معرفی وبلاگ
این وبلاگ در راستای ارج نهادن به مقام والای شهدا و جانبازان 8 سال دفاع مقدس ، و همچنین تجدید پیمان با آرمان های گرانقدر رهبر انقلاب اسلامی فعالیت می نماید.
صفحه ها
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 1518528
تعداد نوشته ها : 3133
تعداد نظرات : 28
Rss
طراح قالب
GraphistThem241

انتشارات عابد
تاریخ و نوبت چاپ اوّل زمستان 83

بسمه تعالی

مقدمه ناشر :
مسأله این نیست که ما می خواهیم جنگ بکنیم . ما می خواهیم دفاع بکنیم . یعنی ما می خواهیم از آبروی اسلام، از آبروی کشور اسلامی دفاع بکنیم .                                                         حضرت امام خمینی (ره)
هشت سال حماسه دفاع مقدس نقطة عطف تاریخ انقلاب اسلامی است . آحاد مردم ایران اسلامی در طول این دوران خاطره ساز با خلق حماسه هایی جاویدان از مرزهای اعتقادی خود با تمام وجود دفاع نمودند و با نثار خون هزاران تن از بهترین عزیزان خود نگذاشتند ذرهّ ای از آبرو و اعتماد عقیده و مکتبشان به دست بیگانگان بیفتد .
نگهداشت خاطرات دفاع مقدس و انتقال مفاهیم ارزشمند آن به نسل حاضر و آینده می تواند در استحکام مرزهای معنوی و همچنین افتخار وسربلندی ایران اسلامی نقش مؤثری داشته باشد .
انتشارات عابد مفتخر است با نشر نمایشنامه های دفاع مقدس گامی هر چند کوچک در این مسیر بزرگ بردارد . تا شاید قطره ای از اقیانوس بیکران معارف این جهاد کبیر را به نسل آینده ساز منتقل کرده باشد .

برگ اول

 

                     آدمها:
              زن
                          امانوئل یک
                       امانوئل دو
               مرد 
                                                                                      
    
 

صحنه تاریک است. موسیقی کلیسایی. با آمدن نور، صحنه کم کم روشن می شود. می بینیم صحنه را که به سه قسمت تقسیم شده است.
قسمت اول: کلیسا. قسمت دوم: گورستان. قسمت سوم: منزل مرد   و زنی کنار هم ایستاده اند، مرد لباس رزم بر تن دارد، با صدای ناقوس کلیسا هر دو صلیبی بر روی سینة خود می کشند؛ زن تور عروسی روی صورت دارد و مرد دسته گلی در دست. مرد دسته گل را به زن می دهد و در گوش او چیزی می گوید. به انتهای صحنه رفته روی تاب می نشیند. زن لبخندزنان تور روی صورت را بالا زده، می بیند که مرد نیست. به طرف مرد می رود و بر می گردد، تور را از روی سر برداشته و روی نیمکت می گذارد. کیف دستی خود را برداشته، وارد صحنة گورستان می شود. مقابل قبری صلیب می کشد و دستة گل را در گلدان بالای قبر قرار می دهد. قاب عکس روی قبر، همان مرد اول ـ امانوئل یک  ـ را نشان می دهد.
زن: [به قبر] بارِو  امانوئل، ایچ پِسزِ ؟ لاوِس ؟ دیگه اخم نکن، همه اش دو دقیقه دیر کردم... [نگاهی به ساعت] خیله خوب، چون تویی پنج دقیقه. می دونی یه عالمه برگه داشتم، همه رو باید تصحیح می کردم.
[نگاهی به آسمان] عجب هوایی شده... [نگاهی به اطراف] اینجام چقدر زود پر می شه، اقلاً تو یکی دیگه تنها نیستی اما من چی؟ من چی! [چشمان خود را می بندد و مشغول نیایش می شود . مردی  وارد صحنه می شود. کنار زن می نشیند، زن متوجه حضور او شده می خواهد برود]
امانوئل: سلام... بالاخره فکراتو کردی؟ [زن با سر جواب مثبت می دهد]... خب؟
[زن با سر جواب منفی می دهد و صحنه را ترک می کند.]
[مرد به دنبال زن می رود... زن در انتهای صحنه رو به تماشاچی فیکس است. امانوئل دو او را نیافته و بر می گردد از گلخانه ای که در گوشه صحنه است چند شاخه گل بر می دارد پول آنها را روی جایگاه می گذارد و بین قبرها تقسیم می کند. آن گاه کاغذی را از جیب شلوار خود در آورده، آن را زیر گلدان قبر امانوئل یک می گذارد. سپس به انتهای صحنه رفته و فیکس می شود. زن بلافاصله به صحنه آمده و کاغذ امانوئل دو را برداشته، می خواند. عصبانی شده آن را مچاله می کند و به گوشه صحنه پرت می کند. امانوئل دو می آید کاغذ را بر می دارد. زن می خواهد برود که مرد جلوی راه او قرار می گیرد.] 
زن: از سر راهم برو کنار.
امانوئل دو: می خواهم باهات حرف بزنم.
زن: من حرفی ندارم. برو کنار.
امانوئل دو: مگه من چمه؟
زن: نمی دونم.
امانوئل دو: این قدر این کلمة لعنتی رو تکرار نکن. [روبروی زن] به من نگاه کن. [زن رویش را بر می گرداند.] میگم به من نگاه کن. [زن برمی گردد] آخه چرا؟ 
زن: به خاطر خانواده ات. به خاطر حرف هایی که مردم می زنن... [با تأکید]، به خاطر خودت.
امانوئل دو: اگه به خاطر منه، نه. با جواب مثبت تو راضی ترم.
زن: نه، خودت اذیت می شی. فردا می گن، یه پسر جَوون ...
امانوئل دو: [حرف او را قطع می کند] من فکرامو کردم. بشکن این تنهایی رو.
زن: [با سر جواب منفی می دهد]...
امانوئل دو: آخه چرا؟
زن: امانوئلی هامار ! [به طرف قبر شوهرش امانوئل یک می رود]
امانوئل دو: امانوئلی هامار، امانوئلی هامار [بلند] امانوئل [بلندتر] امانوئل؟ کجایی؟ صدامو می شنوی؟
زن: [با ترس و ناراحتی] داد نزن!‌
امانوئل دو: می خوام داد بزنم، می خوام داد بزنم، هفت ساله که این صدا بی جواب مونده. نه نامه ای، نه نشونی. هیچ اثری ازش نیست. اون دیگه نیست. همة هم رزماش دیدن که تهیه شده اون دیگه نیست... تو چرا نمی خواهی واقعیت رو قبول کنی؟
زن: واقعیت؟... واقعیت چیه؟
امانوئل دو: واقعیت اینه که روحِ این [اشاره به قبر امانوئل یک] داره عذاب می کشه. امانوئل راضیه. من مطمئنم... مادرش هم همین طور.
زن: مادرش؟!
امانوئل دو: چند روز پیش اومده بود اینجا، حال تو رو ازش پرسیدم؛ [زن عزم رفتن می کند امانوئل دو کیف او را می گیرد.]
زن: [امانوئل دو کیف او را رها می کند زن حرکت می کند. در انتهای صحنه چند برگه از کیفش در می آورد. به کنار امانوئل یک که از ابتدای نمایش روی آن نشسته می رود و او را تاب می دهد.] چقدر برگه! باید همه را تصحیح کنم... [بدون مقدمه] من و تو هیچ وقت به هم دروغ نگفتیم... تو باید همه چیز رو بدونی... شبیه تو نیست. امّا نگاهاش. خنده هاش. حتی اسمش امانوئله... اگه رفتم خواستم بدونی برای چی بود. [نور تغییر می کند. زن به جلو صحنه آمده، تور را روی صورتش قرار می دهد. در کنارش امانوئل دو، دسته گل در دست دارد. موسیقی کلیسایی. امانوئل دو تور را از روی صورت او کنار می زند. گل ها را به او     می دهد و می رود. زن با گل ها سرگرم است که صدای ضربة در او را به خود می آورد. حالا زن تنهاست. به طرف در می آید.]
زن: دستم بنده، بیا تو. [صدای در] چه زود اومد؟! مگه کلید نداری؟ [همچنان صدای در، زن با خوشحالی در را باز می کند.] بارِو
[زن بهت زده می ماند. مردی از پشت در نمایان می شود.]
مرد: سلام... ببخشید این جا منزل امانوئله؟ 
زن: بله
مرد: می تونم بیام تو؟
زن: شما؟
مرد: فراموش کردم خودم رو معرفی کنم. من یکی از دوستان امانوئل هستم. 
زن: خواهش می کنم بفرمائید تو...
[مرد داخل می شود. فضای خانه کمی او را می گیرد. ناگهان، نگاهش به زن برخورد می کند. یادش می افتد که برای چه کاری آمده بود.]
مرد: راستش یه نامه هست که باید بدم خودتون.
زن: نامه؟!... از کی؟
مرد: از امانوئل.
زن: امانوئل؟ [می خندد] عجب کارایی می کنه این امانوئل! خودش که الان می آد، دیگه برای چی نامه داده؟
مرد: عجیبه... من فکر می کردم اولین کسی هستم که این خبر رو بهتون می دم.
زن: [نگران] خبر؟!... چیزی شده؟ نکنه اتفاقی افتاده.
مرد: نه خیالتون راحت باشه. چون گروه ما زودتر اعزام می شد از من خواست که این نامه رو به شما برسونم.
[نامه را به زن می دهد.]‌
زن: اعزام؟!...
مرد: خب، با اجازتون... خداحافظ.
[مرد خارج می شود.]
زن: [او را با نگاه دنبال می کند] آقا؟ [زن پاکت نامه را باز می کند. همزمان از انتهای صحنه در آستانة در، امانوئل یک با لباس خونین وارد می شود، بر زمین بوسه می زند. پاکت نامه از دست زن می افتد،آن گاه تور عروسی و همچنین دسته گل را به زمین انداخته و به انتهای صحنه می رود. نور می رود. با آمدن دوباره نور، ما شاهد نشستن هر دو امانوئل، بر سر قبر ابتدای نمایش هستیم. زن بروی تاب نشسته و در حال تاب خوردن است]
زن: دیروز مردی آمد به تمامی، تا سر فصل زندگیم باشد. روزها ماندم در انتظار... خبر آمد که سر فصل زندگی تو پایان یافت.
امروز نیز مردی آمد به تمامی، تا سر فصل تازه ای برای زندگیم باشد. بیا، بیا، چرا دور ایستاده ای، بیا، بیا و ببین چگونه می شود با مردی که سر فصل تمام زندگی من گشت بی وفا بود و نبود و با مردی که سر فصل تمام آرزوهای من گشت بی وفا بود و نبود [زن برمی خیزد می ایستد صلیبی بر روی سینة خود می کشد] شکر و سپاس بر نام تو تا ابد. آمین [امانوئل یک و دو هر کدام به سوئی می روند و زن بر روی تاب صدای ناقوس کلیسای اول نمایش دوباره تکرار می شود و پس از مدتی نور و صحنه کم کم محو می شود].

                                                                                                                                                        [تاریکی مطلق]
                                                                                                                                                                      پایان


برگ دوم

 

                     آدمها:
                 زن
                  مرد 
                                                                                      
    
                                                                         


[دری در عمق چپ صحنه، یک صندلی نزدیک در و یک میز و صندلی در سمت راست. زن و مردی پشت به هم درمرکز صحنه ایستاده اند].
صدای مرد: الو... الو... سلام...
صدای زن: با سلام. لطفاً پس از شنیدن صدای بوق پیغام و شماره تلفن خود را بفرمایید.
صدای مرد: سلام... خانم غیاثی امر مهمی پیش اومده، اگه منزل هستید گوشی را بردارین [جوابی نمی شنود] وقتی اومدین با من تماس بگیرید.
[هر دو بر می گردند]‌
زن: تماس گرفته بودین؟
مرد: [در حالی که کت را در دستش جابه جا می کند] چه روزی تشریف آوردین؟!
زن: چیزی شده؟ [سکوت] چه اتفاقی افتاده؟!‌
مرد: چرا نمی نشینید؟!
[زن می نشیند]
مرد: مسأله ای پیش اومده بود که باید حضوراً خدمتتون می گفتم.
زن: [سکوت]...
مرد: راستش قضیه مربوط به احمده...
زن: احمد؟! [مبهوت] موضوع احمد...
مرد: بله... قضیة احمد...
زن: [سریع حرف او را قطع می کند.] اما چی؟! لطفاً‌ برید سر اصل مطلب...
مرد: [مرد بدون مقدمه انگشتری را از جیب کت درآورده و به زن نشان می دهد.]
زن: [متعجب] انگشتر احمد!... [آن را می گیرد] چرا اینو چند سال پیش بهم ندادید؟
مرد: چون تازه پیداش کردیم... [زن به سمت در] البته فقط این مورد نبود... من خواستم به تون توضیح بدم که...
[متوجه خروج زن] کجا؟ هنوز عرضم تموم نشده؟!
[زن کنار در می ایستد. منتظر.]
مرد: [بلند] خانم غیاثی، شما کاری رو سراغ دارین که درصد خطاش صفر باشه؟
زن: [متعجب] نمی فهمم... [به سمت مرد می رود] منظورتون چیه؟! [مرد آلبومی را که روی میز قرار دارد باز می کند. زن به طرف او رفته آلبوم را می گیرد. خیره به آلبوم.]
مرد: انگشتر تو انگشت جنازه ای بود که تازه پیداش کردیم.
زن: [ناباورانه] اصلاً شوخی خوبی نیست؟!‌
مرد: من جدی گفتم!‌
زن: امکان نداره... شاید این انگشتر از دستش افتاده یا شاید برای چند لحظه داده باشه به دوستش یا شاید...
مرد: [حرف او را قطع می کند.] خانم غیاثی...
زن: [عصبانی] هیچ معلوم هست شما چی می گید؟ هیچ معلوم هست این جا چه خبره؟! احمدِ من همونیه که الان چند ساله سینة اون قبرستون خوابیده...
[زن از صحنه خارج می شود.]
مرد: [محکم] خانم غیاثی... روی اون انگشتر اسم شما حک شده...
زن: [با تسبیحی در دست که به یک پلاک مزین است بر می گردد.] پس این چیه...؟... قبلی کیه؟...
مرد: نمی دونیم...
زن: نمی دونید؟! یعنی می خواید بگید اشتباه شده.
مرد: تقریباً...
زن: پس من تو این مدت برای کی گریه می کردم؟...
مرد: برای یه شهید...
زن: شما حالتون خوش نیست آقا... شما اصلاً می فهمید چی می گید؟... مگه می شه؟... من به اون عادت کردم...
اون وقت شما می گید یه احمدِ‌ دیگه برام پیدا کردید... [گریه می کند]
مرد: اینکه الان شما این جا هستید، خواست من بوده، می دونید من تو چه شرایط سختی هستم؟...
زن: [بلند] من چی؟ کی می خواد به فکر... دفعه اول گفتید این تسبیح، اینم جنازه شوهرتون، درسته... [مرد با حرکت سر تأیید می کند.] منم قبول کردم... حالا بعد از چند سال می گید اون جنازه شوهرتون نیست...
[مرد می خواهد حرف بزند، زن مانع می شود.] خواهش می کنم آقا، اجازه بدین... آقا اجازه بدین حرفمو بزنم... یه انگشتر گرفتید تو دستتون با یه جنازة تازه، می گیه این شوهرتونه... چه تضمینی وجود داره که این اشتباه دوباره تکرار نشه...
مرد: شما هم اشتباه کردید...
زن: من تو اون شرایط به یه پوتین هم راضی بودم...
مرد: [به سمت در می رود.]‌ من دینی داشتم که باید ادا می شد... اونم نه به شما، به احمد... بارها و بارها از من خواستند تا این موضوع رو به شما مطرح نکنم. گفتند همه عواقبش به عهدة خودته... گفتم باشه... خانم غیاثی چرا نمی خواید قبول کنید. همه مدارک می گن این پیکر، پیکر احمده.
زن: مدارک... کدوم مدارک؟ شما به اینها می گید مدرک. [زن انگشتر را روی صندلی گذاشته به سرعت خارج می شود.]
مرد: پس تکلیف این انگشتر چی می شه؟ 
زن: نمی دونم...
مرد: پیکر چی؟!
[چند ضربه موسیقی]
[زن بر می گردد، مرّدد به طرف صندلی می رود. تسبیح خود را درآورده کنار انگشتر قرار می دهد. مدتی به انگشتر و تسبیح خیره   می شود تا این که در اوج موسیقی، هر دوی آنها را برداشته، می بوسد و به سینة خود می فشارد. نور و موسیقی رفته رفته محو      می شود.]

                                                                                                                                                        [تاریکی مطلق]
                                                                                                                                                                       پایان


X