معرفی وبلاگ
این وبلاگ در راستای ارج نهادن به مقام والای شهدا و جانبازان 8 سال دفاع مقدس ، و همچنین تجدید پیمان با آرمان های گرانقدر رهبر انقلاب اسلامی فعالیت می نماید.
صفحه ها
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 1517066
تعداد نوشته ها : 3133
تعداد نظرات : 28
Rss
طراح قالب
GraphistThem241

داوود بختیاری دانشور:
برگرفته از خاطرات شفاهی خانواده ودوستان شهید
نسیم خنک شرقی، به آرامی چهره های آفتاب سوخته زن و مرد را نوازش می کرد. گنبد طلایی حرم، زیر تابش یکنواخت خورشید برق می زد. ساعتی از ظهر گذشته بود اما داغی سنگ فرش کف محل ورودی به صحن، هنوز داغ بود و هر دو، گرمای سنگ ها را زیر پاها احساس می کردند.
تردیدی ناشناخته در چهره هر دو موج می زد. بازیگوشی کودکی که سعی داشت دست های کوچکش را از قلاب پنجه های پدر و مادر برهاند و روی سنگفرش بدود، توجه زن و مرد را به خود جلب کرد. لحظاتی هر دو محو دور شدن کودک و والدینش شدند و باز هم نگاه سر گردان آن دو، به هم گره خورد و کلام ناگفته ای رد و بدل شد:
یعنی می شود ما هم یک روز دست بچه مان را بگیریم و بیاییم زیارت؟
مرد آرام زمزمه کرد:
بیا برویم پیش پنجره فولاد، مگر نمی خواهی دخیل ببندی؟
زن جواب داد:
اگر بروم تو حرم، تا حاجتم را نگیرم، بیرون نمی آیم.
مرد لبخد زد:
حاجت را به زور نمی گیرند، زینب خانم! باید از ته دل حاجت کنی تا حاجت روا شوی.
من که صد دفعه طلب کردم، چرا حاجت نگرفتم آقا رضا؟
یا از عمق وجود نبوده، یا قابل نبودی.
جواب مرد، زن را برای لحظاتی به فکر فرو برد. ده سال به دنبال داشتن فرزند، به همه جا مراجعه کرده بود، از پزشک تا حکیم خانگی از نذر و نیاز هم چیزی کم نگذاشته بود. اما باز از داشتن بچه خبری نبود. حرف مرد تلنگری بود که روح نیازمند زه را بیدار تر می کرد، چادرش را محکم تر گرفت و حرکت کرد.
مرد متعجب از حرکت تند و ناگهانی زن به دنبالش دوید.
زینب خانم چی شده؟
زن جوابی ندارد. شاید سوال مرد را هم نشنید. او تنها ضریح را می دید. آن هم پشت پرده ای از اشک، تار و مبهم.
رضا حال و هوای زینب را درک کرد و او را به حال خودش گذاشت. خودش هم دست کمی از زینب نداشت. ناخوداگاه احساس کرد که بغضش سر باز کرده و قطرات اشک، آرام و بی سر و صدا بر صورتش می غلتد. همان جا رو به قبله ایستاد و نماز را قامت بست.
ساعتی گذشت. صدای نقاره، مرد را به خود آورد.
چقدر از وقت گذشته؟ نکند زینب منتطر من باشد؟
از جا بلند شد و خود را به در همان صحنی که وارد شده بود رساند. از زینب خبری نبود. چند بار طول و عرض صحن را طی کرد.
چقدر دیر کرد ه؟ هیچ وقت زیارتش این قدر طول نمی کشید.
از روی ساعت بزرگ مناره، زمان را مرور کرد و زیر لب گفت:
پنج و نیم شده.
تصویر زینب، برای لحظاتی به چشمش آمد که خود را به او رساند و با لبخند اشاره کرد:
بریم؟
رضا با تعحب گفت:
زیارت قبول. چقدر طولانی شد؟
ناگهان متوجه تغییر حالت زینب شد و پرسید:
گریان رفتی، خندان بر گشتی؟
مرد احساس کرد که زینب زیر چادر خندید. هر چند صورتش را پوشانده بود اما مرد و خنده و خوشحالی زن را احساس کرد.
توسل، گریه را تبدیل به خنده می کند.
مرد با تعجب پرسید:
طوری شده؟
طوری می شود. باید منتظر یک اتفاق خوب باشیم.
مرد ناباوانه جواب داد:
حتما آن اتفاق مهم، تولد یک بچه است؟
چرا که نه.
من که باورم نمی شود.
چرا باورت نشود؟ مگر خودت نگفتی با دل شکسته، هر چه از آقا بخواهی، حاجت روا می کند؟
رضا با ذوق و شوق گفت:
تو ر به خدا بگو چی شده؟ دارم کلافه می شوم.
زینب با آرامش خاطر جواب داد:
بیا برو به روی حرم بنشین تا برایت بگویم.
مرد کنار زن نشست و زن شروع به صحبت کرد:
با همان حال و روزی که دیدی، رفتم داخل حرم. رو به روی ضریح نشستم و شروع کردم به عجز و ناله. نمی دانم با صدای بلند بود یا کوتاه. همین قدر می دانم که زار می زدم و گریه می کردم. فقط یادم می آید که چند بار گفتم یا امام هشتم. تو را به حق خواهرت حضرت معصومه حاجت من را بده. نمی دانم چقدر گذشت. فقط یک لحظه خانم سبز پوشی را دیدم که آرام دستش را به شانه ام زد وگفت آقا حاجت شما را داده، بلند شو، سر راه مردم نشستی. سرم را بلندکردم و دیدم آن خانم راست می گوید و من درست وسط راه عبور زوار نشسته ام. از جا بلند شدم اما هر چقدر گشتم، از آن خانم خبری نبود.
زن سکوت کرد. مرد هم چیزی نگفت. زینب پرسید:
باور نمی کنی؟
مرد که بغض گلویش را می فشرد، آرام جواب داد:
چرا باور نمی کنم. این ها عینه حقیقته. ما چشم و دل مان کور است که نمی توانیم این چیز ها را ببینیم.
بعد آهی کشید و بلند گفت:
به او حسودیم می شود، زینب. با دل پاک و بی ریایی که دارد از آقا حاجتش را گرفته، حسودیم می شود.
از جا بلند شد:
حالا پا شو برویم که دلواپس مان می شوند.
نمی توانم از حرم دل بکنم. باید قول بدهی من را بیشتر برای زیارت بیاوری.
رضا گفت:
خاطر جمع باش. نمی گذارم به هفته برسد.
زن و مرد رو به روی حرم ایستادند. دست ها را روی سینه گذاشته و سلام دادند.
حال باید منتظر اتفاق خوبی که باید می افتاد، می شدند.

مسافر کوچک
چند روزی بود که زینب اشتهایی برای خوردن غذا نشان نمی داد. با بوی غذا حالش بد می شد و بی قراری می کرد. رضا سر وقت از سر کار به خانه می رسید، از دیدن حالت های زینب، دچاره دلهره می شد و مدام اصرار می کرد به دکتر مراجعه کنند. زن راضی نمی شد.
آخه چیزیم نیست؟
چطور چیزیت نیست. این رنگ پریدگی، حالت تهوع و بی اشتهایی، همه ی این ها نشان می دهد که تو نیاز به مراقبت داری. باید ببرمت دکتر.
نه. اگر حالم بد شود، خودم می گویم.
زن دهان باز کرد که آن چه را که در دل دارد، بگوید اما دچار تردید شد. مرد پرسید:
چیزی می خواستی بگویی؟
زن انکار کرد.
نه.
برای این که موضوع فراموش نشود گفت:
اگر خیلی نگران من هستی، از فردا می گویم مادر تو یا مادر من بیاید این جا.
مرد خوشحال شد.
خیلی خوبه این طوری خیال من هم راحت است.
فردای آن روز، تا رضا به خانه برگردد پاسی ا ز شب گذشته بود. وقتی به خانه رسید، از دیدن مادرش در خانه تعجب کرد.
چیزی شده؟
مادر با تحکم گفت:
الان چه وقت آمدن است؟
رضا با سادگی جواب داد:
کارم طولانی شد، دیر آمدم. خیلی وقت ها این جوری می شود.
مادر کمی لبخند چاشنی لحن تندش کرد:
دیگر تکرار نشود. مسئولیت پذیر باش. تو دیگر سن و سالی ازت گذشته. نمی دانی زن باردار احتیاج به مراقبت دارد.
رضا ناباورانه فریاد زد:
راست می گویی مادر؟
مادر دوباره تحکم کرد:
چه خبرته، خانه را گذاشتی رو سرت!
صدایش را پایین تر آورد و گفت:
تجربه به من می گوید که به سلامتی، زینب بار دار است.
رضا با ذوق خاصی پرسید:
راست می گویی مادر؟
دروغم چیه. البته حدس می زنم فردا می برمش پیش دکتر تا دقیقاً معلوم شود.
رضا به یاد کارهای فردا افتاد.
ولی.. .
سکوت کرد.
مادر پرسید؟
ولی چی؟ نکند فردا خیلی کار داری؟
بله.
زینب گفت:
عیب ندارد به کارت برس. یک وقت دیگر می رویم.
مادر نهیب زد:
کار، بی کار. فردا صبح اول وقت دست زنت را می گیری، می بری پیش دکتر.
رضا دستپاچه و با کمی خجالت گفت:
چشم، حتماً.
زینب زیر لب زمزمه کر د:
اگر کار داری بگذار برای یک وقت دیگر.
مادر تند و تهدید آمیز، اما آمیخته به خنده، رو به زینب کرد:
تو دیگر هیچی نگو. نمی خواهم آ ب تو دل نوه ام تکان بخورد!
زن و مرد خندیدند و صدای خنده شان به خنده مادر پیوند خورد.
صبح روز بعد، رضا نیم ساعتی در خیابان سر گردان شد تا راننده نتبز دیزل خطی را راضی کند تا او و زینب را به بیمارستان برساند.
وقتی به بیمارستان رسیدند، صف مراجعین طولانی بود. تا ظهر معطل شدند و نوبت شان رسید. دکتر خونسرد و بی خیال رو به آنها کرد و گفت:
تا آزمایش ندهد نمی توانم چیزی بگویم.
بعد کاغذی را از روی میز برداشت و روی آن چیزی نوشت.
این آزمایش را بدهید و جواب را برایم بیاورید.
پیاده به آزمایشگاه رفتند. وقتی مسئول آزمایشگاه گفت که جواب سه روز دیگر آماده می شود، زن و مرد ناراضی از مشخص نشدن وضعیت شان، به خانه بر گشتند.
روز ها تند و کشدار سپری می شد. اواسط روز چهارم بود که ورود بی وقت رضا به خانه، نوید بخش مژده ای بود. موجی از خوشحالی فامیل را فرا گرفت. مراقبت خانواده از زینب بیشتر شد. تا این که نوروز سا ل 1344 فرا رسید. با آن که رسم بر این بود که ابتدا کوچکتر ها به خانه بزرگتر ها بروند اما بزرگان فامیل، همان روز اول عید به خانه رضا آمدند. از او خواستند برای مراقبت بیشتر از زینب، در خانه بماند و برای دید و باز دید به خانه کسی نرود مادر بیشتر از همه سفارش می کرد.
زن پا به ماه را راه نیندازی برای دیدو باز دید. شش دانگ حواست جمع باشد.
بیست و دو روز از فروردین گذشته بود که مادر برای بردن زینب به بیمارستان آمد. رضا، برو یک ماشین کرایه کن.
زینب، در حالی که به سختی سعی می کرد تا از جا بلند شود، گفت:
نه مادر، نمی خواهد.
مادر که مردمک های چشمش از تعجب گشاد شده بود صدایش را نازک کرد و در گلو انداخت:
نمی خواهد؟
زینب به علامت تایید سر تکان داد.
نه.
رضا متعجب تر از مادر، با حیرت پرسید:
حالت خوبه؟! یعنی چی که نمی خواهد؟
زینب که حالا دستش را به دیوار گرفته و ایستاده بود، گفت:
من همین جا، توی خانه به خیر و سلامتی زایمان می کنم.
مادر گفت:
یعنی چه؟ این کار، هم برای تو خطر دارد، هم برای بچه.
زینب که کم کم از درد، صورتش بر افروخته می شد، گفت:
هیچ مشکلی پیش نمی آید. دیشب خوابش را دیدم.
چه خوابی؟
رضا بود که دستپاچه سوال کرد.
خواب دیدم که وقتی درد زایمانم شروع شد، دو تا خانم وارد خانه شدند و اشاره کردند که به داخل آن اتاق بروم.
زینب با اشاره انگشت، یکی از دو اتاق کنار بالکن را نشان داد و بعد حرفش را پی گرفت.
وقتی وارد آن اتاق شدم تختی با ملحفه های سفید و تمیز قرار دارد و دو پرستار برای مراقبت از من آنجا هستند.
رضا نگاهی به مادر انداخت. زینب به دو دلی آنها پایان داد:
این بچه نظر کرده آقاست. شما نگران هیچ کدام ما نباشید. فقط کمک کنید من بروم توی آن اتاق.
ساعتی بعد، صدای گریه نوزاد بلند شد و مادر سراسیمه اما خندان بیرون آمد.
رضا جان، مژده، پسرت به دنیا آمد.
بدین سان، مهدی در 22 فروردین 1344 در مشهد دیده به جهان گشود.

همسایه
کودک سعی کرد روی پاهای کم توانش بایستد. رضا و زینب با ذوق و شوق ایستادن کودک را نظاره گر بودند. مهدی چند لحظه ای روی پاها ایستاد اما هنوز زانویش توان تحمل وزن بدنش را نداشتند. تلو تلو خورد و تعادلش را از دست داد. مادر به طرفش دوید و فریاد زد:
وای، بچه ام.
مهدی روی زمین نیفتاد. دستان نیرومند پدر، پیش از افتادن مهدی روی فرش، او را ربود و به آغوش گرفت. کودک بدون توجه به خطری که لحظاتی قبل در کمینش بود، خندید و حرکت پدر را بازی تصور کرد.
مادر شروع کرد به قربان صدقه رفتن.
پسر گلم عزیز دلم...
و پدر، شروع به تاب دادن مهدی روی دستش کرد. با یک حرکت نیم دایره ای، مهدی را با لا آورد و دوباره با خم شدن در یک مسیر قوسی، تابش داد. کودک از ته دل می خندید. زینب سعی می کرد مهدی را از دست پدرش بگیرد.
بده من بچه را!
مرد حاضر به پس دادن کودک نبود.
نه، بگذار تابش بدهم.
صدای زنگ در آن ها را به خود آورد. رضا زیر لب پرسید:
یعنی کیه؟
زینب چادرش را به سر انداخت و به سمت در حیاط رفت:
کیه؟
صدای ظریف و دخترانه ای، با لهجه ای خاص جواب داد:
منم خاله، در را باز کن.
زینب، صدای دختر همسایه را شناخت و بچه های بی بی خانم او را خاله صدا می زدند. در را باز کرد. دخترک سراسیمه گفت:
سلام خاله. مادر م دردش گرفته است. گفت شما بیایید خانه ما.
زینب، با کف دست راست به پشت دست چپش کوبید و نالید:
خاک عالم بر سرم دیدی چطور یادم رفته بود؟
تند دخترک را روانه کرد.
بدو برو خانه مادرت تنها نباشد. من الان می آیم.
دخترک، چشمی گفت و در حالی که از در خانه بیرون می رفت، حرف هایش را زد:
تنها که نیست قابله هم آمده.
زینب اهمیتی به حرف دخترک نداد. حتی اگر قابله هم آمده باشد باز به وجودش نیازر بود.
زن، بدون توجه به همسر و پسرش آماده رفتن شد. رضا پرسید:
چی شده؟ کجا با این عجله؟!
زینب در حالی که نفس نفس می زد، جواب داد:
بی بی خانم وقت زایمانشه، من بروم که غریب نماند.
پس من و بچه چی؟
زینب با خواهش گفت:
حالا که داری زحمت می کشی و بچه را نگه می داری، این سوپی که برایش حاضر کرده دام، بد ه بخورد تا من بر گردم.
زن منتظر جواب مرد نشد و از در بیرون زد.
اگر گریه کرد بی زحمت بیاورش خانه ی بی بی خانم.
زینب خود را به خانه همسایه رساند. ساعتی تکاپو و رفت و آمد و پس از آن، صدای نوزادی را که نوید زندگی می داد. صدای دخترکی که ساعتی قبل به خانه ی آنها آمده بود، از داخل حیاط بلند شد.
زینب خانم... آقا رضا با شما کار دارد.
زینب به سمت حیاط دوید. جلوی در، رضا مستاصل بچه را تکان تکان می داد و به خیال خودش، لالایی می خواند. زینب را که دید، گل از گلش شکفت.
پاک ما را فراموش کرد ی. این بچه پدر مرا در آورده.
زینب با شرمندگی گفت:
تو را خدا حلالم کن. این قدر سر گرم کار شدم، تو را فراموش کردم.
بچه به دنیا آمده؟
زینب بچه را از رضا گرفت و همزمان جواب رضا را داد:
آره، به سلامتی یک دختر نازنین.
رضا گفت: ان شا الله قدمش خیر باشد.
زینب، بچه را بغل کرد و داخل شد. قابله با دیدن کودک در آغوش مادر، پرسید:
بچه ی خودته؟
غلام شماست.
نور چشم ماست اسمش چیه؟
مهدی
چند سالشه؟
دو سال
قابله نگاهی به بی بی خانم انداخت و با شیطنت گفت:
پس به سلامتی قوم خویش می شوید. پسر زینب خانم می شود داماد بی بی خانم. هر دو مادر خندیدند. هیچ کدام حرف قابله را جدی نگرفتند اما گذشت زمان، آن هم پس از هفده سال، نشان داد که حرفش چندان بی ربط هم نبوده است.

دردانه
غروب آرام آرام از راه می رسید. مهدی بی تاب آمدن پدر، بهانه جویی می کرد.
زینب دست های کف آلودش را زیر شیر آب گرفت و غر زد:
و همان طور که برای برداشتن چادر به سمت آویز لباس می رفت، با خود گفت:
تقصیر خودمان هم هست. ما که دل نداریم روی یک دانه بچه مان حرف بزنیم.
از پله ها که پایین می آمد، خودش را سر زنش کرد:
باید هم این طور باشد. مگر ما غیر از مهدی کسی را داریم؟
اصلا تقصیر من است که غر غرو شدم. این بچه پنج شش ساله، جز بازی چه می داند که من سرش غر می زنم.
دوچرخه را از کنار دیوار برداشت. در را باز کرد و دست های کوچک مهدی را در دست گرفت و سوار دوچرخه اش کرد.
دوچرخه ای که پدر، هفته ی پیش برای مهدی خریده بود. مادر در حیاط را بست و مهدی پاهای کوچکش را رو ی رکاب دوچرخه فشار داد. چرخ ها آرام شروع به حرکت کردند و زینب، به همراه پسر، به سمت باغ ملی راهی شد.
شب آرا م آرام از راه رسید. رضا اتوبوس را داخل گاراژ همیشگی پارک کرد و قدم زنان به سمت خانه حرکت کرد. باغ ملی، در مسیر راهش به خانه قرار داشت.
در سایه روشن مغرب، زینب سایه خسته همسرش را دید که آرام آرام جلو می آمد. با ذوق و شوق گفت:
مهدی، بابا آمد.
پسر، در مسیر اشاره مادر به حرکت در آمد. رضا که همسر و پسرش را دیده بود، به سمت شان دوید. مهدی را با دوچرخه از جا بلند کرد و دور خودش چرخاند. بعد با زینب احوال پرسی کرد.
زینب گفت:
مهدی جان، برویم.
نه... می خواهم دو چرخه بازی کنم.
پدر که انگار با دیدن مهدی خستگی روزانه اش را فراموش کرده بود، طرف پسر را گرفت.
بگذار یک دور بزند.
زینب پرسید:
خسته نیستی؟!
بودم، مهدی را که دیدم تمام شد!
مهدی در مسیر پیاده روی باغ ملی، با دوچرخه می چرخید. نه یک بار و دوبار، آن قدر چرخید که خسته شد.
آن شب و شب های دیگر، از پس هم می گذشتند تا این که مهدی به مدرسه رفت. از همان روزهای اول، معلوم بود که شاگردی درس خوان است. زینب فکر و ذکرش، پیش مدرسه و درس مهدی بود. هفته ای نمی گذشت که به مدرسه سر نزند. معلم روز های اول، متعجب و خوشحال بود. متعجب از پی گیری زینب و خوشحال از توجه او. بالا خره یک روز دل به دریا زد و رسید:
خانم قرص زر، شما خیلی نسبت به مهدی حساس هستید.
زینب تایید کرد:
تک پسر است؟
زینب آهی کشید:
تک فرزنده ماییم و همین یک بچه.
روزها مثل همیشه طی می شد اما انگار شتابی پنهان، زندگی مهدی و خانواده اش را پیش می برد. برای مادر، در چشم به هم زدنی، مهدی به کلاس پنجم رسید و برای امتحانات نهایی آماده شد.
آن روز ها، روزهای متفاوتی بود زمزمه هایی، خانه به خانه کوچه به کوچه در خیابان مطرح می شد. بخش ها، شهرک ها و شهر ها دیگر زمزمه هایشان به فریاد تبدیل شده بود.
مهدی دیر تر از همیشه به خانه می آمد. جلوی در، مادر را دید که مضطرب و دلواپس، مانند مرغ سر کنده، بال بال می زند.
کجا بودی تا حالا؟
تظاهرات.
زینب، مثل اسپند روی آتش از جا پرید.
تظاهرات؟! تو رفتی تظاهرات با کی؟
با بچه ها.
زینب دست هایش را مشت کرد و به سینه کوبید.
الهی مادرت بمیرد. با بچه ها می روی تظاهرات؟
همان طور که کلمات را پشت سر هم قطار می کرد، با دست چپش، مچ دست مهدی را کشید و داخل حیاط برد.
مهدی از زبان کم نمی آورد.
فقط بچه ها نبودند که بیشتر، بزرگ ها هم بودند، معلم ها، حاج آقا و...
زینب که ته دلش خالی شده بود، خواست حرف اول و آخر را بزند.
دفعه ی آخرت باشد. فردا می آیم پیش معلمت. ببینم شما باید درس بخوانید یا بروید تظاهرات. به بابا یت هم می گویم.
مهدی سعی کرد مادر را آرام کند.
خب، عیبش چیه؟
تو با این سن و سال می روی تظاهرات؟ اگر مثل هفده شهریور تهران مامور ها تیر اندازی کنند، شما ها چطور می توانید فرار کنید. باز بزرگتر ها کارهایی می کنند، شما جغله ها چی؟
مهدی فهمید که مادر از حرصش این حرف ها را می زند.
سکوت کرد. تصمیم پدر می توانست سر نوشت ساز باشد.
شب پدر از راه رسید. این شب ها کمتر از پیش خسته می شد. در دفتر تعاونی کار می کرد و اتوبوس را تحویل داده بود. پدر موقع ورود، متوجه ی فضای سنگین خانه شد.
چیزی شده، زینب خانم؟
چی می خواستی بشود؟ آقا مهدی، سر خود می رود تظاهرات.
رضا به پشتی ترکمنی روی پتوی قسمت بالای خانه، تکیه داد. دست ها را از دو طرف باز کرد و صورتش را به طرف مهدی چرخاند.
راست می گوید.
بله.
از اول تا آخرش؟
بله.
ندیدمت! یعنی فکرش را نمی کردم آن جا باشی، و الا پیدایت می کردم.
زینب با عصبا نیت گفت:
معلوم است چی می گویی، آقا رضا؟! تو هم امروز رفته بودی تظاهرات؟ چشمم روشن. پس فقط ما غریبه ایم که هیچی به ما نمی گویید.
بعد انگار یادش آمده بود که هدفش از گفتن موضوع به رضا، چه بوده، صورتش را طوری که مهدی نبیند، به طرف شوهرش چرخاند و با اما و اشاره از او خواست که تذکری به مهدی بدهد.
رضا آهی کشید و گفت:
وقتی حق با اینهاست، من چی بگویم. فقط می توانم سفارش کنم، هر وقت می آید تظاهرات، شما را هم با خودش بیاورد.
مهدی من را ببرد تظاهرات یا من باید او را ببرم؟ حالا دیگر کار زمانه عوض شده.
رضا خندید.
حالا بهت بر نخورد. ولی این را هم داشته باش که پسر مان برای خودش مردی شده.
بعد مهدی را با اشاره سر به طرف خودش خواند. دستش را دور گردن پسر حلقه کرد و صورتش را بوسید و سفارش کرد:
از فردا وقتی خواستی بروی تظاهرات، بیا با مادرت برو.
مهدی خندید و پدر هم. زینب نمی دانست در چنین لحظه هایی گریه اش می گیرد.

طرح جهادی
مادر بود که درست جلوی در خروجی و روی اولین پله، رو در روی مهدی در آمده بود. ساک کوچکی که روی دوش مهدی بود، نشان می داد که عازم رفتن است.
با اجازه می روم طرح جهادی.
طرح جهادی چیه؟
دسته جمعی می رویم کمک کشاورزها.
کشاورزی کجا؟
هر جا که نیازباشد روستاهای دور و نزدیک.
چه کار می کنید؟
همان کارهایی که کشاورزان می کنند. درو می کنیم، خرمن می کوبیم و...
تو پسر یکی یک دانه زینب، بروی کشاورزی؟!
مگر عیبی دارد؟ کمک به مردم که خوب است.
آخه، من دل ندارم،، مادرجان؟
مهدی لبخند زد:
همه ی آنهایی که می آیند طرح جهادی، پدر و مادر دارند. پدر و مادر آن ها هم خیلی دوست شان دارند. مگر من تافته جدا بافته ام.
بله که هستی! مردم هر کدام پنج، شش تا بچه دارند، یکی شان می رود دنبال این کارها؟ آن وقت، یک دانه ما باید همان کاری را بکند که بچه های مردم می کنند.
مهدی لحظه ای به فکر فرو رفت.
مادر، تو که همیشه دنبال کار خیر هستی. دلت می آید جلوی راه خیر مرا بگیری؟
زینب چیزری نگفت. دستش را جلو آورد لاله گوش پسر را با نوک دو انگشت چسبید و آرام فشار داد.
خوب بلدی با حرف هات مادر ت را خام کنی.
مهدی فهمید که دل مادر نرم شده.
عجله کنم که اتوبوس می رود.
گوشش را از دست مادر رهاند و از بالای پله، داخل حیاط پرید.
وقتی در کوچه را باز کرد، بر گشت و به مادر نگاه کرد. مادر روی بالکن خانه، بی حرمت ایستاده بود و رفتن پسر را نگاه می کرد.
طرح جهادی یک هفته طول کشید. آفتاب تابستان، پوست دست و صورت مهدی را سوزانده بود.
ببین، به چه روزی خودت را انداختی؟
بهترین روزهای من، همین روزها بود. کمک کردن به مردم، آن هم کشاورزهای زحمت کش، خیلی با صفاست.
مادر زیر لب زمزمه کرد:
همین خیر خواهی و از خود گذشتگی تو،، من را می ترساند.
مهدی از زمزمه های مادر چیزی نمی شنید، پرسید:
راستی، بابا چقدر دیر کرده؟
مادر سرسری جواب داد:
می آید.
ساعتی بعد پدر آمد. تعارف گرمی با مهدی کرد و سرد جواب زینب را داد. جا سیگاری را از طاقچه بر داشت و سیگاری گیراند.
مهدی آن قدر بزرگ شده بود که بداند این فضای سرد و سنگین، حاصل یک اختلاف نظر و یک کشمکش خانواده گی است هر چند وقت یک بار، از این مشکلات پیش می آمد.
وقتی رضا سیگارش را گیراند، زینب به سمت آشپزخانه رفت و خود را مشغول کار نشان داد. مهدی می دانست که مادر شام را پخته و کاری هم در آشپزخانه ندارد، فقط خود را مشغول کرده تا وقت بگذرد خود را به آشپزخانه رساند و آرام طوری که پدر نشنود، پرسید:
چیزی شده، مادر؟
مادر، با سر به پدر اشاره کرد مهدی با لحنی آمیخته به گله گفت:
شما که اهل قهر کردن نبودی مادر.
زینب ساکت ماند. مهدی لبخند زد.
دل مادر مهربان تر است.
مهدی به طرف پدر آمد.
دو تا خواهش دارم بابا!
بگو، جانم.
اول این سیگار را خاموش کن.
پدر، سیگار را جلوی صورتش بالا آورد و گفت:
حرف حسابه، این هم سیگار.
آتش نوک سیگار را داخل جا سیگاری فشرد خاموش کرد.
دیگه؟
صلح و آشتی.
پدر نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد:
چه پدر و مادری هستیم ما. مهدی باید میانداری قهر و آشتی ما را بکند. بیا زینب خانم، نه تو دل داری نه من که روی حرف مهدی حرف بزنیم. بیا بنشین پیش ما، این چای دارد سرد می شود.
زینب که انگار منتظر همین حرف بود، خود را به پدر و پسر رساند و لحظاتی بعد، صدای گفت و گو و خنده تمام خانه را پر کرده بود.
غرق صحبت و بگو و بخند بودند که صدای زنگ خانه، مهدی را به خود آورد. مادر پرسید:
یعنی کیه، این وقت شب؟
مهدی نگاهی به ساعت دیواری انداخت و گفت:
با من کار دارند. بچه های بسیج مسجد هستند. یادم رفته بود، امشب نوبت گشت من است.
تو که تازه از راه رسیدی. اقلاً امشب را استراحت کن.
نمی شود حاج آقا می گوید وضع امنیت خراب است. این روزها ترور زیاد شده.
مادر نالید:
دیگه بد تر. وقتی خطر زیاد است، باید بیشتر مراقب باشی. نه این که شب و نصف شب بروی تو کوچه و محله گشت بزنی. شاید همه بکشند کنار، چی می شود؟
صدای زنگ دوباره بلند شد.
پدر گفت:
بگذار برود، رفقاش منتظرند.
زینب، در حالی که راضی به نظر نمی رسید، گفت:
برو. ولی تا بر نگردی، خواب به چشمم نمی آید.
مهدی، در چهار چوب در فقط یک لحظه مکث کرد.
سعی کن راحت بخوابی. ما باید تا آخر این راه را برویم. منتظر من نباش.

ترور
گرد و خاک بود که از پله می آمد. رضا، با دست گرد و خاک را کنار زد و قدم به داخل زیر زمین گذاشت. مهدی و دو سه نفر از هم سن و سا ل هایش، مشغول جارو کردن بودند.
معلوم است اینجا چه خبره؟
مهدی قامت راست کرد و همگی سالم کردند. رضا جواب سلام شان را داد.
چه کار می منید؟
کتابخانه درست می کنیم.
رضا خنده اش گرفت:
کتابخا نه، توی خانه؟
مهدی گفت:
از مادر هم اجازه گرفتم.
اشکالی که ندارد ولی کی می آید تو زیر زمین خانه ما کتاب بخواند.
بعد انگار چیزی به یادش آمده باشد گفت:
کتاب هایش را از کجا می آورید؟
از مسجد سناباد. حاج آقا کمک می کند.
رضا شانه هایش را با لا انداخت.
من که سر در نمی آورم. شما نسل انقلابی ها کارهایتان عجیب و غریبه. من که توی این همه سال، کتابخانه خانگی ندیده بودم.
پدر از پله ها بالا رفت. ساعتی بعد، با یک کتابخانه چوبی برگشت. بچه ها ذوق زده شده بودند. کتابخانه، به خانه شان رونق داده بود.
بچه ها می آمدند و می رفتند و هر کدام به فراخور سلیقه، کتابی را به امانت می بردند و بعد از مطالعه پس می آوردند. خیلی ها کتابهایی را در منزل داشتند، که به کتابخانه هدیه می کردند. اما همه چیز بر وفق مرا د پیش نمی رفت.
بخشی از کوچه ای که خانه ی مهدی و خانواده اش در آن جا قرار داشت، به یک ملک دارای عقب نشینی منتهی می شد. در اولین خانه از واحد های دارای عقب نشینی، فریدون و خانواده اش ساکن بودند.
مهدی دورا دور فریدون را می شناخت. حتی در تظاهرات هم چند بار او را دیده بود اما حالا که بیشتر از یک سال از بهمن 57 می گذشت، احساس می کرد که فریدون تغییر کرده است. او کاری به مسجد و بسیج نداشت و با دوستان خود رفت و آمد می کرد.
آن روز مهدی با دسته ای کتاب در زیر بغل می آمد که فریدون جلوی رویش سبز شد.
چه خبرتان است؟ هی می آیید و می روید. کوچه را گذاشتید رو سرتان.
مهدی با تعجب به او نگاه کرد.
برای شما مزاحمتی دارد؟
داشته باشد یا نداشته باشد، دوست ندارم تو کوچه ما از این کارها بشود.
مهدی کتاب ها را از دست راست به دست چپ داد و پرسید:
کدوم کارها؟
همین کارهایی که شما می کنید. کتابخانه، بسیج و....
اشکالش چیه؟
فریدون بی حوصله و طوری که نشان دهد برای مهدی و دوستاتش ارزشی قائل نیست، گفت:
نمی خواهم با شما بحث ایدئولوژی کنم. در آن حد و اندازه نیستید. فقط گفته باشم. اگر به کارهایتان ادامه دهید، هر چی دیدی از چشم خودتان دیدید.
مهدی آن قدر اعتماد به نفس داشت که حرف زور نشنود. خم شد و کتاب ها را روی آسفالت کوچه گذاشت.
مثلا چه اتفاقی می افتد؟
فریدون بیشتر قصد تهدید داشت تا درگیری. از طرفی، از مهدی حساب می برد. بارها او را در حال رفتن به باشگاه دیده بود و می دانست که او با فنون ورزش های رزمی مثل جودو و کاراته آشنا است و در آن لحظه هم در گیری را به صلاح نمی دید.
خواستم تذکری داده باشم.
مهدی متوجه شد که فریدون آشکارا کوتاه آمده. او هم از اول قصد ایجاد درگیری نداشت اما کار به این جا کشیده بود، باید حرف دلش را می زد.
حالا که بحث تذکر است، بگذار من هم یک تذکر بدهم، آقا فریدون. این رفقای تو که هر روز با یک مدل موتور می آیند توی محله ی ما، خیلی قابل اعتماد نیستند. مخصوصا آن یکی که موتور سوزوکی قرمز رنگ دارد که اتفاقا حواست جمع باشد که یک وقت کار دستت ندهند.
فریدون، بیزار از نصیحت و شاید هم پشیمان از گفت و گوی که خودش آغاز کرده بود، جواب داد.
حالا که این طوره عیسی به دین خود، موسی به دین خود. تا ببینیم کی ضرر می کند.
مهدی رگه ای تهدید را در کلام فریدون احساس کرد اما اهمیتی نداد.
تا بعد!
کتابها را برداشت و راه افتاد فریدون تا رسیدن مهدی به در خانه شان با نگاه قدم هایش را تعقیب می کرد. آن وقت زیر لب غرید:
اگر داغت را به دل ننه بابایت نگذاشتم، اسمم را عوض می کنم. فریدون کینه از مهدی به دل گرفته بود. عصر آن روز که دوست موتور سوارش آمد و او را به ارتفاعات کوهستانی برد، فریدون پیشنهادش را مطرح کرد:
زدنش کاری ندارد. هر روز از جلوی در خانه ی ما رد می شود.
مرد سیه چرده، دستی به سبیل هایش کشید و گفت:
نه، الان به صلاح نیست. اولا ممکن است او هم مسلح باشد. دوما تشکیلات به فکر یک کار بزرگتر است.
فریدون با لجاجت گفت:
من باید بزنمش.
عجله نکن، به وقتش. اسمش را گذاشتم توی لیست.
اما وقت آن ترور، با شروع جنگ به تاخیر افتاد. 31 شهریور 1359 بود که خبر بمباران فرود گاه ها و حمله سراسری به مرزهای کشور در همه جا پیچید. حالت جنگ و فوق العاده اعلام شده بود. مهدی و نیروهای پایگاه بسیج، سر از پا نمی شناختند. اخبار هر لحظه نگران کننده تر می شد.
پیشروی نیروهای عراقی به سمت داخل کشور، به شدت ادامه دارد.
شهرهای سوسنگرد و هویزه توسط نیروهای دشمن در حال اشغا ل هستند.
آبادان به محاصره دشمن در آمد.
زنگ آخر، معلم نیامده بود. در دبیرستان، برای ورود و خروج سخت گیری نمی کردند. تعدای از بچه های کلاس، از فرصت استفاده کردند و دروازه های فلزی را که با گونی پوشانده بودند، دو طرف حیاط گذاشتند و شروع کردند به بازی مهدی کتاب هایش را زیر بغل زد و به سمت در حرکت کرد.
یک نفر صدایش زد.
مهدی کجا می روی؟
خانه.
ولش کن بیا فوتبال بازی کنیم.
مهدی سری به علامت منفی تکان داد.
کسی که مهدی را صدا کرده بود رو به مهدی گفت:
حیف شد اگر مهدی بود، بازی داغ می شد.
همه می دانستند مهدی در ورزش هم مثل درس خواندن ممتاز است.

اولین اعزام.
جلوی در مسجد رفت و آمد زیاد بود. مهدی لحظه ای به مردمی که می آمدند و می رفتند و بعد در امتداد مسیری که با کاغذی، محل ثبت نام را نشان می داد، به راه افتاد.
مسجدی ها غریبه نبودند. امام جماعت و چند نفر از ریش سفیدان، پشت میز فلزی کوچکی که چند صندلی به صورت نیم دایره دورش گذاشته بودند، نشسته و از داوطلبان ثبت می کردند.
چهار پنج نفری که این سو ایستاده بودند، صف کوچکی را تشکیل دادند که مهدی پشت سر آنها، در انتهای صف قرار گرفت.
افراد یکی یکی جلو رفتند و مهدی به میز رسید. کسی که نام نویسی می کرد، پرسید:
نام؟
مهدی.
نام خانواده گی؟
قرص زر.
مرد نوشته و ننوشته، سر از روی فرم بلند کرد و با تعجب، نگاهی به داوطلب انداخت.
سلام آقا مهدی حال شما چطوره؟
نفرات دور میز با شنیدن نام قرص زر، نگاهی به یکدیگر انداختند. مسئول ثبت نام، با نگاهش سوالی از امام جماعت پرسید:
بنویسم یا نه؟
حاج آقا، دانه های تسبیح را در مشت فشرد و بلاتکلیف، نگاهش را به اطراف چرخاند. همه غافلگیر شده بودند. مهدی که از رفتار حاضرین دلواپس شده بود پرسید:
طوری شده، حاج آقا؟
امام جماعت لبخندی زد و جواب داد:
نه آقا مهدی. تعجب دوستان از اینه که شما تنهایی مراجعه کردی برای ثبت نام. کاش حاج آقا رضا را هم با خودت می آوردی.
مهدی متوجه شده بود می خواهند او را سرباز کنند، گفت:
سر کار بود نخواستم مزاحمش شوم.
مسئول ثبت نام که فهمید حاج آقا تمایل به ثبت نام از مهدی را ندارد، سعی کرد حرف را به بیراه بکشاند.
چه زود تعطیل شدید آقات مهدی؟
معلم نداشتیم آقا آمدم خدمت شما.
درس خیلی مهم است. فرصت برای ثبت نام همیشه هست.
مهدی ساده پرسید:
یعنی درس تمام می شود ولی جنگ تمام نمی شود؟!
حاج آقا، دستش را با لا آورد تا کسی خنده اش را نبیند و زیر لب زمزمه کرد:
ما شا الله، چه فنی جواب رفیق ما را داد.
اما مسئول ثبت نام، تصمیم جدی گرفته بود.
به هر حال آقا مهدی، ما از ثبت نام شما معذوریم.
چرا؟
چون شما الان درس داری، رضایت نامه هم که نداری.
رضایت نامه می گیرم، درس را بعدا هم می شود خواند. باز هم مشکلی هست؟
مسئول ثبت نام، کلافه رو به امام جماعت مسجد کرد.
شما چیزی بفرمایید حاج آقا.
رو حانی مسجد لبخندی زد.
ببین آقا مهدی، ما که نمی خواهیم شما را از فیض محروم کنیم. مساله اصلی در این میان...
مکثی کرد و آرام تر ادامه داد:
تک فرزند بودن شماست.
تازه مهدی فهمید که چرا همه با ثبت نام او مخالفند. حاج آقا حرفش را پی گرفت.
اگر ما شما را اعزام کنیم فردا چه جوابی به پدر و مادرتان بدهیم؟
مهدی کمی فکر کرد.
حق با شماست اگر رضایت پدرم را بیاورم، مساله حل می شود.
شاید بشود کاری کرد.
مسئول ثبت نام، حرف آخر را زد.
هم رضایت پدر، هم رضایت مادر. حالا هم به سلامتی نفر بعدی.
جایی برای ایستادن نبود. مهدی سرش را پایین انداخت و آرام، راه آمده را بر گشت.
به خانه رسید اما پدر نیامده بود. خواست مادر را امتحان کند.
اخبار را شنیدی؟ می گویند عراقی ها آبادان را محاصره کرده اند.
آره مادر، خدا نابودشان کند.
می گویند خیلی جنایت توی شهر ها کرده اند. جبهه های ما هم که هنوز سر و سامانی نگرفته. اگر همین جور به پیشروی ادامه دهند، کل مملکت به خطر می افتد. جوان ها باید جبهه ها را پر کنند.
آره مادر. خدا به این جوان ها خیر بدهد.
دسته دسته دارند می روند. امروز هم ثبت نام بود. جمعه اعزام است. زینب پسرش را خوب می شناخت. چشمانش را ریز کرده و به مهدی خیره شد.
منظورت چیه؟
با اجازه، باید بروم.
مادر ناباوارنه ، با انگشت اشاره مهدی را نشانه گرفت.
تو؟
مهدی دست هایش را از هم باز کرد و جواب داد:
ها، بله.
زینب دو قدم به طرف مهدی بر داشت. حالا رو در روی هم بودند. تا آن روز، مهدی در مقابل پدر و مادر، سرش را با لا نیاورده بود که مستقیم در چشمان شان نگاه کند. طبق معمول، سرش را پایین انداخته و به گل های فرش، خیره شد.
زینب تقریبا داد کشید:
سرت را با لا بیاور.
مهدی نگاهش را از روی فرش برداشت. صورت مادر، از اضطراب یا خشم، سرخ شده بود. گوش هایت را باز کن ببین چی بهت می گویم. گفتی می روم تظاهرات، گفتم برو. گفتی می روم بسیچ، گفتم برو. هر کاری که فکر می کردی درسته، انجام دادی و من خواسته یا نخواسته، مخالفت نکردم. ولی این پنبه را از گوشت بیرون بیاور که بگذارم بروی جبهه، از فردا صبح...
چه خبرتان است خانه را گذاشتید رو سرتان!
رضا، در چار چوب در ایستاده بود. مهدی دستپاچه سلام کرد:
سلام با با کی آمدی؟
همین الان. چطور صدای باز شدن در را نشنیدید.
زینب پیش دستی کرد.
هوش و حواس برای آدم نمی گذارد که.
رضا چشمکی به مهدی زد و با حرکت لب ها پرسید:
چی شده؟
مهدی حرفی برای گفتن نداشت. زینب غیر مستقیم حرفش را زد.
خوبه وا الله، یک دانه پسرم را بفرستم جبهه.
مهدی سریع به پدر نگاه کرد تا عکس العمل حرف های مادر را در صورت اوببیند. گوشه لب های پدر چند بار لرزید. حرفی بدون صدا روی لبهایش نشست. کلمه ای که برای مهدی مفهوم خاصی نداشت. لحظاتی سکوت، آه بلند پدر. و حرکتش برای آویختن کتی که روی دستش بود،، مهدی را دچار سر در گمی کرد.
یعنی بابا چی می گوید؟
رضا یک کلمه حرف نزد. رویش را به زینب کرد و پرسید:
چایی داریم؟
زینب با سر آستین پیراهنش، دانه های اشک را از صورتش پاک کرد و بغض آلود گفت:
الان می آورم.
مهدی بلا تکلیف ایستاد. دیدن غم و اندوه آن دو را نداشت. مثل همه روزهایی که احساس تنهایی می کرد، قرآن را از کنار طاقچه برداشت. داخل اتاق شد. و در را پشت سرش بست و شروع به خواندن آرام آیه های قران شد.
متوجه گذشت زمان شد. حتی حضور پدرت که دقایقی پیش.وارد اتاق شده بود، حس نکرد.
بیا سفره را پهن کردیم.
مهدی، قرآن را بوسید و از جا بلند شد. پدر و پسر، از اتاق بیرون آمدند و مادر غذا را کشیده و به انتظار آن دو، کنار سفره ایستاده بود. مهدی که همیشه در پهن کردن و جمع کردن سفره کمک می کرد، عذر خواست.
متوجه نشدم وقت شام شده.
مادر، با صدایی که تندی و گزیدگی بعد از ظهر را نداشت، گفت:
فقط سفره را پهن کردم غذا را نیاوردم.
بعد آرام تر زمزمه کرد:
تو که پیش پیش از نماز، غذا نمی خوردی، آن وقت غذا سرد می شد.
با مهدی مادر، قطره اشکی در چشمان مهدی نم زد.
الان نماز می خوانم و می آیم.
به طرف حیاط رفت. پدر پرسید:
پس کجا می روی؟
وضو بگیرم.
رضا به زینب نگاه کرد:
همیشه که داخل خانه وضو می گرفت، حالا رفته تو حیاط لب حوض وضو بگیرد. عجیبه و الله.
تنها مادر می دانست که مهدی به حیاط رفته تا او و پدرش، چکیدن قطره های اشک را از چشمانش نبینند.
شام را که خوردند، مهدی شروع به جمع کردن سفره کرد. در همین حین، بین رضا و زینب اشاراتی رد و بدل شد. رضا زیر لب گفت:
تو بگو.
نه، تو بگو.
زینب از جا بلند شد.
تو بنشین من سفر را جمع می کنم.
رضا شروع به صحبت کرد.
من و مادرت خیلی با هم حرف زدیم. با این که تحمل یک روز دوری تو برای مان سخته، چه برسد به چند ماه، آن هم رفتن به جبهه و آن همه خطر. ولی نمی خواهم مانع حرکت تو توی این میسر درست بشویم. می دانی مه بعد از چهار ده، پانزده سال آن هم با نذر و نیاز، خد ا تو را به ما داد. ان شا الله نظر کرده امام رضا (ع) هستی، آقا خودش نگه دارت می شود. اگر خواستی بروی، ما حرفی نداریم. مگر نه زینب خانم؟
مادر زیر لب گفت:
خوب، بله، چه بگویم. سپردمت به همان امام رضا.
آن شب، یکی از زیبا ترین شب ها برای مهدی بود. شیرین و دوست داشتنی اما طولانی. چند بار تا صبح از خواب پرید. اما هر بار عقربه های ساعت نشان می داد که تا صبح خیلی مانده است.
روز بعد، وقتی رضایت نامه را روی میز ثبت نام گذاشت، مسئول ثبت نام نتوانست از اظهار نظر خود داری کند:
یعنی هر دو رضایت داده اند، هم پدرت و هم مادرت؟
مهدی خندید.
بله، امضا ها اصل اصل است.
حاج آقا سرسی تکان داد:
با این که جوان های سلحشور و چنین پدر و مادر های ایثار گر، دشمن هیچ کاری نمی تواند از پیش ببرد. به قول شاعر، باید به صدام گفت:
ای مگس عرصه سیمرغ نه جولانگه توست
عرض خود می بردی و زحمت ما می داری.
مسئول ثبت نام گفت:
درست می فرمایید حاج آقا.
بعد رو به مهدی کرد و گفت:
ان شا الله جمعه ساعت چهار بعد از ظهر، ایستگاه راه آهن.
مهدی، خندان جواب داد:
ای به چشم، نیم ساعت زود تر می آیم.
حاج آقا هم خندید.
نه آقا مهدی، شما همان چهار تشریف بیاورید. این برادرها می گویند چهار، به خاطر جمع شدن و استقرار است. ساعت حرکت مان چهار و نیم است.
پس شما هم تشریف می آورید؟
باید بیایم. وقتی یک دانه پسر آقا رضا می آید، ما می توانیم نیاییم؟!
در خانه مهدی، جمعه حال و هوای دیگری حاکم بود. ناهار را که خوردند، زینب ساک و وسایل مهدی را آورد. لوازم داخل آن را باز دید کرد و برای چندمین بار، آنها را سر جایشان چید. مهدی طاقت نیاورد.
چرا این قدر دلواپسی مادر؟
نمی دانم، دلم شور می زند.
پدر گفت:
توکلت به خدا باشد. بسپارش به امام رضا (ع)
ساعتی بعد، قطار مسافر بری مشهد – تهران ایستگاه راه آهن مشهد را ترک کرد. مهدی و همرزمانش را با خود برد و انتظار رضا و زینب از هما ن ساعت شروع شد. هر روز دوری از مهدی، برای پدر و مادر مثل یک سا ل بود و همسایه ها که حال و روز آنها را درک می کردند، بیشتر به فکر سر زدن به منزل شان و پر کردن اوقات تنهایی آن ها بودند.
نزدیکی های ظهر بود که بی بی همراه دخترش، برای دیدار زینب آمدند. زینب احوال پرسی گرمی بابی بی کرد و جویای احوال دخترش شد:
راضیه خانم، حالت چطوره؟ خیلی خوش آمدی.
دختر جوابش را داد. سپس از بی بی پرسید:
امسال کلاسه چندمه؟
سوم راهنمایی را تمام می کند.
هزار ما شا الله، برای خودش خانمی شده.
بی بی گفت:
آره خواهر. دنیا چه زود می گذرد. انگار همین دیروز بود که خدا راضیه را به ما داد. الان شانزده سال از آن موقع می گذرد اما انگار دیروز بود.
عمر است دیگر. مثل برف در بهار می ماند. چشم به هم بزنی، آب شده رفته تو زمین. تا وقتی مهدی این جا بود، روز گار من یک جور دیگری می گذشت. از وقت که رفته، من روزم شب شده و هم شبم تاریک و سوت و کور. امروز چهل و دو روز است که رفته.
ان شا الله به سلامتی بر می گردد. تلفنی صحبت کردید؟
نه، فقط یک نامه فرستاده.
نگفته کی می آید؟
وقتی رفت، گفت دو سه ماهی طول می کشد. رفتم پایگاه بسیج پرسیدم، آنها هم همین را گفتند.
برویم حرم نذری بکنیم.
خیال می کنی حرم نمی روم، نذر نمی کنم؟ کار هر روزهم همین شده.
من هم یک نذری می کنم برای سلامتی آقا مهدی.
این را بی بی گفت.
خدا از خواهری کمت نکند.
با صدای زنگ در، زینب از جا پرید. بی بی با تعجب پرسید:
چی شد، هول ورت داشته؟
مثل مهدی زنگ زد. یعنی کیه؟
بی بی خندید.
شاید خودشه.
یا امام غریب، می شود خودش باشد.
کیه؟
کسی جوابی نداد. دوباره پرسید؟
کیه؟
صدای مهدی بلند شد.
سرباز اسلام، مهدی!
زینب به طرف در دوید. بی بی خانم که خوشحالی اش دست کمی از زینب نداشت، از جا بلند شد و نگاه کرد. زینب خود را به در رسانده بود. مهدی وارد حیاط شد، مادر سر و صورتش را غرق بوسه کرد و شروع کرد به قربان صدقه رفتن.
الهی که مادر پیش مرگت بشه. مادر به قربانت برود. نگفتی دیر کنی، ننه ات دق می کند، پسر؟
خدا نکند مادر این چه حرفیه؟ تازه این دفعه که زود آمدم.
زود آمدی؟! این چهل و دو روز برای من مثل چهل و دو ماه گذشت.
به پله ها رسیده بودند. مهدی با دیدن کفش های زنانه جلوی در، پرسید:
مهمان داریم؟
زینب تازه یادش آمد که بی بی و راضیه داخل خانه هستند.
غریبه نیستند. بی بی خانم همسایه مان با دخترش راضیه...
روی کلمه راضیه ماند و فکری مثل برق از ذهنش گذشت.
مهدی که از ناتمام ماندن حرف مادر و سکوتش هاج و واج مانده بود سررسید:
چیزی شده مادر؟
زینب خودش را جمع و جور کرد.
نه، چیزی نشده. گفتم که غریبه نیستند، خویشند.
مهدی یا الله گفت و روی سکو ایستاد. مادر دستش را کشید.
بیا تو. مهدی داخل اتاق شد. سلام و احوال پرسی کرد. بعد همان طور ساک به دست، به سمت اتاقش رفت. بی بی به زینب گفت:
ما دیگر رفع زحمت می کنیم، خواهر.
زحمت کشیدید. بمانید شام دور هم باشیم. آقا رضا که بیاید، می فرستم آقای تان را هم بیاورد. نه خواهر، بهتر است شما به آقا مهدی برسی.
مادر و دختر از خانه بیرون آمدند. زینب به طرف آشپزخانه دوید. مهدی آمد بیرون و خنده خنده پرسید:
چی کار می کنی مادر؟
مادر که از شادی در پوستش نمی گنجید، جواب داد:
می خواهم یک شام خوشمزه برایت درست کنم.
می خواهی من را خوشحال کنی؟
چرا که نه، بگو چه می خواهی؟
همان شامی که قرار بود خودتان بخورید، همان را بیاور وسط. انگار نه انگار که من آمدم. زینب چند بار دستش را به علامت منفی تکان داد.
نگو که نمی شود.
پس نمی خواهی من خوشحال بشوم؟
چه ربطی دارد مادر. می خواهم برایت یک شام مفصل درست کنم.
اگر من نبودم، شما شام چی می خوردید؟
نیمرویی چیزی می خوردیم.
دست شما را می بوسم اگر همان شام را بیاورید.
زینب گوشتی را که از یخچال بیرون آورده بود، سر جایش گذاشت.
تو عوض نمی شوی پسر. این قدر هم ساده بودن خوب نیست. این جوری باشی یکهو دیدی فردا زنت همین نیمرو را هم جلویت نمی گذارد!
فکری را که دم غروب، هنگام آمدن مهدی از ذهنش گذشته بود، به یاد آورد. پیش خودش فکر کرد. بعد صدایش را بلند کرد و گفت:
من به حرفت گوش می کنم و شام درست نمی کنم اما شرطی دارد.
چه شرطی؟
تو هم به حرف من گوش کنی و کاری را که ازت می خواهم، انجام دهی.
مهدی هر دو دستش را با لا برد و روی ابروهایش قرار داد.
به روی هر دو چشمم. شما امر بفرمایید.
تا بابا نیامده باید یک قول بله را به من بدهی؟
امرتان.
باید زن بگیری!
مهدی مات شد.
من و زن گرفتن؟ آن هم تو این سن و سال؟
مگه چیه؟ خیلی ها کم سن و سال تر از تو هم زن گرفته اند. تو که نمی خواهی مادرت بمیرد و عروسی یک دانه پسرش را نبیند.
مهدی خواست خود را از این بن بست خلاص کند.
می دانی چیه مادر؟ ابن دفعه نمی شود چون عازم رفتنم.
کجا؟
جبهه.
بعد شروع به خواندن و سینه زدن کرد.
راهیان کربلا، کرب و بلا در انتظار است.
مادر با لبخند گفت:
حنایت پیش من رنگی ندارد. هر چه بخواهی من را سر گردان کنی، نمی توانی. این شرط من است. اگر ازدواج نکنی از رضایت نامه خبری نیست.
با آمدن پدر، موضوع فراموش شد. مدتی صحبت کردند و بعد مهدی برای استراحت به اتاقش رفت. رضا پرسید:
این پسر چی اش شده؟ چرا این قدر رنگش پریده بود؟
زینب جواب داد:
رنگش پریده بود؟ چطور من متوجه نشدم.
شاید من اشتباه کرده باشم. اما به نظرم مهدی بی حال شده بود.
زینب از جا بلند شد:
بروم خوب نگاهش کنم.
رضا خنده خنده گفت:
حالا ما یک چیزی گفتیم، باز راه افتادی؟
زینب توجه نکرد. در را که باز کرد، مهدی به سرعت پیراهنش را که تازه در آورده بود، به دست گرفت تا بپوشد. مادر خندید و گفت:
حجاب می گیری برای مادرت؟!
پیراهن را از دستش قاپید که چشمش به کیسه پلاستیکی پر از قرص کنار ساک افتاد.
این ها چیه؟
بسته ای را که پر از قرص های جور واجور بود، برداشت و با نگرانی پرسید:
چیزی شده؟ مریضی؟
مهدی با خنده جواب داد:
من و مریضی؟
زینب بر آمدگی روی شانه و پشت گردن مهدی را دید.
این چیه؟
مهدی انگار چاره ای جز گفتن حقیقت نداشت.
یک مختصری زخمی شدن.
مادر جدی جلو آمد و زیر پوش را از شانه مهدی کنار زد.
آقا رضا.
صدای فریاد زینب، رضا را سراسیمه به اتاق رساند:
چی شده خانم؟
زینب گریه کنان گفت:
بیا ببین، مهدی تیر خورده.
زبانت را گاز بگیر زن.
بعد رو به مهدی کرد و گفت:
چی شده بابا؟
مهم نیست مادر دارد شلوغش می کند.
زینب توجه ای به این حرف ها نداشت. دست مهدی را گرفت و مثل روزهای کودکی، روی رختخوابش نشاند و همچنان که گریه می کرد، نالید:
این جوری تنش آش و لاش است، آن وقت هیچی به ما نمی گوید. به جای تقویت کردن خودش شام نیمرو می خورد.
رضا که دست کمی از زینب نداشت، سعی کرد خونسرد باشد.
حالا که به خیر گذشته، این قدر جار و جنجال نکن زن. بگذار ببینیم چی شده. مهدی جان، تعریف کن بابا.
شب عملیات نیم خیز رفتیم سمت سنگر دشمن که یک تیر مستقیم ا ز بالای شانه ام رد شد.
زینب انگار که مچ مجرمی را گرفته باشد، حرف مهدی را قطع کرد.
از بالای شا نه ات زرد شد یا خورد توی کتفت؟
مهدی برای این که جو سنگین خانه را بشکند، با خنده جواب داد:
حالا یک چیزی توی همین مایه ها، شما سخت نگیر مادر!
زینب زیر لب طوری که کسی نشنود، زمزمه کرد:
حالا نشانت می دهم اگر گذاشتم این دفعه بروی جبهه.

محافظ
از آمدن مهدی، یک هفته گذشته بود که برای رفتن شال و کلاه کرد. گروهی که با مهدی اعزام شده بودند، هنوز نیامده بودند.
حسین آقا، مسئول پایگاه، مهدی را تحویل گرفت. خودش لیوان چای آورد و جلوی مهدی گذاشت.
ان شا الله جای زخم بهبود پیدا کرده. حاجی زنگ زده بود، خیلی دلواپس شما بود. می گفت گلوله از چند میلیمتری نخاع رد شده.
الحمد الله حل شده. حالا هم آمده ام که ببینم اعزام کی هست.
والله اعزام که نزدیکه ولی...
سکوت کرد.
مساله ای هست؟
راستش را بخواهید به توصیه دو نفر می توانیم شما را اعزام کنیم.
مهدی راست نشست.
کی ها؟
یکی حاج آقا که فقط به خاطر شما از جبهه تماس گرفته بود. مهدی بی صبرانه پرسید:
و نفر دوم؟
مادرتان.
مهدی آهی کشید.
آمده بود این جا.
بله. من به ایشان حق می دهم. هر کس دیگری هم جای ایشان بود همین کار را می کرد.
پس مادوباره احتیاج به رضایت نامه داریم!
راستش نفر سومی هم به جمع اضافه شد، آن هم خودم هستم. وقتی فکرش را می کنم که اگر این گلوله فقط چند میلیمتر عمیق تر اصابت کرده بود، الان خانواده چه حال و روزی پیدا می کردند، فکرم به هم می ریزد.
مهدی صورتش را میان دو دست گرفت.
تا حالا هزار بار به این موضوع فکر کردم اما یک حس غریبی به من می گوید که باید بروم.
حرف هایشان طولانی شد و بعد از ساعتی، مهدی خداحافظی کرد و رفت و به خانه که رسید، مادر را در انتظار دید.
کجا بودی؟ همان دوستت که تو سپاهه، دو بار تا حالا آمده خانه. گفته اگر آمدی، منتظر باشی می آید دنبالت.
نگفت چه کار دارد؟
نه، ولی عجله داشت و خیلی هم ناراحت بود.
من می روم سر کوچه. اگر از آن طرف بیاید که می بینمش. اگر از این طرف آمد، شما به اش بگو بیاید سر خیابان اصلی.
نرسیده به سر کوچه.، پاترول کرم رنگی راه مهدی را سد کرد و دو نفر با کلاشینکف، از دو در عقب پایین پریدند و یکی فریاد زد.
دست ها بالا.
مهدی یک لحظه مردد شد که این ها کدام طرفی هستند. چهره ها و خود رو، مثل گشت های ویژه سپاه بود. سنگینی اسلحه کالیبر 45 پایگاه را زیر کاپشن احساس می کرد. همان کسی که فرمان اولیه را داده بود، گفت:
رو به دیوار، دست هایت را بگذار روی سرت.
صدای موتور از انتهای کوچه آمد. به آنها که رسید توقف کرد و موتور سوار پایین پرید.
اشتباه کردید، برادرها. این از بچه های خودمان است.
موتور سوار به طرف مهدی آمد. کسی که ایستاده بود جلو آمد. اسلحه را به دست چپش داد و دست راستش را جلو آورد.
حلال کن اخوی.
مهدی با گرمی دست های مرد را فشرد و از دوستش پرسید:
طوری شده؟
آقای هاشمی نژاد را ترور کردند.
مهدی با دست روی پیشانی خود کوبید.
طبق تحقیقات، تروریست ها اهل این محله هستند.
یکی شان بچه سال نبود؟
دوستش با تعجب جواب داد:
آره ولی تو از کجا می دانی؟
نمی دانم حدس می زنم.
به طرف کوچه خودشان بر گشت و بدون اشاره دست گفت:
آن خانه را که عقب نشینی کرده می بینی. فکر کنم یکی شان مال آن خانه باشد.
مهدی و دوستش روی موتور پریدند. نیروهای اطلاعات هم با بیسیم تقاضای نیرو کردند. عملیات خیابانی شلوغ شده بود.
صبح روز بعد، دوست پاسدار مهدی آمد و او را با خود برد و در بین راه، موضوع را برایش توضیح داد.
از همین امروز باید مشغول به کار شوی. قرار شده برای تعدادی از مسئولین محافظ بگذارند. من هم برای محافظت دادستان، شما را معرفی کردم. مخالفتی که نداری؟
نه، هدف من خدمت کردن است. فقط...
فقط چی؟
هر طور باشد من باید بروم جبهه. حالا موقتاً این کار خوب است.
دو سه ماهی که به عنوان پاسدار در دادستانی مشهد فعالیت کرد، برای خانواده اش فرصت خوبی بود اما مهدی لحظه ای آرام نمی نشست. در هر مناسبتی، به دنبال گرفتن رضایت از پدر و مادر برای رفتن به جبهه بود. سر انجام توانست یک رضایت نصفه نیمه بگیرد.
اگر خیلی ضروری بود. برو به شرط زود بر گشتن اشکالی ندارد.
مهدی ذوق زده شده بود.
قول می دهم فقط وقت عملیات بروم.
و چه زود وقت عملیات رسید. صبح که دادستان را پیاده کرد، از منطقه تماس گرفتند.
برای مهمانی بیا.
مهمانی کی هست؟
آخر هفته.
گوشی را گذاشت و به اتاق داد ستان رفت.
حاج آقا، من دیگر رفع زحمت می کنم.
داد ستان با تعجب نگاه کرد.
خیر باشد، کجا؟
توفیق باشد، جبهه.
داد ستان دستی به محاسن خود کشید:
جنوب یا غرب؟
جنوب. خدا بخواهد خبر های خوشی در راه است.
والله خودم هم از خدا می خواهم که توفیق رفتن بدهد اما...
از پشت میز بلند شد. مهدی را بغل کرد و صورت و پیشانی اش را بوسید.
مادر ممانعتی برای رفتن او نداشت.
صبر کن زنگ بزنم بابایت بیاید.
نه. زحمتش می شود. خودم می روم ازش خداحافظی می کنم.
زینب در سکوت، ساک پسر را به دستش داد. مثل دفعه ی قبل، قرآن و کاسه آبی را داخل سینی گذاشت و جلو ی در آمد. مهدی را از زیر قرآن رد کرد و کاسه آب را پشت سرش پاشید و بدون آنکه دور شدن پسرش را نگاه کند، دررا پشت سرش بست. تحمل دیدن دور شدن پسر را نداشت.
مهدی راهش را به طرف مسجد حمزه کج کرد. می دانست جمعی منتظرش هستند. آن جا هم خیلی معطل نشد.
برادر رجبی، با اجازه شما و برادر کتابدار و برادر شریفی، ما دیگر راهی هستم.
بعد رو به نفر چهارم کرد.
برادر عرفانی، شما که با ما همسفری؟
عرفانی خندید.
آره اخوی، همان کسی که به شما زنگ زد، ما را هم خبر کرد.
پس بزن بریم تا دیر نشده. فقط در راه، سری هم به پدرت بزنم.
از فعالین مسجد و پایگاه مقاومت خدا حافظی کرد و راهی ترمینال شدند. رضا، پسر و همسنگرش را بوسید و گفت:
همین اتوبوس، وقتی مسافرانش را در تهران پیاده کند، برای اهواز مسافر می گیرد. یکی دو ساعت تو ترمینال بمانید، خودش شما را می برد.
تا جلوی در اتوبوس، آنها را همراهی کرد و موقع سوار شدن، اشاره کرد:
کرایه تان را حساب کردم.
عرفانی گفت:
شرمنده کردید، آقا رضا!
رضا بی توجه به حرف او، انگار که با خودش باشد، گفت:
اگر زینب خانم برای مهدی بی قراری نمی کرد، من هم همین حالا سوار اتوبوس می شدم.
مهدی سری تکان داد.
تا ما هستیم که نباید بگذاریم شما ها به زحمت بیفتید. شاخ این صدام را می شکنیم!
راننده اتوبوس که رضا را می شناخت، ترمز دستی را کشید و فریاد زد:
آقا رضا، رخصت می دهی برویم؟
در پناه حق!
اتوبوس آرام آرام ترمینال را ترک کرد. رضا به مسیر دور شدن اتوبوس خیره ماند.
آقا رضا. دستی به شانه اش خورد و صدایی که اسمش را برده بود، او را به خود آورد.
کجایی؟! نیم ساعتی این جا ایستادم دارم نگاهت می کنم. مات و مبهوت زل زدی به جاده.
رضا آهی کشید.
رفت:
مرد دریافت که چه کسی را می گوید.
بسپارش به خدا نه که نسپرده باشم. خیلی سخته. هم برای من، هم برای مادرش.
مرد آرام به سمت در ورودی ترمینال رفت تا چکیدن دانه های اشک را بر چهره مردانه رضا نبیند.

عملیات
سرخی غروب هنوز بر سر آسمان غلبه داشت. اما تاریکی هم در راه بود. مهدی از رانندی تویوتای لندر کروز که دنبال شان آمده بود، پرسید:
از کی آمده اند 92 مستقر شده اند؟
نمی دانم وقتی برسیم، معلوم می شود.
حال و هوای محل استقرار تیپ امام رضا (ع) عملیاتی بود. این را مهدی، از لحظه ورود احساس کرد.
فرمانده انگار برای آمدنشان لحظه شماری می کرد. به محض تمام شدن احوال پرسی پرسید؟
خسته که نیستید؟
مهدی با خنده جواب داد:
این طور که شما می پرسید، اگر خسته هم باشیم، باید بگوییم نه.
فرمانده خندید.
باز هم شدی آقا مهدی سر حال خودمان. مثل این که گلوله سیمینوف عراقی نتوانست شما را از زبان بیندازد.
عرفانی با خنده گفت:
چند میلیمتر پایین تر خورده بود، همین هم می شد.
فرمانده دست هایش را به آسمان بلند کرد:
خدا را شکر، ما به فرماندهانی مثل آقا مهدی نیاز داریم. همچنین به شما برادر عرفانی. دست به نقد، دو تا گروهان بدهیم تحویل تان. مطمئن نبودم خودتان را به موقع می رسانید و الا مسولیت سنگین تری در انتظارتان بود.
مهدی باز خندید.
پس شانس آوردیم.
فرمانده کم نیاورد و جواب شوخی را با شوخی داد.
همچنین هم شانس نیاوردید. گردان های شما نوک پیکان حمله هستند. حالا برویم که واحدتان را تحویل بگیرید.
به همین سادگی، فرمانده مهدی را آورد و به گردان معرفی کرد.
موقع رفتن فرمانده، مهدی پرسید:
خوب، ما چقدر وقت داریم روی آموزش نیرو ها کار کنیم؟
این بار نوبت فرمانده بود که بخندد. سرش را تا بیخ گوش مهدی جلو آورد و گفت:
دقیقا، هیچی
یعنی...
فرمانده با اشاره سر، سوال ناگفته مهدی را جواب داد و مهدی فهمید که زمان عملیات زود تر از آن است که فکرش را می کردند. فرمانده آخرین حرف را زد:
ساعت یک شب، نیروهای گردان را حرکت دادیم. گروهان شما هم باید بیاید.
فرمانده در تاریکی نا پدید شد و مهدی را با فکر و خیال گروهانش تنها گذاشت. او بهتر از هر کسی می دانست که مهدی در این فرصت کم، گروهان خود را به گروهان های دیگر خواهد رساند.
شب از نیمه گذشته بود. در تاریک روشن شب مهتابی، نیروها آرام سوار کامیون ها شدند. مهدی اعتراضی نداشت. می دانست که غیر از همین کمپرسی هایی که معلوم بود ساعتی پیش برای حمل خاک و زدن خاکریز کار می کردند، وسیله نقلیه دیگری برای جا به جایی نیرو وجود ندارد. نفرات سوار سه کامیون کمپرسی شدند. تویوتای لند کروز فرمانده گروهان، جلوی کامیون ها ایستاده بود. مهدی از سمت چپ، خود را به راننده تویوتا رساند.
حرکت کن اخوی.
با دو خیز بلند، خود را به اولین کمپرسی رساند و سوار شد.
تاریکی، نور مهتاب را بلعیده بود. کامیون ها. چراغ خاموش به زحمت پشت سر هم راه خود را پیدا می کردند. مهدی این راه را می شناخت. در دل نالید:
خدایا: این که مسیر خرمشهر است. یعنی می شود این عملیات برای آزاد سازی خرمشهر باشد.
ترمز کامیون، او را به خود آورد. جلو تر از کامیون آن ها، چند کامیون دیگر مشغول تخلیه نیرو بودند. مهدی گفت:
برادر ها پیاده شوند. از این جا به بعد، باید پیاده برویم.
نیروها به سرعت از کامیون ها پایین پریدند. مهدی سرعت عمل آنها را زیر نظر داشت.
خوبه، با این که تجربه ندارند، سرعت عمل شان خوب است.
گردان حرکت کرد و سپیده نزده بود که به محل استقرار رسیدند.
مهدی دستور داد:
سریع مستقر شوید، استقرار و استتار. نباید با روشن شدن هوا، ما را شناسایی کنند.
استقرار که تمام شد، مهدی نمازش را خواند. جان پناهی پیدا کرد و روی خاک دراز کشید. تازه پلک هایش داغ شده بود که صدای غرش ضد هوایی او را از جا راند. به آسمان نگاه کرد. سایه سیاه هواپیمای میگ عراقی را لحظه ای دید که در آسمان آبی محو شد. لباس هایش را تکاند و غر زد:
فقط آمده بود ما را از خواب بیدار کند!
خود را به سنگر ستاد فرماندهی رساند. فرماندهان، برای توجیه، خود را یکی یکی به سنگر می رساندند. فرمانده تیپ، وقتی از آمدن همه ی مسئولین واحد ها مطمئن شد، شروع به صحبت کرد.
علت این که همه فرماندهان گروهان ها و گردان ها را با هم دعوت کردیم، این است که یک عملیات ویژه و سراسری در پیش داریم. عملیاتی که آبروی ما به آن بستگی دارد. حالا که به لطف خدا جلوی پیشروی دشمن سد شده و آنها زمین گیر شدند، باید با یک ضربه برق آسا، آنها را وادار به عقب نشینی کنیم، حد اقل از بخشی از خاک مان. امکانات ما همین چیزهای هست که می بینید، نه کمتر و نه بیشتر. این عملیات عملیات توکل است. عملیات ایمان. غیر از این فکر می کنید، یازنده هستید. چون نه از نظر عده و نه از نظر وضعیت ما با عراقی ها قابل مقایسه نیستیم.
فرمانده تیپ محکم و امیدوار صحبت کرد. این همان چیزی بود که مهدی و سایر فرماندهان انتظارش را داشتند.
مهدی برای چندمین بار به تک تک نفرات سر زد. تجهیزات شان را باز دید کرد و سفارش لازم را به فراخور حال هر کدام، گفت. با تاریکی شب، حا ل و هوای خط کاملا عوض شده بود. صدای زمزمه های دعا از هر طرف به گوش می رسید. با فرمان حرکت، مردان مصمم، سلاح به دست، به سمت دشمن حرکت کردند. در انتهای خط خودی که ابتدای سنگر های دشمن بود، کسی با اسپری رنگ نوشته بود:
ما زال عدو فی دارنا: هنوز دشمن در خانه ماست.
مهدی با غیظ زیر لب گفت:
ما زنده باشیم و دشمن در خانه ما باشد؟ هیهات.خدایا، توکل بر تو داریم.
تاریکی شب را منور عراقی ها روشن کرد. مهدی نهیب زد:
کسی از جایش تکان نخورد.
سینه ها را به خاک چسباندند تا منور آرام آرام خاموش شد. مهدی با اشاره دست، فرمان حرکت داد. جرقه نوری در فاصله نز دیک درخشید و خاموش شد و گداخته کوچکی به حرکت در آمد. مهدی آرام گفت:
نگهبان عراقی است، سیگار روشن کرده.
بعد به سه نفری که خمیده در کنارش حرکت می کردند، دستور داد:
یکی تان اول گروهان، یکی هم آخر گروهان. نفر سوم فقط حواسش به سنگر تیر بار دشمن باشد. مسلسل شان که روشن شد، امانش ندهد.
نفرات سر تکان دادند و برای رفتن به محل مورد نظر فرمانده، حرکت کردند. مهدی مچ نفر سوم را گرفت:
خیلی چیز ها به دقت و سرعت عمل تو بستگی دارد. یک موشک آرپی جی خطا برود، تا مسلح کنی و دوباره بزنی، اقلا سی ثانیه طول می کشد. نواخت مسلسل عراقی ها هر ثانیه سی تیر فشنگ استیعنی در سی ثانیه نهصد تیر به سر بچه های ما می بارد. دیگر خود دانی.
هنوزحرفش تمام نشده بود که یکباره هوا روشن شد و منور ها یکی دو تا نبودند. صدای فریاد عراقی ها و شلیک گلوله ها، همه چیز با هم در آمیخته بود. تنها فریاد مهدی بود که بلند تر از همه، به گروهانش فرما ن پیشروی می داد.
حرف های مهدی در گوش جوان آرپی جی زن می پیچید. اما عراقی ها بی امان شلیک می کردند و فرصت بلند شدن و نشانه گیری نبود. جوان در یک لحظه در پناه نور منور، مردی را دید که بی توجه به تیر اندازی دشمن، روی خاکریز راه می رود و نیروها را هدایت می کند به خودش نهیب زد:
او فرمانده است که روی خاکریز ایستاده. سینه اش را مقابل دشمن سپر کرده و من دارم حساب و کتاب می کنم!
بلند شد. با اعتماد به نفس، سنگر تیر بار را نشانه گرفت و ماشه را چکاند. خط سرخیب از نور هوا را شکافت و سنگر تیر بار منهدم شد. برای جوان آرپی جی زن، لبخند فرمانده کم کم از خاکریز دشمن رد می شد، بهترین دلگرمی بود.
نور و پیروزی برای نیروهای عملیاتی با هم در راه بودند. دیگر صبح شده بود. نیروهای تازه نفس، برای پشتیبانی از راه رسیدند.
وقت آن بود که خط را به نیروهای جدید بسپرند و به عقب بر گردند.
بیسیمچی گروهان، چشمان خسته و خون گرفته اش را به طرف فرمانده که در حاشیه شیار خاکریز، به کیسه های شنی تکیه داده بود، چرخاند و با تعجب گفت:
پس چرا آقا مهدی همان جا مانده؟
چند قدم جلو تر آمد.
آمده اند خط را تحویل بگیرند، آقا مهدی. نمی آیی که استقبال شان.
مهدی دستهایش را ستون کرد تا بلند شود. اما نتوانست. زانوهایش تا شدند و روی خاکریز غلطید. بیسیم چی به سمت فرمانده دوید. مهدی روی خاکریز افتاده بود و خون لخته شده بود روی شلوارش، از ران تا مچ پا را پوشانده بود.
امداد گر...
این آخرین فریادی بود که مهدی قبل از بیهوش شدن، شنید.
در فضای یکسره سفید، پلک های سنگینش را به زور از هم باز کرد. صدای زمزمه وار و دوری را که شادی در آن موج می زد، شنید و چشمانش دوباره بسته شد.
به هوش آمد، دکتر جاوید.
چند مرد و زن سفید پوش، طول راهرو را به شتاب طی کردند و خود را به اتاق رساندند. دکتر جوانی که پرستار، دکتر جاوید صدایش کرده بود، با انگشتانش پلک های مهدی را از هم باز کرد.
اگر صدای من را می شنوی، انگشت های دستت را تکان بده.
لحظه ای بعد، انگشتان راست مهدی، آرام تکان خوردند و لبخند رضایت روی لبان دکتر نقش بست.
لب های مهدی از هم باز شدند.
من کجایم؟
دکتر جاوید شمرده پاسخ داد.
توی یک بیمارستان خوب در اهواز.
اهواز، اهواز.
مهدی چند بار کلمه اهواز را تکرار کرد و یکباره سعی کرد از جا بلند شود.
من این جا چکار می کنم؟
دکتر که انتظار چنین حرکتی را داشت. با دست های قدرتمندش، شانه مهدی را گرفت و اجازه نداد روی تخت بنشیند.
شما باید استراحت مطلق داشته باشید. هر حر کتی برای شما ممنوع است.
مهدی بریده بریده گفت:
عملیات است من باید بروم.
بعد خودش را سر زنش کرد.
وسط عملیات آمدی این جا؟
دکتر با خوشرویی و خنده پاسخش را داد:
خیال تان راحت باشد. اول این که سه روزه عملیات تمام شده و جنابعالی بیهوش بودید. دوم این که شما که با پای خودتان نیامدید، با برانکارد شما را آوردند.
مکثی کرد و ادامه داد:
سوم این که باید خدا را شکر کنی که پای شما را قطع نکردیم. ترکش، گوشت و استخوان را با هم پاره کرده بود.
مهدی، نگاهش را از کیسه های سرم و خون آویخته به میله، به سمت دکتر بر گرداند و قطرات درشت اشک از چشمانش سرازیر شد.
باز هم رفوزه شدم!
دکتر جاوید که معلوم بود پزشک اهل دلی است، جواب داد:
شما قبول قبولی. نمره قبولی شما همین زخم روی پای شماست.
بعد خم شد و همان طور که پیشانی مهدی را می بوسید، جدی و شوخی گفت:
جای گلوله قبلی هم که خوب نشده، دلاور. حالا خوب استراحت کن که خیلی با هم کار داریم. توی این هفتاد و دو ساعت، سه بار مجبور شدیم عمل تان کنیم.
بعد به جمع حاضر اشاره کرد.
همه بیرون، تا ایشان استراحت کنند.
جلوی در خروجی، دکتر به پرستار مسئول آن اتاق تذکر داد:
حواس تان کاملا جمع باشد. این مریض روی تخت ماندنی نیست. مراقب باشید.
بیش از سه هفته، مهدی در همان بیمارستان ماند. حالا به کمک پزشکان و پرستاران توانست با عصا راه برود. دکتر جاوید که علاقه خاصی به او پیداکرده بود، با قید شرط، دستور ترخیصش را داد.
ببینید آقای قرص زر، قبول دارم که بیش از حد انتظار محیط بیمارستان ما را تحمل کرده اید اما قاعدتاً باید دو سه هفته دیگر هم مهمان ما باشید. با این همه، اگر قول بدهید کاملاً از خودتان مراقبت کنید و عوض رفتن به شهرتان، راه تان را به طرف جنوب کج نکنید، حاضرم نامه ی ترخیص تان را امضا کنم.
مهدی با خنده گفت:
قول می دهم اگر شک دارید، یکی از این آقایان را ه مراهم بفرستید.
قول شما را قبول دارم.
ساعتی بعد، مهدی عصا زنان از در بیمارستان خارج شد. سه نفر از پاسداران تیپ امام صادق که تازه تاسیس بود، در انتظارش بودند.

همسفر
زینب، غروب به غروب، روی ایوان خانه به انتظار می نشست. زن همسایه که از تشویش او اطلاع داشت، از پشت در صدایش کرد: زینب خانم نمی آیی برویم خرید؟
زینب، به احترام همسایه از جا بلند شد و تا جلوی در آمد.
نه، می ترسم بچه ام بیاید پشت در بماند.
زن همسایه که هر روز این حرف ها را می شنید، این بار با جدیت گفت:
این چه جور انتظار کشیدن است، زینب خانم. الان یک ماهه همین حرف را می زنی. ولی می بینی که آقا مهدی نیومده. به فرض این که شما بروی بیرون و او برسد چه می شود؟ می رود خانه ما، می رود خانه ی دختر عمه اش، خانه ی در و همسایه و غریبه که نیست.
زینب می دانست که حق با زن همسایه است. بی بی خانم هم همین حرف را گفته بود. اما نمی توانست خود را قانع کند.
حالا این دفعه را هم شما تنها برو. فردا باهات می آیم.
زن همسایه پرسید:
خرید چی داری بگو برایت انجام دهم.
دست شما درد نکند شب، آقا رضا می آید خرید می کند.
چه کاری است بنده خدا خواسته و کوفته را بفرستی برای خرید. من که دارم این راه را می روم.
صدای ترمز آمد. زینب و زن همسایه سرک کشیدند. تویوتایی درست رو به روی کوچه آنها ایستاد. در خود رو که باز شد مردی با دو عصا پیاده شد.
بیایید پایین یک چایی بخورید. بعد روانه بشوید.
راننده جواب داد:
چایی را که صلواتی جلوی حرم خوردیم. الان نوبت کتک خوردن است.
هر سه سر نشین خود رو شروع کردند به خندیدن. نفر دوم ادامه داد:
الان کدام یک از ما جگر دارد بیاید خانه شما؟ مادرت تو را با این حال و روز ببیند، به جای عراقی ها ما را سر به نیست می کند.
مهدی حاضر جواب بود:
عجب دلاوری هستید، شما ها پس من چی بگویم که جرات خانه رفتن ندارم.
راننده ترمز دستی را کشید.
می ترسی بروی خانه، الکی ما را بهانه نکن ما که رفتیم، خدا نگهدار.
خودرو در همهمه خنده و شادی سر نشینان از جا کنده شد و رفت. مهدی عصا را زیر بغل فشرد. نگاهی به تابلوی خیابان سعدی کرد و وارد کوچه شد. این درست همان لحظه ای بود که زینب، لیست خرید روزانه اش را به زن همسایه داد. زن همسایه که از نیم رخ، بهتر از زینب کوچه را می دید، گفت:
این کیه پایش شکسته؟
و با تطبیق چهره ی مهدی، زبانش به لکنت افتاد.
زینب، زینب خانم، مژده... آقا مهدی.
اسکناس های مچاله شده پنجاه تومانی زینب به طرف زن همسایه گرفته بود، از دستش رها شد و مادر به طرف فرزند دوید. زن همسایه خم شد، اسکناس ها را برداشت و پس از احوال پرسی، به زینب گفت:
من بروم خرید هایت را انجام بدهم که مهمان عزیزی برایت رسیده.
مادر، مهدی را تا اتاقش برد. عصا ها را از دستش گرفت.
رختخوابی برایش پهن کرد و تهدید کرد:
همین جا می خوابی و بدون اجازه ی من، قدم از قدم بر نمی داری. اگر پایت را بیرون خانه بگذاری من می دانم و تو.
مهدی طبق معمول سعی کرد با خنده دل مادر را به دست آورد.
چشم ولی صد رحمت به بیمارستان!
مادر کوتاه نیامد.
حالا می بینی.
تهدید های مادر فقط چند روز کار ساز بود. بعد از آن، مهدی عصا زنان به مقر تیپ تازه تاسیس امام صادق (ع) رفت و مشغول کار شد. هر شب عده ای برای عیادت او به منزل شان می آمدند.
یک شب، دادستان که سر زده به منزل پدر مهدی آمد. چند نفر از نیروهای مسجد حمزه هم آمدند. دادستان سر صحبت را باز کرد.
آقا مهدی، همسنگر ها خیلی از شجاعت شما تعریف می کنند.
اغراق می کنند. حاج آقا. شجاع و دلاور امثال شهید میرزایی هستند که زندگی شان را با خدا معامله کردند. ما که قابل نیستیم.
دادستان، دستی به محاسن خود کشید و گفت:
تعریف کن، آقا مهدی. تعریف کن ببینیم چی شده؟
مهدی راست نشست و شروع به صحبت کرد.
شب عملیات، چهار تا گروهان، با هم می روند تو خط. شب قبل، تخریب چی ها همه ی معبر ها را پاکسازی کرده بودند. اما فردای آن شب، عراقی ها یکی از معبر ها را کاملا مین گذاری می کنند. مین ها درست در مسیر گروهانی که شهید میرزایی هم باآنها بود، قرار می گیرد. چند دقیقه مانده به عملیات و درست در لحظاتی که آن سه گروهان، از خط گذشتند، فرمانده گروهان متوجه شد که یک گردان پشت میدان مین مانده. حالا باید چکار کرد؟ سه گروهان از خط گذشته و امکان بر گشت وجود ندارد، یک گروهان هم پشت میدان مین مانده، اگر برگردد، پیشانی گردان باز می ماند و آن سه گروهان قتل عام می شوند. خنثی کردن مین ها هم تا صبح طول می کشد. تازه در آن تاریکی شب، کی می تواند مین خنتثی کند.
فرمانده گروهان می گوید برادرها، دو تا داوطلب می خواهم بروند روی میدان مین.
مهدی سکوت کرد. حاضرین چشم به دهان او دوخته بودند. ادامه داد:
این جور وقت ها، ما باشیم چکار می کنیمن؟ خودمان را مشغول یک کاری نشان می دهیم، یا سرمان را می اندازیم پایین. اما میرزایی آمد جلو، رو در روی فرمانده ایستاد و گفت من آماده ام فقط دو تا شرط دارد. فرمانده پرسیده چه شرطی. شرطش این است که چون معبر بزرگه، ممکن است بعد از افتادنم روی مین، همه ی مین ها خنثی نشود، به جای این که یک نفردیگر بعد از خنثی کردن مین، خودش را پرت کند، باقیمانده ی بدنم را بیندازید روی مین ها. فرمانده سعی کرد اشکی از چشمانش نریزد. پرسید شرط دوم؟
میرزایی گفته شرط دوم این است که همه ی گروهان از روی جنازه ی من رد شوند، کسی معطل برداشتن جنازه ام از میدان مین نشود. هنوز فرمانده حرفی نزده بود که صدای یا حسین میرزایی، با صدای انفجار مین ها یکی شد. آن شب، یک گروهان از جنازه شهید رد شدند تا عملیات پیروز شد.
صدای هق هق مهدی، با گریه ی حاضران در هم آمیخت. پاسی از شب گذشت و ملاقات کننده گان آماده ی رفتن شدند. داد ستان رو به پدر و مادر مهدی کرد و گفت:
خوشا به سعادت تان با این پسری که بزرگ کردید. من در برابر عظمت روحی ایشان، احساس کوچکی می کنم.
آن شب گذشت. مهدی دیگر عصا را کنار گذاشته بود. زینب از مهدی پرسید:
فردا چه ساعتی بر می گردی؟
حوالی غروب، کاری داری؟
پس یک سر بیا خانه بی بی خانم. من آنجا هستم. با هم بر می گردیم.
رضا نگاه معنا داری به زینب انداخت. مهدی بی خبر از همه جا گفت:
آن جا که دور نیست، مادر. حالا اگر دیر و زود شد خودتان برگردید.
نه، حتما بیا شاید وسیله ای داشته باشم.
خاطر جمع.
عصر، مهدی خود را به خانه بی بی رساند و زنگ زد. راضیه در را باز کرد و سلام داد. مهدی جواب سلامش را داد و گفت:
بی زحمت به مادرم بگویید بیاید.
راضیه آرام جواب داد:
حاج خانم گفتند تشریف بیاورید داخل.
مهدی به خیال این که وسایل سنگین است، یا الله گفت. و وارد خانه شد. بی بی و زینب به استقبال آمدند. در چشم به هم زدنی، شربت روی میز بود. مهدی به مادر گفت:
مادر جان برویم که من عجله دارم.
مادر با طعنه جواب داد:
حتما باز هم توی پایگاه برنامه دارید؟
بله.
زینب با اکراه خداحا فظی کرد.
افتخار می دادید شام در خدمت تان بودیم.
ان شا الله به زودی برای شام هم زحمت می دهیم.
بعد با تاکید گفت:
راضیه جان، خداحافظ.
از خانه که بیرون آمدند، مهدی با تعجب پرسید:
پس بکو اثاث است کجاست؟
زینب خندید. کدام اثاث؟ طرف را دیدی؟
کدام طرف را؟
زینب با لجاجت دست هایش را به هم زد.
وای پسر من از دست تو چکار کنم. منظورم این طرف و آن طرف نیست. منظورم دختره است.
کدام دختره؟
وای، وای.. راضیه را می گویم دیگر.
مهدی انگار یک لیوان آب روی صورتش پاشیده باشند، غرق عرق شد و با دلخوری گفت:
پس همه ی این کار ها برای این موضوع بود؟
آره، حالا دیدیش؟
مهدی ساده جواب داد:
نه!
زینب که خون خودش را می خورد، با کف دست راست به پشت دست چپش کوبید و پرسید:
اصلا نگاهش نکردی؟
مگر باید نگاه می کردم؟! نامحرم بود.
برای امر خیر اشکالی ندارد، این را که می دانی؟
حالا کی خواست ازدواج کند؟
می خواهی زیر قولت بزنی؟
آخه..
آخه ندارد. مرده و حرفش. فردا دعوت شان می کنم خانه ی خودمان. راضیه را ببین، اگر همدیگر را پسندیدید، به خیر وخوشی عقد می کنیم.
با همین قرار و مدار، کار ازدواج مهدی سر گرفت. یک شب مانده به عقد، زینب گفت:
فردا شب دو تا فرش از در و همسایه بگیریم بیندازیم روی موکت های اتاق و راهرو.
مهدی مخالفت کرد.
نه مادر، چه لزومی دارد که این کار را بکنیم؟ مگر حرف خود نمایی است؟
پدر گفت:
این حرف درست، ولی این که نمی شود همه ی تشریفات عروسی را حذف کرد. شما امروز هم نرفتی کت و شلوارت را بگیری؟ دیروز هم تو بازار انگشتر نقره برداشتی.
من کت و شلوار نمی پوشم. طلا هم برای مرد جایز نیست.
چرا؟
به نظر من، این کار ها تشریفات زائد است.
زینب با عصبانیت گفت:
حتما می خواهی با همین لباس بنشینی سر سفره عقد؟
چه عیبی دارد؟
همه اش عیبه. فکر ما نیستی، فکر خانواده عروس باش.
باشد به خاطر شما و آن ها، شلوار و پیراهن نو می پوشم اما کت تنم نمی کنم.
پدر میان جیگری کرد.
حالا بهتر شد.
شب عروسی، آرام و ساده در حال برگزاری بود. پدر داماد، رو به همسایه شان کرد و گفت: آقای خشنود، شما که خوش صدا هستید، صفایی به مجلس بدهید.
خشنود خودش را آماده کرد و طبق روال همیشگی گفت:
من می خوانم، شما دست بزنید.
صدای مهدی از بالای مجلس بلند شد:
خواندن اشکالی ندارد، اما خواهش می کنم دست نزنید.
این که نمی شود!
رضا گفت حالا سخت نگیر، بابا بگذار مهمان ها خوش باشند.
مهدی سرش را پایین انداخت و آرام، طوری که فقط پدرش بشنود گفت:
هر چی شما بفرما یید. اما من خیلی دلم می خواهد بلند شوم توی این جمع نحوه ی شهادت میرزایی را تعریف کنم.
پدر گفت:
هر چیز ی وقتی دارد. آقای خشنود، شما بفرمایید.
خشنود که نمی خواست دل مهدی را بشکند از طرفی قصد داشت مجلس را شاد کند، گفت:
خوب آقایان من می خواهم، مثل مولودی، شما دو انگشتی بزنید کف دست تان.
مجلس زود تر از آنچه فکر می کردند تمام شد و مهدی و راضیه تنها ماندند.
مهدی با آن که می دانست راضیه، با توجه به سن و سالش، در ابتدای راه زندگی، نیاز به دلجویی دارد، صادقانه حرف دلش را زد. به دور از وعده و وعید و زرق و برق دنیا.
راضیه خانم، انتظارم از شما این است که همسر راهی باشید که در پیش گرفتم. خط من، خط جبهه و جنگ است. تا بیگانه تو خاک ما باشد، من بنا ندارم در خانه بمانم. شما راه من را قبول داری؟
بله.
زندگی ساده مهدی و راضیه، از همان لحظه آغاز شد. آغازی که یک هفته به طول انجامید. وقتی راضیه خبر آمدن مهدی را برای رفتن به جبهه به پدر و مادرش داد، زینب کم مانده بود. از ناراحتی پس بیفتد.
یعنی همین فردا می خواهد برود؟
بله، دارد ساکش را می بندد.
رضا، زینب و راضیه از پله ها با لا رفتند. طبق معمول، زینب پیش دستی کرد.
خیر باشد آقا مهدی، کفش و کلاه کردی؟
توفیق باشدمی روم جبهه، البته با اجازه ی شما.
کسی از ما اجازه نخواست که ما اجازه بدهیم یا ندهیم! حالا ما به کنار، تکلیف دختر مردم چه می شود؟
به نظر شما این همه رزمنده تو جبهه داریم، هیچ کدام زن و بچه ندارند؟
چرا دارند ولی تو فرق داری.
مهدی به طعنه گفت:
خونم رنگین تر است!؟
نه، خونت رنگین تر نیست اما شرایط تو فرق می کند. تک فرزندی، تک پسری، تازه دامادی...
مهدی لبخند زد:
من اصلا نگران مخالفت شما نیستم چون می دانم مخالفت نمی کنید. پدر جانم که خودش اهل مسجد و مبارزه است، شما هم که همیشه جای تان کنار حرم و مسجد و منبر است. حتما پای منبر ها، این داستان حنظله را شنیدید. همان حنظله غسیل الملائک، همان حنظله تازه داماد که در رکاب آقا شهید شد. پس شما هم مخالفتی ندارید. راضیه خانم هم قول همراهی و همسفری دادند، پس ملاحظه می فرمایید که بدون اجازه نمی روم.
پیش پیش جواب تو آستین داری!
صبح روز بعد، مهدی از راضیه خداحافظی کرد و پایین آمد تا از پدر و مادرش خداحافظی کند. مادر طبق معمول سینه قرآن و کاسه آب به دست داشت. مهدی که وارد کوچه شد مادر آب را پشت سرش پاشید و داخل حیاط آمد و در را بست. با آن که دل نداشت دور شدن پسر را ببند، حس غریبی به او نهیب می زد که در را باز کند و رفتن پسرش را تماشا کند.
دلش طاقت نیاورد. در را باز کرد. در قاب آجری کو چه، مهدی با گام های مصمم دور می شد. مادر تا وسط کوچه آمد. مهدی که به انتهای کوچه آخر رسید و قصد پیچیدن در خیابان سعدی را داشت، در آخرین لحظه، نگاهی به پشت سرش انداخت و مادر را دید. دل هر دو لرزید. مهدی دستی به علامت خداحافظی تکان داد که برود اما مکث کرد. برگشت و خود را به مادر رساند. دستش را بوسید و گفت:
مادر، تو را به همان امام غریب نرو حرم برای سلامتی من دعا کن. بگذارید تا آخر ابن راهی را که انتخاب کرده ام، بروم. خدا نگهدار.

تولدی دیگر
باز هم منطقه بود و مهدی. در فضای آشنای اردوگاه، اولین نفری را که دید، محمد مهدی ماندگاری بود.
تو این جا چکار می کنی؟
همان کاری که تو می کنی. راستی، شنیدم یک تیپ جدید تشکیل شده.
تیپ امام جعفر صادق (ع). ما هم آمدیم. این جا که ارکان تیپ را راه اندازی کنیم.
چند نفرید؟
حدود بیست نفر.
پس شاید تا چند روز آینده همدیگر را نبینیم.
چرا؟ آخه گردان ما توی خط است. شما هم که این جا ماندگار هستی.
نه، بابا. خیلی بمانم ده روز.
برنامه ات توی این ده روز چیه؟
برنامه خاصی ندادند. گذاشته تا در اختیار خودمان اما من یک فکرهایی دارم.
ماندگاری، آن روز خداحافضی کرد و رفت و مهدی مشغول برنامه ریزی ده روزه برای نیروهای ستاد تیپ شد. حاضران را جمع کرد و مختصر و مفید گفت:
گوش کنید برادر ها، مثل این که تا تیپ ما را به رسمیت بشناسند و خطی را به ما تحویل بدهند، چند روزی طول می کشد. توی این مدت ، نباید دست روی دست بگذاریم و صبر کنیم. باید از وقت حد اکثر استفاده را بکنیم. اولین کار این است که می خواهم آب هویج با بستنی مهمانتان کنم. پس حرکت می کنیم!
حاضران را سوار مینی بوس کرد و به بازار برد. سر چهار راه سوق بازار، بیست لیوان آب هویج بستنی سفارش داد.
خوب برادر ها، آب میوه را نوش جان کردید؟
حاضران با خنده و شوخی جواب دادند.
بله، دست شما درد نکند.
حالا بی زحمت پیاده شوید.
برای چی؟
پیاده شوید تا بگویم.
وقتی همه از مینی بوس پیاده شدند، مهدی به کانکس سازمان انتقا ل خون اشاره کرد.
آقایان عجله نکنید. هل هم ندهید. نوبت به همه تان می رسد. اول خودم خون می دهم.
همهمه میان جمع شروع شد.
عجب سیاستی برده اخوی.
مهدی کمی جدی تر از قبل گفت:
به این می گویند تکنیک. هنوز تاکتیک را ندیدید.
یکی از نمیان جمع که بذله گو بود گفت:
عجب تکنیکی بود اخوی. با یک لیوان آب هویج، خون ما را تو شیشه کردی، خدا به داد تاکتیک برسد!
وقتی همه خون دادند، از کانکس انتقال خون بیرون آمدند و دوباره سوار مینی بوس شدند.
حالا مقصد کجاست؟
با اجازه، از همین جا شروع می کنیم باز دید و شناسایی خطوط مقدم جبهه تا منتهی الیه غرب
توی این مدت کوتاه؟!
مهدی جواب داد:
ده روز مدت کوتاهی نیست. دویست و چهل ساعته. حالا چهل ساعتش برای استراحت مان. دویست ساعت باز دید کم است؟
آه از نهاد تنبل های تیپ بلند شد.
می خواهی ببری اسیری، آقا مهدی. یعنی ما روزی چهار ساعت استراحت کنیم؟
مثل این که در شرایط ویژه هستیم. دل تان می خواهد بیشتر از این استراحت کنید؟
همان فرد بذله گو، از انتهای مینی بوس داد زد:
اگر می رفتیم طرف عراقی ها، بیشتر تحویل می گرفتند!
مهدی بر خلاف دفعات پیش، با جذبه گفت:
مثل این که دلت می خواهد تمام طول خط را پشت سر مینی بوس کلاغ پر بیایی؟
با لحن جدی مهدی، همه ساکت شدند. او به همان نسبت که با خنده و مهربانی حرف می زد، به همان اندازه هم پر جذبه بود.
مینی بوس راه افتاد. ده روز تمام از مناطق مختلف باز دید کردند و به اردوگاه بر گشتند. فرمانده تیپ و معاونش هم رسیده بودند.
گردانها تقسیم بندی شد و مهدی را به عنوان فرمانده اولین گردان انتخاب کردند و آخرین صحبت ها را به اویاد آور شدند.
خوب برادر قرص زر، شما با گردان تان، باید در منطقه ابوقریب و شرهانی مستقر شوید. محدوده استقرار گردان شما، در دید تیر مستقیم دشمن است. ان شا الله موفق باشید.
فرمانده و معاونش رفتند و مهدی با گردانش باقی ماند. حدود سیصد نفر نیرو در رده های سنی مختلف و از صنف های گوناگون.
یک روز طول کشید تا مهدی گردانش را به خط برساند. وقتی به محل مورد نظر رسیدند، دستور توقف داد. جواد که از قبل مهدی را می شناخت، جلو آمد و آرام گفت:
این که فقط یک خاکریز درب و داغان است، پس کو سنگر و خط؟
مهدی سری تکان داد.
همه اش همینه.. باید خودمان دست به کار شویم.
بعد فریاد زد:
برادرها، با امکانات موجود شروع کنید. سنگر های یک نفره، دو نهره، سه نفره،. خیلی زود باید آماده شود. در موقعیت خطر ناکی قرار داریم. هر لحظه ممکن است آتش بازی دشمن شروع شود.
جواد گفت:
چند نفر بیاورم برای کندن سنگر فرماندهی؟
مهدی با تندی جوابش را داد:
نه. اول بیاید برای نیروها جان پناه درست کنیم، بعد به فکر خودمان باشیم. بعید می دانم عراقی ها به ما فرصت سنگر سازی بدهند.
حدسش درست بود. هنوز نیم ساعتی ا ز حضورشان نگذشته بود که آتش بازهای عراقی، شروع به شلیک کردند. هر کس به درون سنگر نیمه کاره ی خود پرید. وقتی حجم آتش عراقی ها فرو کش کرد، جواد تازه یادش آمد که فرمانده سنگر ندارد. به دو سه جا سرکشید تا مهدی را پیدا کرد.
خدا را شکر که سالم هستید.
این آتش بازی ها داستان هر روز منطقه است، از عملیات، طریق القدس، فتح المبین، بیت المقدس، رمضان، محرم خلاصه پیش از عملیات، بعد از عملیات، وقت و بی وقت کار عراقی ها همینه. به قول عرفانی، باید بگذاریم شان سر کار. برو ببین لاستیک قراضه کجا پیدا می شود.
لاستیک های کهنه را که آوردند، مهدی گفت:
اول باید حدود افتادن خمپاره را ببینیم.
دقایقی بعد، صدای سوت خمپاره و بعد، انفجار آن آمد. مهدی لاستیک را در محل افتاده خمپاره انداخت و آن را آتش زد. دود غلیظی در آسمان بلند شد و خمپاره عراقی بود که پشت سر هم، در محل بلند شدن دود فرود می آمد. مهدی خندید:
بیچاره ها خیال می کنند انبار مهمات را زده اند که این جور خمپاره می ریزند. بگذار مهمات شان را حرام کنند.
صدای بیسیم آمد و گام ها بلند بسییم چی.
ا ز ستاد تیپ تماس گرفتند، گفتند فردا اردوگاه جلسه است.
پس صبح زود باید حرکت کنیم.
شعاع نور آفتاب هنوز کاملا اردوگاه را روشن نکرده بود که مهدی به آن جا رسید. شک نداشت که ماندگاری هم می آید. همین طور بود. جلوی تانکر آب، محمد مهدی را دید:
خوب شد دیدمت، اخوی. زحمتی برایت دارم.
محمد مهدی نگاه عمیقی به صورت مهدی انداخت و مبهوت پرسید:
خواهش می کنم.
مهدی که متوجه نگاه محمد مهدی شده گفت:
چی شده اخوی، طور خاصی نگاه می کنی؟
نورانی شدی، آقا مهدی این جوری ندیده بودمت.
خیال ورت داشته، برادر ماندگاری. نگفتی حاضری قبول زحمت کنی یا نه؟
ماندگاری جواب داد:
می دانی که من شما را مثل برادرم می دانم. زحمت کدام است. مهدی حلقه انگشترش را از دستش بیرون آورد.
این امانتی مال همسرم است. اگر در عملیات شهید شوم، شاید به دستش نرسد و من مدیونش بمانم. بی زحمت اگر شهید شدم، این انگشتر را برسان به دست خانواده ام.
ماندگاری انگشتر را کف دستش سبک و سنگین کرد. مهدی خواست برود ماندگاری صدایش کرد:
آقا مهدی، بیا عکس یادگاری با هم بیندازیم.
مهدی گفت:
ماشین بیت المال روشنه، دارد بنزین مصرف می کند. باید بروم دیرم شده.
فقط یک دقیقه است. ببین، هم دور بین حاضرع هم عکاس.
وقتی کنار هم قرار گرفتند، مهدی به عکاس گفت:
این عکس آخر را خوب بگیر اخوی.
ماندگاری دلش ریخت. حرف های مهدی از جنس دیگری بود.
مهدی به سمت ابوقریب حرکت کرد. نرسیده، خبر ها رسیده بود. جواد پیش دوید.
شنیدم فرمانده محور شدی، برادر قرص زر. حالا دیگر سه چهار تا گردان زیر دستت است.
من یک پاسدار ساده تیپ امام صادق هستم. مسئول محور شدن، فقط مسئولیت آدم را زیاد می کند، آقا جواد. شما هم بهتر است موضوع را بزرگ نکنی. به جای این صحبت ها، بگو بچه ها برای عملیات آماده شوند.
جواد که از شنیدن خبر عملیات، به هیجان آمده بود، به سمت گردان شان دوید.
والفجر مقدماتی و پس از آن والفجر یک، در محور تحت کنترل مهدی انجام شد. فرمانده محور، تازه از گرد راه رسیده و با نظر نژاد، دومان و ملک نژاد احوال پرسی می کرد که صدای بیسیم چی بلند شد. صدایی شکسته که تنها توانست یک جمله بگوید:
عراقی ها پاتک کردند.
مهدی با دست روی پیشانی کوبید.
زدنش، بیسیم چی را زدند.
اسلحه را که تازه به کیسه شنی سنگر تکیه داده بود، قاپید و به سمت خود رو جیپ نظر نژاد د وید.
نظر نژاد پشت فرمان قرار گرفت. دومان و ملک نژاد هم روی صندلی عقب جیپ بدون سقف پریدند و خود رو از جا کنده شد.
مهدی که مسیر رفتن نظر نژاد را نگاه می کرد پرسید:
کجا داری می روی؟
از داخل تنگه.
آن راه خیلی دور است زمان نداریم.
اگر از بالا برویم، بیشتر در تیر رس گلوله های توپ دشمن قرار می گیریم.
از پایین هم همین احتمال وجود دارد، بزن از میان بر برویم تا راه کوتاه شود.
نظر نژاد فرمان را به راست گرفت. عقب خود رو نیم چرخی خورد و به راست متمایل شد. در چاله و دست اندازها، منهدی پشت سر هم تکرار می کرد:
گاز بده اخوی. بچه های جیپ فرماندهی را بببینند، روحیه بگیرند.
همین طور هم بود. یک نفر از محل درگیری فریاد زد:
بچه ها، حاج مهدی دارد می آید.
انگار خط قدرت گرفته بود.
انگشتان با قدرت بیشتری ماشه ها را می چکاندند. پاها محکم تر از پیش، در سنگر ها استوار می شد و نیروهای عراق چاره ای جز عقب نشینی نداشتند.
مهدی از روی جیپ رگبار را به طرف دشمن گرفته بود.
درخشش عجیب گلوله تانک... انفجار جیپ... سکوت خط. زمان از حرکت ایستاد و چهار نفر، هر کدام در طرفی، روی زمین افتادند.
وقتی پاتک دشمن دفع شد، امداد گران خود را با لای سرشان رساندند. امداد گری که هق هق گریه اش را بریده بود، گفت:
سه نفرشان شهید شدند، فقط برادر نظر نژاد مجروح است.
جواد با چشمان اشک بارش گفت:
امروز، روز آقا مهدی بود.
پیکر شهدا را به پشت جبهه منتقل کردند. وقتی خبر به محمد مهدی ماندگاری رسید، به سرعت خود را به اهواز رساند تا به هر وسیله ممکن، خود را به مشهد برساند.
کی می خواهد این خبر را به پدر و مادرش بدهد؟
و از یاد آوری محبت های این خانواده به هم، نالید:
آن همه محبت و صمیمیت. پدر و مادرش سکته می کنند.
مگر می شود به آنها بقبولاند که مهدی رفته.
حلقه ازدواج مهدی مثل کوهی بر دست های ماندگاری سنگینی می کرد. پاکت وصیت نامه را که همراه حلقه به او تحویل داده شده بود، باز کرد و شروع به خواندن کرد:
بسم الله الرحمن الرحیم
ربنا اننا سمعنا منادیا ینادی للایمان ان آمنو بربکم فامنا ربنا فاغفر لنا ذنوبنا و کفر فنا سیئاتنا و توفنا مع الابرار. آل عمران – 192
پروردگارا ما چون صدای منادی که خلق را به ایمان می خواند، شنیدیم، اجابت کردیم و ایمان آوردیم. پروردگارا، از گناهان ما درگذر و زشتی کردا ر ما را بپوشان و هنگام جان سپردن، ما را با نیکان محشور گردان.
الهی، امید وار هستم و نیستم از تو باشد، وجودم از تو باشد، زبانم از برای راهت سخن بگوید، چشمانم از برای دیدن هدف ببیند و پاهایم را برای رفتن به راهت برداشته شود. الهی، همان گونه که در این راه مرا گماشتی، در این راه نیز قبولم کن. الهی، امیدوارم که مرا نیازهایی که آزمایش من، موجب مردودی من است، پس تو را به آن رحمتی که داری، قبول بفرما از روی عدل خودت.
نتوانست بقیه خطوط وصیت نامه را بخواند. دانه های درشت اشک مجا ل خواندن به او نمی داد. به خود گفت:
با این روحیه عارفانه، چیزی جز شهادت حق مهدی نبود. به آرزوی خودش رسید اما به خانواده اش چی باید گفت؟
می دانست که زینب و رضا بی تاب دیدن مهدی هستند، راضیه که جای خود را داشت. صبح روز بیست و دوم فروردین بود که زینب، صبح زود از اتاق بیرون آمد و راضیه را صدا زد:
امروز رور تولد مهدی است. یادت باشد که:
سکوت کرد و نگاهش روی لانه دو کبوتری که جلوی پنجره اتاق مهدی لانه داشتند، ثابت ماند.
کبوتر ها، چرا کبوتر ها نیستند.
این دو کبوتر دیگر جزئی از خانه شده بودند. سا لها بو د که به طور ثابت، کنار پنجره اتاق مهدی لانه داشتند. زینب زیر لب گفت:
سابقه ندارد این وقت صبح نباشند. اقلا یکی شان که باید باشد.
راضیه از بالای پله، به مسیر نگاه مبهوت زینب چشم دوخت و وقتی چیزی دستگیرش نشد، پرسید:
چی شده، مادر؟
زینب نخواست به تشویشی که یکباره به دلش افتاده بود، میدان بدهد.
هیچی.
دلش قانع نشد.
صبح کبوتر ها را ندیدی.
راضیه جواب داد:
نه ولی دیروز که بودند... کارم داشتید؟
زینب مضطرب گفت:
نه، به کارت برس.
زیر لب زمزمه کرد:
از این طرف، روز تولد مهدی است، از آن طرف، کبوتر ها گذاشته اند رفته اند. ایام میلاد آقا امام حسین (ع) هم هست. خدایا، این ها به هم ربطی دارند؟
دلشوره امانش را بریده بود. تا شب، هر چه منتظر شد، کبوتر ها نیامدند و کسی هم پیغامی از مهدی نیاورد.
در پایگاه بسیج مسجد حمزه، دوستان مهدی بغض آلود نشسته بودند و کسی داوطلب رفتن به خانه پدر او نمی شد. حاج آقا شریفی، پس از شنیدن نظرات حاضرین، گفت:
شما از امشب تدارک تشییع شهید را ببنید. ما هم می رویم بیمارستان برای شناسایی. فردا صبح خودم می روم خبر را می دهم.
معلوم نشد چگونه، اما صبح نشده، همه جز خانواده مهدی از موضوع شهادتش خبر داشتند.
زینب سپیده نزده، بلند شد و به حیاط رفت. با ز کبوتر ها نیامده بودند. رضا که بیدار شده بود، سعی کرد دلداری اش بدهد:
این همه نگرانی برای چیه؟
کبوترها نیامده اند. از دیروز دلشوره امانم را بریده.
زینب، در حیاط را باز کرد و نگاهی به کوچه انداخت. از رفت و آمد غیر عادی، تعجب کرد. در همان لحظه، در خانه همسایه باز شد و خانم اخوان که معلوم بود برای بیرون آمدن از خانه عجله دارد، زینب را در چار چوب در دید و ناخود آگاه در را بست. می دانست اگر با زینب رو به رو شود، اشک هایش حقیقت را به زینب خواهد فهماند. در را بست و پشت در استقاثه کرد:
خدایا، به این مادر تحمل بده. من که طاقت دیدن صورتش را ندارم.
زینب که از رفتار زن همسایه تعجب کرده بود، با خود فکر کرد:
یعنی چه؟ چرا از من رو برگرداند.
یکی از بچه های پایگاه بسیج هم که از دور می آمد، با دیدن زینب، راهش را عوض کرد. زینب به خانه بر گشت و همسرش را صدا زد:
بلند شو آقا رضا، فکر می کنم اتفاقی افتاده.
رضا که دلشوره اش از زینب کمتر نبود، از جا بلند شد.
مگر چی شده؟
خانم اخوان تا من را دید، در خانه شان را بست. این رجبعلی هم از سر کوچ می آمد، تا من را دید بر گشت.
این حرف ها کدام است حتما خیالات برت داشته.
زینب زیر لب زمزمه کرد:
کبوتر ها بر نگشتند.
رضا که حالا اضطرابش از زینب هم بیشتر شده بود، کتش را از روی چوب لباسی برداشت.
الان می روم پایگاه ببینم چه خبر است.
صدای نابهنگام زنگ در، هر دو را از جا پراند. رضا در حالی که به سمت در می رفت، از زینب پرسید:
یعنی کیه این وقت صبح؟
رضا در را باز کرد. زینب از پشت قاب پنجره، حاج آقا شریفی را دید که مدام تسبیح را در دستش می چرخاند. اگر چه صدای آنها را نمی شنید اما وقتی رضا دستش را به چار چوب در گرفت تا نیفتد، زینب دانست که رفتن کبوتر ها بارفتن مهدی رابطه دارد و او هم مثل کبوتر ها دیگر باز نمی گردد. زیر لب نالید:
درست روز تولدش، رفتن مهدی برای او یک تولد دیگر است.
به یاد روزی افتاد که با رضا در حرم از خداوند فرزندی را خواسته بودند. با خود گفت:
حتما خدا برای همین بیست و چند سال این بچه را به ما داده بود. الهی، راضیم به رضای تو. فقط به من تحمل بده که همان قدری که مهدی می خواست، محکم و استوار باشم.
سالها از آن روز می گذرد. چند سال بعد، آقا رضا هم رفت و زینب تنها ماند و اکنون در غروب آفتاب، در خیابان سعدی، کوچه ی اخگر سابق که حالا نامش را کوچه شهید مهدی قرص زر گذاشته اند، مادری بر روی ایوان خانه می نشیند، قاب عکس مهدی را جلوی روی خود می گذارد و خاطرات تنها پسرش را مرور می کند.


دسته ها :
1389/8/2
X