکران معارف این جهاد کبیر را به نسل آینده ساز منتقل کرده باشد .

 

 


                                                                                                       آدمها:
                                                                                                       مریم
                                                                                                       یوسف

 

 

 دکور: یک زیر زمین با چند پله که در سمت چپ است به کف صحنه ختم می شود. یک در ورودی روی پله ها . یک پنجره در سمت راست که هم کف بودن سقف زیر زمینی را با کف خیابان نشان می دهد. یک تختخواب در وسط صحنه. یک صندلی در کنار تختخواب. نور شب از پنجره به درون می تابد. یک ضبط صوت خانگی با تعدادی نوار و دو قاب عکس از مریم و یوسف روی میز عسلی.
مریم در تاریک روشن صحنه روی تخت دراز کشیده، صدای چکه چکه کردن شیر آ‎ب بر صحنه غالب است. مریم غلتی می زند. صدای چکه آب اذیت می کند.
صدای مریم: [بلند] یوسف. یوسف. آه... یوسف مگه با تو نیستم؟ چرا جواب نمی دی؟ آه آره رفتی، رفتی و بازم یادت رفت که این شیر را درست کنی! می بینی که چکه کردنش داره اعصابمو خرد می کنه.
[نور ضعیفی صحنه را می پوشاند. مریم از خواب می پرد دست به زیر بالشت می برد چند بسته قرص همراه چند نوار کاست بیرون می آورد.]‌
مریم: ها فکر کردی؟! دیگه همه چیز آماده اس.
          [نوار را سوار ضبط می کند. صدای یوسف] 
صدای یوسف: سلام چته؟ چرا این قدر بی حوصله... بگذریم، شاید خودم قبل از نوار به مرخصی اومدم. یادته دفعه قبل قصه به کجا کشید؟ برات گفتم که: یکی بود و یکی نبود. زیر گنبد کبود، یه شاهزاده بود که توسط یه دیو بدجنس طلسم شده بود. طلسم شده بود و چهل تا سوزن نوک طلا توی بدنش فرو رفته بود. دختره که عاشق شاهزادة طلسم شده بود، راز شکست طلسم را فهمیده بود. فهمیده بود که باید چهل شب و هر شب با آب چشمه سفید غسل کنه. و از سر شب تا صبح نماز بخونه و دعا... و بعد نزدیک اذان صبح یکی از سوزنها را با اولین تکبیر موذن از بدن شاهزاده بیرون بیاره... بله داشتم می گفتم حواست به منه؟... دختره شکستن طلسم را شروع کرد. یک شب دو شب... سه شب و همین طوری تا شب سی و نهم، و شب چهلم... نزدیکیای صبح کم کم خوابش گرفت، و کم مانده بود که...
مریم: [با عجله ضبط را خاموش می کند و با حالت عصبی] فکر کردی؟! اگه شاهزاده بیدار بشه و دختره را نشناسه؟! وحشتناکه، فکر کردی؟ اگه بیدار بشه و منو نشناسه اون چهل تا سوزن را می کنم تو چشماش تا دیگه جایی رو نبینه [بغض آلود قرصها را در دست می گیرد.] امشبم نیومد، نخیر آقا یوسف، من مریم اون شک را تبدیل به یقین می کنم. شاهزاده خودخواه دیگه تمومه.
          [لیوان آب در دست، می خواهد قرصها را بخورد که صدای پای یوسف روی پله ها. تردید. صدای در زدن در زیرزمین، دوبار. مریم در وحشت و سکوت.]  
صدای یوسف: اجازه هست؟
مریم: [عقب نشینی می کند]...
صدای یوسف: ممکنه بیام داخل...؟
مریم: من مسلحم... کیه؟ [به سرعت یک سرنیزه نظامی را از زیر بالشت بیرون آورده و در دست می گیرد.]
صدای یوسف: غریبه نیست! 
مریم: در قفل بود چه جوری اومدی داخل؟ 
صدای یوسف: مگه منتظر نبودی؟ 
مریم: تو کی هستی؟ من، من تنها نیستم. [نگاهی به عکس یوسف] 
صدای یوسف: پس برمی گردم... هر وقتی که تنها شدی... شاید یک وقت دیگر.
          [صدای پای یوسف که در حال برگشتن است. مریم با عجله و تند در زیرزمین را باز می کند وحشت زده و متعجب از     پله ها پایین می آید. و فقط نگاه می کند. لحظات می گذرد. یوسف با لباس نظامی خاک آلوده و با یک کوله پشتی در یک طرف شانه آویزان و یک قمقمه در کمر با پوتین های خاک آلوده] 
یوسف: [همان دم در] سلام...! 
مریم: [با سر نیزه در دست در حال عقب نشینی.] نه... ولی... چه جوری؟ 
یوسف: مواظب باش اون قاب عکس را نشکنی. 
مریم: تو... اینجا؟! 
یوسف: چرا تعجب می کنی!؟ تو که به دیر اومدنای من عادت داشتی... البته این بار حق داری از آخرین باری که دیدمت مدتهاست که می گذره... 
مریم: [هنوز وحشت دارد] آ... آخر... آخرین بارت؟ یادم نمی آد... حالا که نمی خوای بیایی تو؟!‌
یوسف: مگه انتظار منو نداشتی؟... یا اینکه کس دیگه ای هست که من نباید ببینمش! 
مریم: [جدی] نه. نه. چرا این حرف را می زنی و این جوری فکر می کنی؟ 
یوسف: [با لبخند] چون داشتی با خودت حرف می زدی. 
مریم: [سر نیزه را پشت خود قایم می کند.] بیا جلو نگاه کن. می بینی که کسی نیست. [یوسف یک پله پایین می آید.] حالا خیالت راحت شد؟ ‌
یوسف: پس شاید شعر تازه ای می گفتی ها؟ حالا اجازه هست؟ 
مریم: همان طور که بی اجازه تا اینجا اومدی، حالا هم اجازه داری هر طور که دلت می خواد حرف بزنی و فکر کنی. [کمی آرامش خود را پیدا کرده.] 
یوسف: عین ناصر خدا بیامرز! [یک پله دیگر پایین می آید.] 
مریم: ناصر کیه؟
یوسف: ماهیگیر میدون مین بود، هر وقت میدون بی صاحبی رو گیر می آورد از شادی خنثی کردن، می زد زیر آواز. حالا نخون کی بخوان... یکی دو دفعه هم کم مونده بود همه ما رو بده دم تیر عراقیا... عین تو...
مریم: خوب که چی؟ 
یوسف: گفتم شاید میدون مین بی صاحابی گیر انداختی... 
مریم: اگه فکر می کنی این میدان متعلق به جناب عالیه قباله بیار و ثابت کن. 
یوسف: می ترسم! 
مریم: [تعجب مریم]... 
یوسف: از طرف معامله! [اشاره به مریم] 
مریم: واضح تر بگو من نمی فهمم. [عصبی] 
یوسف: که طرف سوادش نم کشیده باشه و نتونه خط بخونه... 
مریم: [با تمسخر] که خط؟! هی رزمنده خواب بودی که خط لو رفت. خیلی وقته. تو بی خبری. خوب فرمایش دیگه ای باشه؟
          [کوله پشتی از دست یوسف افتاده، تا کف صحنه غل می خورد. یوسف با لبخند اجباری] 
یوسف: ما هنوز جواب سلاممون را نگرفتیم. 
مریم: [با شوخی] اوه... چه پسر باادبی... خدمت آقای روی خاک ریزها... اوه ببخشید آقای روی پله ها، عرض کنم که اگه ما از خیر هفتاد ثواب جواب سلام بگذریم، به لای قبای کسی بر نمی خوره؟ 
یوسف: [ادا در می آورد.] آی، آی، آی از دست این آرپی جی ها و صد و شش ها! مگه موقع شلیک برای آدم گوش می ذارن بمونه. بله بله شما جواب دادید، من نشنیدم. [مریم می خندد. یوسف روی پله ها می نشیند.] چیه موقع اومدن به آینه نگاه کردم شاخی روی سرم ندیدم که بخوای به اون بخندی... 
مریم: چه عجب؟
یوسف: عجب به چی؟ به اینکه شاخ ندارم... 
مریم: نه آقا. عجب به اینکه عجله ای برای رفتن نداری. صبر کن. صبر کن بذار خودم حدس بزنم. ها باید،‌ باید فرمانده عوض کرده باشی... نه، تو که جا و مکان معینی نداشتی که فرمانده داشته باشی. راست وایسا. گفتم راست وایسا آها اینجوری... شاید باقی مانده شدی و به عقبه اومدی! نه. به اندازه کافی کله شق هستی که عقب نشینی نکنی. [انگار پیدا کرده] ها صبر کن صبر کن خودشه، ولی نه... تو از این عرضه ها نداشتی.  
یوسف: عرضه چی؟ 
مریم: که مرخصی بگیری، یا اینکه قرص جیم بخوری... نمی خواد قیافه ناراحت به خودت بگیری، درست زدم به خال، کمونه هم نکرد. 
یوسف: [با آرامش] باشه. باشه. هر جور که تو حساب می کنی حساب کن. ما موظف به پرداختیم ولی شما بیشتر از ما عجب دارید. 
مریم: عجب به چی؟ 
یوسف: عجب به جمال مریم خانم، که کفش و کلاه کردن، بخیر باشه این وقت شب، خانم خانما، پیراهن زری، لپ قرمزی، کجا می ری؟ 
مریم: [آهی کشیده و کنار تخت می نشیند.] نیت کرده بودیم، فکر کردیم که نیتمان برآورده شده. 
یوسف: قبول باشه. نیت چی بود؟ 
مریم: که آقامون میاد مرخصی و ما رو می بره... 
یوسف: [دلجویانه] به دل نگیر مریم خانم، یه کم که صبر کنی خود آقا می آد. وقتی که اومد خودم می برمت گلستان زیارتش. 
مریم: قربون جد آقا برم. اون که بیاد مطمئن باش شما یکی رو به زحمت نمی اندازیم، و خودمون پابرهنه کنیزش می شیم. [با افسوس] تا اون نیامده یکی باید فکری به حال زار ما بکنه. 
یوسف: آ آغ...غ... غلامت، غلام حلقه به گوشت. ها. این جاست، هر چی که بگی، ها، سمعا وطاعتاً... 
مریم: غلام... 
یوسف: بله بانوی من! 
مریم: غلام گوشت با منه یا نه؟ 
یوسف: بله... بله... 
مریم: [بغض آلود] غلام یک بار، یک بار، فقط یک بار آقا باش و مثل بقیه آقایی کن. 
یوسف: انگار دلت خیلی پره مریم خانم؟ 
مریم: دل؟! چه کلمه غریبی! هی عجب فهمید که ما هم دل داریم، دلی که ناراحت می شه، دلی که از خبرهای رادیو تکان می خوره. دلی؟ دلی که؟ فراموش کن. خیالت تخت، تخت، دیگه دلی نمونده که پر باشه یا خالی. ما فقط جسم متحرکیم آقا یوسف. 
یوسف: به به تازه شدی عین بچه های گردان ذوالفقار. بی دل بی دل. پس با اجازه بی دلان دل از کف داده، یا علی.
          [می خواهد آخرین پله را طی کند که مریم انگار فاجعه ای را نظاره گر است فریادکشان] 
مریم: به پا کشیه... 
یوسف: یا حسین [فریاد کشان انگار روی مین افتاده در کف صحنه] 
مریم: دیدی میدون بی صاحب نیست. 
یوسف: فکر کردم که گیر افتادی. 
مریم: منو گیر افتادن؟! نه من هم رزم تو نیستم که بعد از چپ شدنش بخوای از میدون مین خارجش کنی، من با پای خودم به این میدون مین اومدم آقا... ببین قیافه ام را عین نارنجک چاشنی در رفته است. نزدیک نشی، یه وقت دیدی بوم. بعد... 
یوسف: [هنوز روی زمین و تسلیم وار] خیلی خوب... هر چی شما بگید فرمانده محترم. 
مریم: پا شو... پاشو اون کوله پشتی زوار در رفته ات را بردار... توی خط هم این جوری بودی. 
یوسف: [بلند شده و خود را می تکاند. گرد و خاک دارد.] امر دیگه ای باشه فرمانده؟ 
مریم: [ناباورانه نگاه می کند.] خوب راستی راستی تو اومدی؟!‌
یوسف: هنوز باور نداری؟ 
مریم: باید باور داشت؟ آره کم کم باید باور کنم. چه عجب یادت افتاد که کسی کنج این خونه، توی یه شهر بی در و پیکر انتظار می کشه. 
یوسف: انتظار آغاز زندگی کردنه... آغازیه برای رسیدن... 
مریم: [انگار شعری را می خواند.]‌ و برگهای سبز در انتظار پاییز زرد... پاییز فصل رسیدنه... 
یوسف: و شلاق باد، هی هی کنان صف برگها را به سجده زمین فرا می خواند و آنگاه دیدن آغاز می گردد. 
مریم: این شعر واره را فراموش کرده بودم. برای شناسایی رمز خوبی بود. حالا خوب نگا کن...
          [یوسف انگار اولین بار است که همه چیز را می بیند. کوله به دست به اطراف نگاه می کند. زانو زده به عکس خود          می نگرد.] 
مریم: همه چیز تازگی داره نه؟ سیر نگاه کن. عکست، عکست رو خوب نگاه کن [مکث می کند.] یوسف من خوش اومدی، خیلی، خیلی خوش اومدی.
یوسف: باید چیزی بگم، نه؟ چرا ساکتی مریم... چرا این جوری نگام می کنی... یه چیزی بگو مریم، من از سکوت می ترسم. سکوت یعنی حمله... سکوت یعنی شروع آتش توپخانه. 
مریم: می ترسم، می ترسم چیزی بگم، اون وقت ناراحت بشی.
یوسف: مریم من، بگو... بگو... فقط حرف بزن... حرف بزن... 
مریم: می ترسم، توی این فکرم که چه جوری از زیر منت شما بیرون بیام، خدا می دونه و بس!!!
یوسف: طعنه که نمی زنی؟ 
مریم: [جدی شده] چطور دلت اومد که بیایی؟ نترسیدی بعد این همه سال راهو گم بکنی؟ 
یوسف: [با شوخی] بعد یه عمر گشت و شناسایی تو دل شب؟ 
مریم: بی آدرس؟ یادم نمیاد دم در، تابلوی لبخند بزن برادر کاشته باشم! 
یوسف: هی، اونا هم یادشون بخیر. لبخند بزن برادر، خسته نباشی رزمنده... راهی نمانده... 
مریم: [حمله وار] واقعاً که راهی نمونده، هیچ راهی، حتی دیوارای کوچه هم پاک و تمیزند. 
یوسف: تابلوی آبی سر کوچه هنوز قابل خوندنه. 
مریم: هول برت نداره رنگش که آفتاب خور بشه، شهید یوسف ثانی می شه کوچه حسن یوسف. 
یوسف: این هم کلی غنیمته. 
مریم: از کجا؟ 
یوسف: چی؟ 
مریم: غنیمتی! 
یوسف: اسم را می گم غنیمته. تو در فکر غنایم جنگی هستی؟ 
مریم: آخه کسی که از مسافرت می آد، بده که دست خالی بیاد. 
یوسف: [هول شده] ها داشت یادم می رفت... صبر کن... بیا اینجا بشین.
          [مریم با خوشحالی روی تنها صندلی می نشیند. یوسف کوله را باز می کند و تعدادی پلاک بیرون می آورد.] 
مریم: اوه خدای من پلاک... 
یوسف: کلی خاک ریزا رو گشتم تا اینارو پیدا کردم. کمه؟ دیگه از اینا پیدا نمی شه. 
مریم: [پلاکها را روی سینه اندازه می گیرد.] بد نیست، بد نیست، می شه ازشون یه گردن بند بدلی  ساخت. 
یوسف: مریم؟!‌
          [تهدید کنان پلاکها را می گیرد و تعدادی ورق کاغذ نوشته شده به او می دهد. مریم نگاهی می کند و آنها را پس          می دهد.]
مریم: این وصیت نامه ها که تاریخ گذشته اس!!! 
یوسف: [عصبی] انگار حسابی قاطی کردی، می دونی اینها چیه؟ 
مریم: [خونسرد] تو خودت گفتی که من سوادم نم کشیده. 
یوسف: مریم تو حسابی عوض شدی، این کارها از تو بعیده... 
مریم: [بلند شده و تهدیدکنان] ببخشید رزمنده که یادم رفت وقت فتح خاک ریز پله ها، جلو پاتون میش سر ببرم. گوش کن دلاور این جا میش داغ و چزابه و هویزه و میمک نیست. اینجا خاک ریز کمان ابرویی فاو نیست. اینجا منزل منه، من، زن یک رزمنده که از شوهرش بی خبره. با یه پنجره در مقابل هزار پنجره دیگه، تو واقعاً فکر می کنی کی هستی؟ قدر قدرت؟ نه... تو یک سرباز ساده بیشتر نیستی. 
یوسف: همین برای من کافیه. 
مریم: [نظامی وار] خبردار وایسا و بگو من، من کی هستم؟ 
یوسف: زن یک سرباز ساده. 
مریم: که بعد از اینکه شوهرش سالها جنگیده. به دو برابر تعداد همون سالها منتظره که شوهرش، همون سرباز ساده، همون بی نام و نشون، یه روزی از همین در وارد بشه و بگه من اومدم... 
یوسف: [سریع روی اولین پله می پرد و می ایستد.] دیدی که بالاخره اومدم. 
مریم: لطف کردید، کنیز آزاد کردید. این مدت کجا بودی؟ نه. نمی خواد حرف بزنی، آره وقتی که به آدم جماعت خوش بگذره، زمانه خیلی زود می گذره... حالا که اومدی یه چرخ بزن... 
یوسف: چی؟ 
مریم: [عصبی و فریاد زنان] گفتم چرخ بزن. چرخ بزن. ها خوب شد دوباره. آه، آرومتر، صبر کن. نه بابا حال اومدی، فانوسقه ات تنگ شده. بندهای چهار بندت هم باید بلندتر بشه و بعد. بعد. جا دکمه ای بلوزیت هم [بغض کهنه] 
یوسف: باز هم رفتی تو خودت، مگه قرار نبود بیرون بریم؟ 
مریم: کجا؟ 
یوسف: هر جا که تو بگی. 
مریم: مگه جایی هم مونده؟ [سرنیزه را نشان می دهد.] 
یوسف: آره... هنوز اونجا پره، یکی باید همت کنه... 
مریم: [جیغ کشان] کافیه، کافیه، بس نیست. سالها کاشتی سالها درو کردی. چی برداشتی؟ ها چی برداشتی؟ چرا ساکتی؟ با تو هستم مگه کری؟ کوله، کوله مرمی و چاشنی کافی نیست؟ اگه کافی نیست، بیا بیا یه بمب خنثی نشده هم اینجاست. [اشاره به سینه خود] که اگه بترکه... بگیر بگیر نترس سر نیزه اس باهاش که غریبه نیستی، گفتم بگیر... ها خوب شد. دقت کن. اولین اشتباه.آخرین اشتباه، اینو که می دونی ماهیگیر میدون مین؟
          [دراز می کشد و روسری مشکی بلند خود را روی صورتش می کشد. یوسف متحیر] 
مریم: خوب آرام، آرام بیا جلو، اینجا تو سینه من یه مینه، چرا می لرزی؟ مگه تو یادگاری مین و نارنجک جمع  نمی کنی، بیا، بیا یادگاری ببر، ببر بغل دست یادگاریای طلاییه و کوشک و عین خوش... نترس، نترس بچه، از پل نادری که بگذری صدای موشکهای دزفول تا آخر خط راهنماییت می کنه. 
یوسف: تموم کن مریم، خواهش می کنم. 
مریم: [بلند شده] بده به خودم. گفتم تو جربزه این کار رو نداری بده خودم تمامش می کنم باید روزی تمام می شد، و امروز اون روزه... چرا معطلی؟ سرنیزه را بده به خودم، راهکار رو خودم بلدم. 
یوسف: بدون دلیل...؟ 
مریم: آقا رو باش! حالا از ما دلیل می خواد. باشه... خوب تنهایی! خوبه؟
یوسف: تنهایی دلیل خوبی نیست. 
مریم: خستگی...! 
یوسف: دشمن خسته، تو که اهل این حرفا نبودی. 
مریم: [فکر می کند و با شیطنت] خوب خوب بی آقایی، بی صاحبی، خوب شد؟ 
یوسف: قربان خدا برم [مریم می خندد] به چی می خندی؟ به خدا؟ 
مریم: نه، به تو... 
یوسف: به من؟ 
مریم: بله به توعجب آدم یه دنده ای هستی اون بالا بالایی هاهم نتونستن تو رو عوض کنن؟ یوسف داری شعار     می دی شعار! 
یوسف: شعار نیست. 
مریم: پس چیه؟ دلیل خواستی که گفتم... حالا اگه ممکنه یا رفع محبت کن، یا مزاحم نشو چون با این قرصهای اعصابی که خوردم کم کم اعصابم داره غزل خداحافظی را می خونه...
یوسف: مریم همه حرمت ما پهلوی اون بالا بالایی ها شما هستید. حرفامون حرف شماست. اینکه... اینکه... 
مریم: اینکه... اینکه... می گفتی... آخیش طفلک زبون بسته. این وقت شب هم که تخم کفتر پیدا نمی شه.
یوسف: مریم چرا درست حرف نمی زنی. تو مریم سابق نیستی تو انگار صد سال با اون سالها فرق کردی. تو تنها کسی بودی که زخم ترکشها را می دیدی، می گفتی: یوسف دل نگران نباش باغچه دلت غنچه کرده. وقتی از خط برمی گشتم، لباسهای خاکی و گل مالی منو که می شستی دلت نمی آمد آبش رو تو فاضلاب بریزی می گفتی: این آب مقدسه، پای گلهای باغچه می ریختی. [بغض آلود] مریم، مریم، های مریم این چه حال و روزیه که برای خودت درست کردی؟
          [مریم به سرعت جعبه مهمات را از زیر تخت بیرون می کشد، جعبه پر از قوطی کنسرو کهنه است که در آنها با پارچه بسته شده، یوسف حیران به قوطی ها نگاه می کند.] 
مریم: نترس بازش کن، تو که سوادت نم نکشیده روشونو را بخون... گفتم بخون، باید دستور بدم؟ 
یوسف: [فقط می خواند.] خرمشهر قبل از سقوط... دشت عباس... هویزه. 
مریم: مگه نمی شنوی گفتم در قوطی ها را بازشون کن... نترس تله انفجاری نیستن.
          [یوسف آرام با سرنیزه در یکی قوطی را باز می کند. وحشت] 
یوسف: خاک؟! 
مریم: یادت افتاد؟ هر عملیاتی که می رفتی، غنیمتی برای من تربت منطقه را می آوردی... نه آقا یوسف آن قدرها هم کم معرفت نشدیم، هنوز یه خردل غیرت برامون باقی مونده. [جعبه مهمات را در هم می ریزد یک جعبه کوچک با روکش سبز بیرون می کشد.] پیدا کردم، این یکی از همه جالبتره، هیچ وقت ندیدی. یک جعبه جواهرات با روکش سبز خیلی دلت می خواد جواهرات داخلش را ببینی؟ 
یوسف: شاید! 
مریم: می ترسم دل نازک شده باشی و تحمل دیدنش را نداشته باشی! 
یوسف: مریم تو را به خدا تموم کن. 
مریم: هنوز سر شبه و شب دراز و قلندر بیکار، چه عجله داری؟ نترس قطار جنوب دیر نمی شه، آی آی قطار جنوب! [رویا گونه گویی روی سکوی ایستگاه وقطار در حال حرکت، فریاد زنان] کی برمی گردی؟ ها؟ حالیم نشد. چی بلندتر حرف بزن. نمی فهمم. اسمش  اسمش را چی بزارم؟ نه تو بگو. اگه پسر بود چی؟ [انگار قطار رفته و او خسته] به دنیا که اومد پشت بیمارستان علم و کتلی بود که بیا و نگاه کن... [یوسف هم قاطی بازی می شود. دسته های کوله پشتی دو سیم تلفن] یوسف یوسف... پسره... چی نشنیدی؟ [عصبی] بابا تو را به خدا نیاید روی خط... دارم حرف می زنم... الو الو یوسفه، اسمش را چی بزارم. الو... الو
          [یوسف گویی جنازه هایی را از میدان مین خارج می کند. کوله می افتد. یوسف گریان] 
یوسف: اکبر... اکبر
مریم: اکبر... باشه... باشه... الو... الو... چرا قطع کردی؟ [گریان] طولی نکشید که تن آش و لاشت روی تخت بیمارستان بود. دکتر که از اتاق عمل بیرون آمد، یقه اش رو گرفتم... دکتر تو رو به حق حسین، ترکشهای بدنش رو توی آشغال دونی نریز. بده به خودم... دکتره خندید و گفت: خانم بیرون تیکه آهن زیاده برو جمع کن، آخرش گرفتم. و بعد توی یه دستمال سبز بستم و نذر کردم. 
یوسف: که چی بشه؟
مریم: که چی بشه؟ هیچ، مسخره بازی، شاید همچین چیزی... کام علی اکبرت رو با خاک و تربت شلمچه و هویزه شکستم، ترکش های اهدایی دکتر رو چهل روز تموم به پشتم بستم از زیر لباس، محکم. اونقدر محکم که توی گوشت تنم جا خوش کردن به این نیت که آقا شفات بده... شب چهلم آقا آمد... 
یوسف: تو هیچ وقت نگفتی... 
مریم: [رویا گونه] آقا که آمد به خوابم گفت: چله نشینی تموم، اونو به تو بخشیدن، فرداش، اومدی به خونه.علی اکبر! علی اکبر! بابا برگشت بابا برگشت... [وحشت زده بر می گردد و یوسف را نگاه می کند.]  
یوسف: بعدش، بعدش...؟
مریم: [فریاد گونه] بعدش چه می خواستی باشه؟ ها... بازم قطار جنوب، رفتی... رفتی... رفتی.
یوسف: باید می رفتم بچه ها توی خط تنها بودند. 
مریم: نه اینکه من اینجا توی جمع بودم. نه اینکه اطرافم شلوغ بود. نه اینکه همیشه دستمال دستم بود و می رقصیدم. آقا یوسف. علی اکبرت مرد. ولی هیچ وقت نپرسیدی چرا؟ [سکوت] علی اکبرت شیمیایی بود. شیمیایی. حالا با اجازه نگهبان خاک ریز. [گریان سرنیزه را می گیرد.] 
یوسف: داری چه کار می کنی؟ 
مریم: هیچ... یه مین کوچیک توی سینه ام جا خوش کرده. می خوام خنثی اش کنم. اشکالی که نداره. 
یوسف: جدی که نمی گی؟ 
مریم: مگه با مین جماعت می شه شوخی کرد. آها... می ترسی که مرخصی ات خراب بشه؟ نترس عزیز دلم تو که به دیدن خون و جنازه عادت داری [بیشتر مسخره می کند.] آقا یوسف تا کی مرخصی داری؟ یوسف درخت های اون بالا با این پایین فرق می کنه؟ چرا ساکتی؟ نترس عزیز دلم، اونا که اسرار جنگی نیستن که بخوای پنهان کنی منم مریم زنت قول می دم که پیش کسی نگم. 
یوسف: ما... ما... اونجا! 
مریم: شما اونجا؟ اونجا چی؟ آخیش آدم دلش می سوزه نه طفلی، نمی خواد که حرف بزنی. اون وقتها هم کم حرف بودی. یادت می آد؟ آقا یوسف جبهه چه خبر؟ [بازی می کند.] والله. هیچ. آقا یوسف بالاخره شما اونجا       چه کاره اید؟ والله اگه خدا قبول کنه شهردار[خنده هردو] خوب آقای شهردار از عمران و آبادی اونجا چه خبر؟ والله در دست اقدام است. 
یوسف: [دراز کشیده و با خنده] شهردار؟!!! لیاقت این یکی رو هم نداشتیم. می دونی. من فقط یه بسیجی یه بار مصرف بودم. 
مریم: نه به خدا دروغ می گی. 
یوسف: نه به خدا. بسیجی یه بار مصرف. 
مریم: به همون خدا که دروغ می گی تا شاید... آره... آره مواد اولیه ات خوب بود. که تا حالا دوام آوردی. 
یوسف: جدی؟ چه جوری؟ 
مریم: به سایه سر دکترها که پشت سر هم برات قطعه عوض می کردن. [بالای سر یوسف ایستاده انگار دکتر است.] بیست سانت روده اش دیگه به درد نمی خوره... 
یوسف: [ریسه رفته] بنداز سطل آشغال... 
مریم: واه، واه، این ریه که شیمیایی شده و گندیده، یه قسمتش باید بریده بشه. 
یوسف: بنداز تو کوچه... 
مریم: وای وای... انگشتای پاش چه بدقواره شدن، آقا جان همش تقصیر این پوتیناست ببرید، ببرید. 
یوسف: نه جون خودت برای گشت و شناسایی لازمشون دارم.
          [مریم یک دفعه جدی شده و روی صندلی می نشیند.] 
مریم: اون وقت از آقا محسن فرمانده عملیاتی لشگر چهارم جنوب چی باقی می مونه؟ هیچ. فقط یه جسم متحرک...
          [یوسف به اطراف نگاه می کند. نگران] 
یوسف: تو این ها را از کجا می دونستی؟ 
مریم: [چفیه را کنار زده] ای آقا محسن، نه ببخشید، برادر یوسف ما هم برای خودمان کلی اطلاعات عملیاتی هستیم. بله دیگه... خوب اگه مرخصیت تموم شده بلند شو رفع محبت کن که کار داریم.  
یوسف: فقط همین؟
مریم: کم بود؟ بازم بگم؟ 
یوسف: منتظرم. 
مریم: آقا یوسف منم آدمم یا نه؟ کافیه با یکی دو نفر دو کلام بیشتر حرف بزنم. [فریاد کنان] آخه بی انصافا منم آدمم منم انسانم پس کی باید به من کمک بکنه... کی ؟ تو؟ 
یوسف: [مستأصل] من به همین خاطر اینجا هستم. 
مریم: محبت فرمودین، بنده نوازی کردید. منت گذاشتین حالا چه عجله ای بود. ببینم آقا یوسف، من اگه نخوام که کسی کمکم کنه چه کسی را باید دست بوس باشم؟ [سکوت] جواب بده خورة مین، انبار ترکش، حالا حق دارم یا نه؟ 
یوسف: تو مریم زمان جنگ نیستی.
          [کوله را برمی دارد و در حال رفتن، مریم سرنیزه را پرت می کند و یوسف را گرفته و کشان کشان می برد. پنجره زیر زمین را باز می کند. صدای آوازی نامفهوم از دور] 
مریم: بیا بیا و از اینجا نگاه کن. گوش بده آقا یوسف گوش بده. شنیدی؟ هنوز جربزه شب عملیات را داری؟ خوب برو بیرون و فریاد بزن. فریاد بزن و بگو من یه رزمنده ام. تا رزمنده حالیت کنن. ولم کن مرد بذار تو حال خودم باشم. 
یوسف: من به خاطر خدا جنگیدم. 
مریم: [رو در رو] خوب پدر صلواتی منم به خاطر خدا تحمل کردم. ولی من ایوب پیغمبر نیستم من یک زنم، زن. حالیته؟
          [مریم گریه می کند. یوسف چفیه را به دسته جعبه مهمات می بندد. مانند ماشین باری. با اشاره مریم را وادار می کند که سوار شود. مریم سوار شده و او را کشان کشان در اطراف صحنه می چرخاند.] 
یوسف: مریم تو یه دنیایی... 
مریم: [سواره و با پوزخند] آقا یوسف دوربین مادون قرمز بدم خدمتتون؟ خوب نگاه کن یوسف منم مریم. مریم یه دنیا بود! حالا شده یه دنیای له و لورده عین خاک ریز کمان ابرونی فاو بعد عملیات. نگاه کن و شرم نکن. تو که خط ترکش برات غریبه نیست، خط ترکش زمان را زیر چشمام می بینی، خدا خیر این ترکش ها را بده که         نمی زارن اشکام پایین بیان، جمعشون می کنن، عین یه گودال. یوسف، چشمام توی چاله انفجار سو سو می زنه آخه پدر صلواتی چه جوری بگم ... 
یوسف: [هنوز می کشد.] تو عین یه دریایی...  
مریم: یه دریای بی ساحل، همه موجامو فرستادم ولی ساحلی نبود که موجام رو به خودم برگردونه... 
یوسف: [خسته شده زانو می زند.] مریم، مریم تو... تو... تو گرمای جنوبی. 
مریم: [متعجب] جنوب؟ قطار... قطار جنوب چرا دیر کرد...؟
          [مریم بلند شده و جای یوسف را می گیرد و یوسف درازکش روی جعبه مهمات] 
یوسف: دیگه باید رسیده باشه. 
مریم: [خوشحال] رسید. رسید. یوسف کجایی؟ [یوسف دست تکان می دهد. مریم، نمی بیند و جعبه را می کشد و فریاد کنان] پس یوسف؟ یوسف. چرا چرا، چرا شما مثل مردم نیستید؟ چرا از سفر که برمی گردید افتخار دیدن به کسی نمی دید. چرا سراغ خونه هاتون نمی رید؟ خمیر مایه همه تون را یک جور قالب زدن. 
یوسف: [انگار پیغام می دهد.] مریم، مریم فقط گوش بده، هنوز خیلی هاشون هستن. [یوسف غلتی می خورد و می افتد.] 
مریم: کیا...؟ 
یوسف: هم قطاری های من... 
مریم: یوسف فراموش شدن، دیگه کسی بهشون سر نمی زنه. البته مردم حق دارن، دیگه احتیاجی به نگهبان       خاک ریز نیست. 
یوسف: پس بچه های جنگ فراموش شدن؟ 
مریم: [عصبی] کدوم بچه ها من خودمو می گم، آقا یوسف منم جنگیدم، فانسقه به کمرت نبستم؟ دکمه بلوزت رو محکم نکردم؟ پرستارت نبودم؟ عین یک بی سیم چی منتظر پیغامت ننشستم؟ هی عمو کجایی؟ اوغر بخیر.           بی سیم چی منطقه دو ساعت به دو ساعت پست عوض می کرد. ولی من سالهاست که پشت خط دل منتظرم .منتظر یه پیغام. جنگ برای تو تمام شد ولی برای من مونده.   
یوسف: پیغام؟! 
مریم: [با عکس حرف می زند. هر دو تکیه داده به تخت] یوسف زندگی اونجا چه جوری شروع می شه؟ 
یوسف: زندگی؟! زندگی با شلیک یه گلوله طلایی که خواب دو پرنده عاشق رو به هم زده، شروع می شه. 
مریم: با یه تیر سرگردون؟ [یوسف می خندد.] گلوله خنده داره یا حرف من؟ 
یوسف: نه، تیرای سرگردون، کوچیک که بودم توی اتاق داداش بزرگه یه نقاشی بود که دو تا دل سرخ سرخ را به هم دوخته بود، همیشه توی این فکر بودم که این تیر سرگردون تا کجا می ره و این قلبا رو... [سکوت یوسف] 
مریم: می گفتی... 
یوسف: مریم توی خط دنبال این تیر بودم. ولی آدمای اونجا اونقدر عاشق بودن که دیگه قلبی نداشتن... می دونی اونجا برای آدمهای عاشق خال می زدن... اونم بین دو تا ابرو... مریم تو فکر می کنی اون یه تیر دوتا دل رو می تونه با خودش ببره؟ یا اینکه... یا اینکه... این قلبا تا کجا می رن؟ مریم من سرگردون یک تیر سرگردونم... 
مریم: منم سرگردون یک تیر سرگردونم... 
یوسف: مگه...؟ 
مریم: اون تیر یه شب تو خواب من بود. دیدم که پرواز کرد و توی پروازش یکی  از قلبا رو برد، برد، برد تا اون دور دور و یکی رو جا گذاشت. [گریه] من شکایت دارم من از سوار تشنه لب بی دست شکایت دارم. من از سردار بی سر شکایت دارم. من توی خیمه تنها ماندم بی خبر... های یوسف، یوسف دلت پرواز کرد و دل منو تنها گذاشت. آهای یوسف دل فراری این گردان تفحصت کجاست؟ کجا؟ فکر کنم راه گم کردن. بیان بیان تا من فانوس بهشون بدم. شاید خسته شدن، بیان، هنوز هم می تونم پوتینای گلی شون رو بشورم. اگه نمی تونن خجالت نکشن بزنن گاراژ [عصبی] برن. آهای گردان تفحص، منم مریم، مریم یوسف، من منتظر خبر برادرا نمی شم پیراهن یوسف هم        نمی خوام. من. من... 
یوسف: [التماس گونه] ولی اونا گشتن پیدا نکردن... 
مریم: من پیدا می کنم. من پلاک پیدا می کنم. من انگشتری عقیق پیدا می کنم، من چفیه خونین پیدا می کنم... من... من... یوسف ها رو پیدا می کنم...
          [در حین گفتن از جعبه مهمات یک بلوز ارتشی به تن می کند و یک فانوسقه به کمر می بندد و چفیه ای کهنه به گردن]‌
مریم: اینجا فرمانده منم، من. مریم یوسف. امشب شب عملیاته یا زینب... یا زینب... یا زینب به نام اولین و آخرین تفحص گر دشت کربلا... حمله، حمله، حمله به تمام خاک ریزای سرنگون شده. حمله به همه کانالای گمشده. آهای گردان مالک اشتر... عیسا رو توی شلمچه و هویزه به صلیب کشیدن... گرابده...گرابده ...
          [یوسف که زمین گیر شده کشان کشان کوله اش را با خود می کشد به طرف پله ها تا از در خارج شود. انگار تیر خورده.]  
یوسف: شناسایی می شم! 
مریم: پوشش می دم، پوشش می دم... 
یوسف: زدن، پراکنده شدن. 
مریم: جمعشون می کنم. 
یوسف: قایق رو زدن. 
مریم: آهای خدا به نوح ات بگو، اینجا کشتی بانی کنه، اگه کشتی بانه اینجا کرخه ست. کرخه خونین. 
یوسف: [آخرین رمقهای خود را برای بالا رفتن مصرف می کند.] نمی تونم... دارم... دارم... 
مریم: دارم حرکت می کنم... مفهومه؟ 
یوسف: [خود را از پله ها بالا می کشد.کشان کشان.] خیلی خوب سر جات بمون... آخرین کمین... داخل نی ها... 
مریم: [انگار از بی سیم می شنود. فریادکشان.] مفهوم نیست... مفهوم نیست... 
یوسف: جزیره مجنون... زیر تابلو برادر... لبخند... بزن... یه نصف پلاک... مفهومه... مفهومه؟
          [مریم گریه می کند. یوسف سینه خیز از در خارج شده.] 
مریم: مفهومه... مفهومه... یوسف... آهای گردان مالک اشتر پاتک خوردی. الانه که رو سرت تو جزیره ویران بشم... یوسف امشب من فرمان می دم. آهای حمله به تمام کانالا، حمله به تمام خاک ریزای صاف شده... یوسف یوسف من... اینا بهونه بود... بهونه.


X