شهر بی واهمه در حلقه گرفتار عطش
تاکسی از سر شط آب زلالی آورد
دست سقا و لب تشنه و قلبی روشن
درشب تار چه مهتاب زلالی آورد
***
همه درهود جی از سبز به هم پیوستند
تاکه در مزرعه ی صبح بهار اندازند
سرخ در سرخ شکوفاتر از آن باغ انار
در دل گمشدگان صبر و قرار اندازند
***
نه ولی واهمه از هیمنه ی آتش داشت
نه سری قصد فرو خفتن و تردید و شکست
شهر خورشید نشان سایه ی اندوه ربود
حلقه ی تشنگی از هیبت باران بگسست
***
مزرع سبز فلک سرخ تر از لاله و سیب
همه جا عطر خوش کرببلا می آمد
شهر در حلقه ی دستان ملائک، آرام
زمزمه از سر کوی شهدا می آمد:
***
صبحدم می شنوید آیه ی بیداری را
پرچم سبز رهایی به زمین نگذارید
و مبادا که شما مردم بی باک و سپید
پای بر سرخی خون شهدا بگذارید
منبع: کتاب این شرح بی نهایت