مقدمه ناشر :
مسأله این نیست که ما می خواهیم جنگ بکنیم . ما می خواهیم دفاع بکنیم . یعنی ما می خواهیم از آبروی اسلام، از آبروی کشور اسلامی دفاع بکنیم . حضرت امام خمینی (ره)
هشت سال حماسه دفاع مقدس نقطة عطف تاریخ انقلاب اسلامی است . آحاد مردم ایران اسلامی در طول این دوران خاطره ساز با خلق حماسه هایی جاویدان از مرزهای اعتقادی خود با تمام وجود دفاع نمودند و با نثار خون هزاران تن از بهترین عزیزان خود نگذاشتند ذرهّ ای از آبرو و اعتماد عقیده و مکتبشان به دست بیگانگان بیفتد .
نگهداشت خاطرات دفاع مقدس و انتقال مفاهیم ارزشمند آن به نسل حاضر و آینده می تواند در استحکام مرزهای معنوی و همچنین افتخار وسربلندی ایران اسلامی نقش مؤثری داشته باشد .
انتشارات عابد مفتخر است با نشر نمایشنامه های دفاع مقدس گامی هر چند کوچک در این مسیر بزرگ بردارد . تا شاید قطره ای از اقیانوس بیکران معارف این جهاد کبیر را به نسل آینده ساز منتقل کرده باشد .
برای
دلتنگی گلهای شاهد
اشخاص نمایش :
حبیب آقا
پدر
امیر
کریم
عباس
جعفر
قاسم
پیش صحنه
نمایی از یک گذرگاه در محله ای قدیمی .
شمع هایی نیم سوخته در سقا خانه ای نیمه ویران می سوزد .
امیر ویلچر پدرش را رو به سقا خانه گذاشته، آن را با طنابی به پنجره های سقاخانه بسته و به شعله شمعی که پای طناب روشن است خیره نگاه می کند .
نوایی جزیی در دوردست به گوش می رسد .
بعدازظهر روزی دیگر، همان مکان .
کریم با وسایل موجود در صحنه پای سقاخانه مشغول ساختن یک سکوست .
لحظه ای بعد قاسم و جعفر ـ نوجوانان محل ـ با سر و صدا و شیطنت، گاری دستی را به صحنه می آورند . قاسم و جعفر منبع بزرگی را از گاری بیرون می کشند و منتظر تصمیم کریم می مانند .
کریم : بیارینش اینجا .
[قاسم و جعفر منبع را روی سکو می گذارند . کریم و قاسم به محکم کردن جای منبع مشغول می شوند . جعفر از داخل
گاری تعدادی لیوان را همراه با لگنی بزرگ بیرون می آورد .]
جعفر: زود باشین . باید گاری رو برگردونیم مسجد .
کریم: حبیب آقا که نفهمید، نه؟
جعفر: یه جوری آوردیم نفهمه . یعنی قرار شد عباس سرش رو گرم کنه .
کریم: پس چرا خودش نیومد؟
جعفر: عباس؟ نمی دونم مثل اینکه یه چیزی رو جا گذاشته بود .
[بچه ها به سرعت مشغول تخلیه گاری می شوند . لیوان های قد و نیم قد و رنگ وارنگ، کیسه شکر، شیشه های آبلیمو و...]
قاسم: نمی شه رک و راست به حبیب آقا بگیم؟
کریم: چی رو؟
قاسم: اینکه چرا داریم اینارو می بریم، شاید قبول می کرد .
جعفر: حبیب آقا؟
کریم: هنوز اون رو نشناختی؟
صدای عباس: (از بیرون) خبر، خبر، یه خبر مهم ...
[در حالی که ملاقه بزرگی در دست دارد وارد می شود .]
کریم: چه خبره؟
عباس: خبرهای داغ!
جعفر: چی شده عباس؟
عباس: [ملاقه را برای او پرتاب می کند .] اولاً که ملاقه رو جا گذاشتین .
قاسم: همین؟ ما گفتیم حالا چی شده .
عباس: پس خبر ندارین .
کریم: عباس بجای ادا و اطوار، بیا کمک کن ...
عباس: ادا و اطوار چیه؟ شما که نمی دونین چی شده!
جعفر: تو رو خدا عباس بذار کارمون رو انجام بدیم ...
عباس: من رو باش که دلم به حال اینها سوخته و اومدم خبرشون کنم .
کریم: حالا وقت شوخی نیست عباس .
عباس: عجب گیری افتادیم، اینها حرف های جدی جدی منم شوخی می گیرن!
قاسم: جدی، جدی طوری شده؟
عباس: [متوجه بیرون می شود .] خواستم بگم، حبیب آقا قضیه رو فهمید!
بقیه: فهمید؟!
عباس: آره بابا . ما شانس نداریم که، وسایل رو که بار کردیم و راه افتادیم، دیدم ای داد ملاقه رو نیاوردیم . برگشتم توی انبار، این طرف رو بگرد اونطرف رو بگرد، ملاقه کو؟ رفته بود زیر دیگ های پلو . اومدم ملاقه رو در بیارم . چشمتون روز بد نبیند، دیگ ها افتاد و مثل آسمون قرمبه صدا کرد . خیلی شانس آوردم و گرنه الان باید زیر اونهمه دیگ له شده باشم ...
جعفر: [بیرون را نگاه می کند.] بچه ها آسمون قرمبه!
بچه ها: چی؟
جعفر: حبیب آقا، اوناهاش!
[به بیرون اشاره می کند و بعد به سرعت خود را پشت منبع پنهان می نماید . بچه ها با تردید نگاه می کنند و وقتی از آمدن
حبیب آقا مطمئن می شوند، نگران تا پشت منبع عقب نشینی می کنند .]
قاسم: حالا چی بهش بگیم؟
کریم: چه می دونم!
عباس: من می گم حقیقت رو بهش بگیم و خلاص می شیم . نمی کشدمون که، هان؟
قاسم: اگه باور نکرد؟
جعفر: [به سمت دیگر صحنه نگاه می کند .] کاش امیر زودتر میومد!
عباس: امیر هم بهش بگه بی فایده اس . حبیب آقا رو نشناختین؟
جعفر: اگه امیر بیاد مسئله فرق می کنه .
[صدای حبیب آقا از بیرون شنیده می شود که به زمین و زمان ناسزا می گوید .]
قاسم: [ترسیده] آقا کریم خودت باهاش صحبت کنی ها!
کریم: چرا من؟
قاسم: آخه من نمی دونم بهش چی بگم!
عباس: منم که خودت می دونی اینجور وقت ها به تِتِه پِتِه می افتم .
[پنهان می شود .]
کریم: خیلی خب چیزی نگین ببینم چی می شه .
[حبیب آقا، خشمگین وارد می شود . نگرانی بچه ها را که می بیند خشم خود را فرو می خورد . و به سقاخانه خیره می شود .
لحظه ای بعد بار دیگر به طرف بچه ها می رود . بچه ها بیشتر خود را به منبع می چسبانند .]
حبیب آقا: لااله الا الله ...
کریم: (با تردید) حبیب آقا ...
حبیب آقا: آقا کریم، کریم آقا، شما دیگه چرا؟
کریم: حبیب آقا ...
حبیب آقا: شما که بزرگتر اینا هستی نبایست نصیحت شون کنی؟ نبایست ...
کریم: حبیب آقا ...
حبیب آقا: می دونم، نصیحت واسه اینا مصیبته . آخه بچه ان، نمی فهمن . ولی شما که بزرگتری، شما چرا قاطی اینا می شی؟
کریم: ولی من ...
حبیب آقا: تو برو کنار، تو از سر راه من برو کنار تا من به اینا بفهمونم که بچه بازی هم حدی داره!
عباس: بچه بازی کدومه حبیب آقا، ما می خواستیم ...
حبیب آقا: عباس آقا، شما هم بعله؟دست خوش! [به جعفر نگاه می کند .] آقا جعفر تو هم که ... لا اله الا الله! می گیم اون قاسم بچه اس، سن و سالش کمتر از توست نمی فهمه، تو چی؟ د ِخب اگه من برم پیش حاجی بابات شکایت کنم که...
جعفر: (با بغض) به جون خودمون حبیب آقا ما منظور بدی نداشتیم!
حبیب آقا: بله می دونم، شماها پسر پیغمبر ین می دونم . لا اله الا الله!
قاسم: ما، فقط می خواستیم ...
حبیب آقا: فقط می خواستین آبروی من رو ببرین، همین!
عباس: نه به جون شما حبیب آقا .
حبیب آقا: حرف نباشه!
کریم: بچه ها راس می گن حبیب آقا، منظوری نداشتیم .
حبیب آقا: دو روز مونده به عاشورا، یواشکی اومدین انبار مسجد رو ریختن به هم و بساط شربت رو برداشتین و رفتین، اونوقت می گین منظوری ندارین؟
کریم: خب شما که نمی دونین ما واسه چی این کار رو کردیم .
حبیب آقا: می دونم، خوب هم می دونم . غیر از اینه که می خواستین شب عاشورایی من رو جلوی خلق الله شرمنده کنین؟
عباس: اِ، دشمنت شرمنده باشه حبیب آقا .
[حبیب آقا به او چشم غره می رود .]
قاسم: به خدا حبیب آقا، به جون بابامون ما فقط می خواستیم ...
[بغض می کند . حبیب آقا بدون توجه به او مشغول جمع آوری وسایل می شود .]
جعفر: حبیب آقا، اگه یه دقیقه گوش بدین، همه چیز رو بهتون می گیم .
حبیب آقا: من این حرف ها حالیم نیست! زود بساط رو جمع کنین ببینم . یالا!
جعفر: کاش حداقل حرفمون روگوش می کردین .
حبیب آقا: من سر و ته حرف شما رو می دونم . نگاهتون که بکنم می فهمم چی تو کله تونه . یه عمره دارم با امثال شما سر و کله می زنم . کم نیست .
قاسم: حالا بذارین ما بگیم، شاید راضی شدین .
حبیب آقا: اگه قبل از این کار زشتتون گفته بودین شاید گوش می کردم، شاید، اما حالا دیگه نه .
عباس: شما ببخشین آقا حبیب . به خدا اگه مجبور نمی شدیم .
حبیب آقا: کی مجبورتون کرده بود لابد من؟
عباس: به خدا نمی دونیم . ولی مجبور شدیم آقا حبیب .
حبیب آقا: این هم از اون حرفهاست!
[مشغول جمع کردن وسایل می شود .]
کریم: اگه بگیم نذر داشتیم باور می کنین؟
حبیب آقا: نذر؟ شما نذر داشتین؟ چه حرفها!
[پوزخندی می زند و بار دیگر به جمع کردن وسایل می پردازد .]
قاسم: ما نه، یعنی، امیر نذر داشت .
حبیب آقا: [فکر می کند .] امیر؟
جعفر: پسر آقا سید .
عباس: امیر نذر کرده روز عاشورا شربت بده .
کریم: واسه باباش، آقا سید، واسه اینکه شفا بگیره.
حبیب آقا: (همچنان در فکر) آقا سید (با خود) اون اگه بنا بود خوب بشه ... چه می دونم . اللهُ اعلم .
[متوجه آمدن کسی می شود . بچه ها هم به جهت نگاه او بر می گردند . امیر در حالی که پلاستیکی پر از لیوان به دست دارد
وارد می شود .]
امیر: سلام . این لیوان ها رو مادرم داد، گفت به بچه ها بگو خیلی دعا کنن . [از داخل پلاستیک شال سبز رنگی را بیرون می آورد .] این شالم آوردم برای ...
[متوجه نگاه های غیر عادی بچه ها می شود .]
امیر: چیزی شده؟ [بچه ها با ایما و اشاره حبیب آقا را نشان می دهند .] سلام حبیب آقا .
حبیب آقا: سلام، سلام امیر جان، چطوری بابا؟
امیر: خیلی ممنون!
حبیب آقا: حال بابا چطوره؟
امیر: سلام رسوندن .
حبیب آقا: سلامت باشن .
عباس: (خطاب به امیر) امیر، حبیب آقا ... (خطاب به حبیب آقا) یعنی حبیب آقا، امیر ...
حبیب آقا: امیر، باباجان، بچه ها قضیه رو بهم گفتن، من منت تو و آقا سید رو دارم . انشاالله که خدا نذرت رو هم قبول کنه . اما خب ... خب ما هم همه امیدمون اینه که آقا سید هر چه زودتر خوب بشه انشااله .
امیر: خیلی ممنون .
[حبیب آقا به طرف وسایل می رود . بچه ها مستأصل به هم و بعد به حبیب آقا نگاه می کنند .]
قاسم: یعنی شما قبول می کنین که ما ...
عباس: پس چی که قبول می کنه؟ آقا حبیب اهل حاله بابا .
کریم: برای سلامتی حبیب آقا صلوات .
[همه صلوات می فرستند . حبیب آقا بدون توجه وسایلی را بر می داردکه در گاری بگذارد .]
عباس: [وسایل را از او می گیرد .] به جان آقا حبیب یه شربتی امسال بدیم که خلایق عوض اینکه برن دنبال دسته، همین طور وایسن پای بساط و پشت هم شربت بخورن!
[وسایل را سر جایش پای سقاخانه می گذارد .]
قاسم: اینطوری که خوب نیست، مردم باید شربت بخورن و برن .
عباس: [به او چشمک می زند .] خالی بندی!
امیر: انشاالله امام حسین اجرتون بده . حبیب آقا.
کریم: برای سلامتی حبیب آقا صلوات دوم رو بلندتر بفرست .
[همه صلوات می فرستند . حبیب آقا همچنان به جمع کردن وسایل مشغول است . بچه ها هم مات و مبهوت ایستاده اند
و نگاهش می کنند .]
حبیب آقا: پس چرا وایسادین و برو بر من رو نگاه می کنین؟
جعفر: مگه شما قبول نکردین که ...
حبیب آقا: چی رو قبول کردم؟
جعفر: اینکه ما، یعنی ما و امیر، روز عاشورا...
حبیب آقا: کار شما نیست!
[وسایل را در گاری می گذارد .]
امیر: آخه چرا حبیب آقا؟!
حبیب آقا: چون ... [لحظه ای خیره به امیر نگاه می کند و بعد به سمت وسایل می رود .] لااله الا الله!
قاسم: بگین دیگه حبیب آقا، آخه چرا نمی گذارین؟
حبیب آقا: [سر تا پای قاسم را برانداز می کند.] این کارها که بچه بازی نیست!
عباس: دست شما درد نکنه آقا حبیب، داشتیم؟
کریم: یه بار بهمون فرصت بدین حبیب آقا، اگه نتونستیم حق با شماس .
حبیب آقا: نمی شه!
جعفر: تو رو خدا حبیب آقا فقط این بار .
حبیب آقا: گفتم نمی شه! آبروی محله است، شوخی که نیست .
امیر: ما به شما قول می دیم آبروریزی نشه ؛ قول می دیم .
حبیب آقا: نمی تونم امیر جان . دست خودم که نیست . نمی تونم !
امیر: منم دست خودم نیست . من هم دیگه نمی تونم صبر کنم . دیگه طاقت ندارم . باید یه کاری برای بابام انجام بدم حبیب آقا .
حبیب آقا: خودت رو ناراحت نکن . ما هم از خدامونه که بتونیم یه کاری برای آقا سید انجام بدیم . هر کاری هم که تونستیم کردیم، نکردیم؟
امیر: نمی دونم . به خدا دیگه نمی دونم چی کار کنم . دیگه از اینکه هر شب بیارمش اینجا و براش شمع روشن کنم خسته شدم .
حبیب آقا: چی بگم واله!
[به قصد برداشتن وسایل به سمت بساط شربت می رود . امیر جلویش را می گیرد .]
امیر: من باید امسال این کار رو انجام بدم حبیب آقا، نذر کردم .
حبیب آقا: لااله الا اله. ببین امیر جون، ما امسال عاشورا سعی می کنیم هر طوری هست بساط شربت رو به نیت آقا سید راه بندازیم . گر چه قول نمی دم . حالا اینکه کی این کار رو بکنه که مهم نیست، هست؟
امیر: تو رو خدا حبیب آقا بذارین ما این کار رو انجام بدیم . باور کنین هیچ طوری نمی شه .
حبیب آقا: الله اکبر از دست شما بچه ها ... [به آسمان نگاه می کند .] من فعلاً می رم طرف مسجد . مغرب نزدیکه. (به بچه ها) شما هم زودتر اون وسایل رو جمع کنین و بیاین اونجا با هم صحبت می کنیم .
[بچه ها به امیر نگاه می کنند . امیر با نگاه از بچه ها می خواهد که کاری بکنند .]
کریم: حبیب آقا .
حبیب آقا: دیگه چیه؟
کریم: می خواستیم بگیم .
عباس: در مورد وسایل ...
حبیب آقا: خب وسایل چی؟
عباس: نمی شد وسایل همینجا باشه که اگه جور شد ...
حبیب آقا: وسایل رو بردارین بیارین طرف مسجد، همین که گفتم!
کریم: آخه ...
حبیب آقا: من دم مسجد منتظرم . [به راه می افتد .]
عباس: آقا حبیب ...
کریم: حبیب آقا!
حبیب آقا: (از بیرون) بیاین طرف مسجد، زود باشین .
[بچه ها به امیر نگاه می کنند . امیر درمانده سر به زیر می اندازد . ]
کریم: میگی چیکار کنیم امیر؟
امیر: نمی دونم .
عباس: یه بار نشد ما یه چیزی از این آدم بخوایم بهانه نیاره .
امیر: شاید درست نبود رفتیم وسایل رو بی اجازه برداشتیم .
عباس: فکر می کنی اگه ازش اجازه می گرفتیم قبول می کرد؟
جعفر: حالا چیکار کنیم ؟
قاسم: من می گم فعلاً وسایل رو ببریم بعد یه جوری راضیش می کنیم هان؟
عباس: نمی شه!
قاسم: چی نمی شه؟
عباس: نمی شه که وسایل رو برگردونیم .
جعفر: چرا؟
عباس: آخه این همه زحمت کشیدیم تا آوردیم اینجا . کی حال داره دوباره اینها رو بار کنه و برگردونه مسجد؟
کریم: چاره چیه؟
عباس: چه می دونم . خودتون یه کاریش بکنین .
کریم: (به قاسم و جعفر) بچه ها کمک کنین وسایل رو بذاریم تو گاری . زود باشین .
امیر: اگه وسایل رو ببریم محاله که دیگه بذاره ما این کار رو انجام بدیم .
کریم: خب چیکار می شه کرد؟
[به جمع کردن وسایل مشغول می شود .]
امیر: بذارین وسایل همینجا باشه .
کریم: تو مثل اینکه متوجه نیستی . اون اگه برگرده حالمون رو می گیره .
جعفر: من که دیگه حوصله داد و فریادش رو ندارم .
[به سمت وسایل می رود .]
امیر: تو رو خدا یه دقیقه صبر کنین . اگه وسایل برگرده مسجد، کار از کار می گذره !
کریم: خب چیکار کنیم؟ بشینیم اینجا و دست روی دست بذاریم؟
امیر: کارمون رو ادامه می دیم .
[به سمت گاری می رود و وسایل را بر می دارد و به آماده کردن بساط شربت می پردازد . بچه ها مستأصل به هم نگاه
می کنند .]
عباس: امیر، دست بردار . تو که می دونی با اون آدم نمی شه لجبازی کرد .
امیر: [به کارش ادامه می دهد .] من لجبازی نمی کنم .
کریم: می دونی اگه حبیب آقا بره قضیه رو توی مسجد بگه چی می شه؟
امیر: اون هیچ کاری نمی کنه . حبیب آقا یه چیزی می گه که ما رو بترسونه .
کریم: کافیه بره به باباهامون بگه که بی اجازه رفتیم توی انبار مسجد و این وسایل رو برداشتیم.
قاسم: من اگه بابام بفهمه، پدرم رو درمیاره .
جعفر: کریم راست می گه امیر. اگه وسایل رو برگردونیم بهتره .
امیر: من کاری رو که گفتم باید انجام بدم . شما هم اگه می ترسین می تونین برین .
کریم: تو فقط به فکر خودتی امیر...
امیر: خیال می کنین من به خاطر خودم دارم این کار رو می کنم آره؟ این طوری فکر می کنین؟
[بچه ها جوابی نمی دهند . امیر به سرعت وسایل را بر می دارد و داخل گاری می ریزد .]
امیر: بردارین برین! زود باشین . تا حبیب آقا به باباتون شکایت نکرده اینها رو ببرین یالا . ببرینشون! الانه که باباهاتون بیان سراغتون . پس چرا وایسادین؟ بردارین برین دیگه . بابای منم می خواد خوب بشه، می خواد نشه . چه اهمیتی داره؟!
کریم: امیر جان، من منظوری نداشتم .
عباس: کریم و بچه ها منظوری نداشتن . نمی خواستن ناراحتت کنن .
امیر: به خدا اگر به خاطر اون نبود، شما رو تو زحمت نمی انداختم .
عباس: زحمت چیه؟ این حرفها کدومه؟
کریم: زحمتی نیست . ما فقط خواستیم ببینیم اگه بشه ...
امیر: شما حق دارین . قرار نیست به آتیش من بسوزین . من نذر کردم خودمم باید اداش کنم .
قاسم: آخه چطوری؟
امیر: نمی دونم . ولی بالاخره یه فکری می کنم .
جعفر: می گم حالا نمی شه بذاری برا یه وقت دیگه . یا یه جای دیگه؟
کریم: جعفر درست می گه . چند روزی که بگذره حبیب آقا هم آروم می شه . اونوقت یه جوری باهاش کنار میایم .
امیر: اگه از عاشورا بگذره دیگه فایده نداره .
قاسم: واسه چی؟
امیر: کاش چیزی رو که من دیدم شما هم دیده بودین ... [به نقطه ای خیره نگاه می کند .] زیر دست و پای مردم مونده بودم . داشتم خفه می شدم . مردم لباس سیاه پوشیده بودن و به سر و صورتشان می زدن . [ناگهان متوجه سقاخانه می شود .] اون سید دستم رو گرفت و بلندم کرد . بعد بهم گفت : «تشنه ات نیست»؟ تشنه ام بود . اینجا رو نشونم داد . قشنگ یادمه . همین سقاخونه بود . اما نه اینطور سوت و کور . اینجا پر از شمع بود . پر از شمع روشن، مثل یه چلچراغ. اون یه ظرف از سقاخانه پر کرد و بهم داد . خیلی شیرین بود مثل عسل . بعد برگشت و بهم خندید . وقتی خندید، صورتش شد عین بابا. بعد انقدر قشنگ شد، انقدر نورانی شد، که دیگه نتونستم نگاهش کنم . بعد دوباره برگشت طرف سقاخونه، همین سقاخونه، بعد هم دیگه ندیدمش .
[بچه ها، لحظاتی در سکوت امیر را نگاه می کنند .]
کریم: من می رم یه سری به حبیب آقا بزنم .
عباس: حبیب آقا؟
کریم: باید یه جوری راضیش کنیم .
جعفر: اگه راضی نشه؟
کریم: نمی دونم .
قاسم: می خواین به بابام بگم باهاش حرف بزنه؟
عباس: چه فایده؟ بابای تو هم مثل حبیب آقا .
قاسم: یعنی چی؟
عباس: یعنی اینکه بابای تو هم طرف حبیب آقا رو می گیره .
قاسم: از کجا معلوم؟
عباس: معلومه دیگه . باباها همه شون مثل هم هستن . فکر می کنی بقیه می گذارن ما این کار رو بکنیم؟
امیر: خب اگه اینطوره حبیب آقا هم نمی تونه سر خود این کار رو بسپره به ما .
کریم: حبیب آقا مسئله اش فرق داره اون اگه قبول کنه می تونه رضایت بقیه رو هم بگیره .
جعفر: خدا کنه .
کریم: من رفتم، تا شما وسایل رو آماده کنین اومدم .
امیر: بذار خودمم بیام .
کریم: نه، تو اینجا باشی بهتره . چون ممکنه یه وقت جلوی حبیب آقا ...
عباس: درسته، ممکنه آقا حبیب یه چیزی بگه ناراحت بشی . اگه ما بریم بهتره (به کریم) بریم .
کریم: تودیگه واسه چی؟
عباس: واسه صحبت .
جعفر: تو که گفتی جلوی حبیب آقا به تته پته می افتی .
عباس: اون موقع فرق می کرد . (به کریم) اگه بیام می دونم چطوری راضیش کنم .
امیر: چطوری؟
عباس: دلش رو که به دست بیاری کار تمومه .
قاسم: لابد تو هم می خواهی دلش رو بدست بیاری؟
عباس: من راهش رو بلدم .
کریم: می ترسم خرابکاری کنی . بذار خودم برم .
عباس: مثل اینکه هنوز به من شک دارین . بابا، کارش یه اذونه .
بقیه: اذون؟
عباس: از همون هایی که آقا حبیب کشته مرده شه!
[شروع به گفتن اذان می کند .]