معرفی وبلاگ
این وبلاگ در راستای ارج نهادن به مقام والای شهدا و جانبازان 8 سال دفاع مقدس ، و همچنین تجدید پیمان با آرمان های گرانقدر رهبر انقلاب اسلامی فعالیت می نماید.
صفحه ها
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 1516999
تعداد نوشته ها : 3133
تعداد نظرات : 28
Rss
طراح قالب
GraphistThem241
چهارم دی ماه سال 1335 ه ش در خانواده ای مذهبی، در شهر علم و تقوی، نجف اشرف، متولد شد. به علت همزمان شدن تولد او با روز جمعه، نامش را محمد گذاشتند. دوران کودکی و تحصیلات ابتدایی را همان جا در مدرسه ی علوی ( که مخصوص ایرانیان بود ) سپری کرد. هنگامی که دولت عراق تصمیم به بیرون راندن ایرانی ها از عراق گرفت. خانواده وی از نجف به وطن اصلی خودشان، ایران، بازگشتند و در مشهد اقامت گزیدند. در این هنگام ( که مصادف با اوایل دوره راهنمایی او بود ) سید محمد در مدرسه حاج تقی شروع به تحصیل کرد. اما به دلیل جابه جایی محل سکونت، با مشکلات متعددی از جمله مسائل اقتصادی روبرو شدند. به همین دلیل در مغازه خرازی پدر نصف روز کار می کرد. گاهی اوقات هم کش بافی می کرد
اول دی ماه سال 1342 ه ش در شهرستان مشهد چشم به جهان گشود. پدرش می گوید: «در شب مبعث حضرت رسول (ص) به دنیا آمد. همه اقوام می گفتند: بروید و تمام شهر را چراغانی کنید.» همچنین نقل می کند: «تقریباً 20 روز از تولد ایشان می گذشت، که من او را در بغل داشتم و در یکی از راهپیمایی ها ،بودم که بسیار شلوغ شد. در همان زمان امام خمینی را دستگیر کرده بودند و به ایشان گفته بودند: چرا کسی برای شما کاری نمی کند؟ امام فرموده بودند: سربازان من در گهواره هستند. همان طور هم شد و او را در راه خدا و امام، شهید گردید.» کودکی فعال بود. دوره ابتدایی را در سال 1348 آغاز کرد. در جبهه درسش را ادامه داد. زمانی که پدرش در مدرسه برای او خوراکی می برد
بیستم مهرماه سال 1310 ه ش در شهرستان درگز چشم به جهان گشود. پدر و مادرش به خاطر علاقه ی خاصی که به امام حسین (ع) داشتند نام او را غلامحسین گذاشتند. در سنین کودکی مادرش را از دست داد و به رنج و منت افتاد. پس از آن عمه و پدر بزرگش او را بزرگ کردند. در همان کودکی قرآن را یاد گرفت. به مراسم سینه زنی و قرائت قرآن می رفت. نوجوانی با ایمان بود. در اوقات بیکاری به کشاورزی و چوپانی پرداخت. با خانم مدینه دامغانی نژاد پیمان ازدواج بست. همسرش می گوید: «او فردی مومن و با خدا بود. دعای کمیل می خواند و نماز شبش ترک نمی شد.» ثمره ازدواج آن ها پنج فرزند به نام های: گل صنم (متولد 12/2/1332)، حسین (متولد 1/4/1337)، حسن (متولد 1/5/1343)، مرضیه (متو
عباس ولی نژاد در سال 1337 ه ش در آذر بایجان شرقی به دنیا آمد .پدرش نظامی بود .همین موضوع سبب شد تا خانواده به خاطر محل ماموریت پدر ،به مشهد مقدس بیایند .عباس در این سالها ،کودکی سه ساله بود .او دوران دبستان و دبیرستان را در حالی که به شدت به ورزش علاقمند بود .طی کرد مقام های اول تا سوم در رشته امداد ،برق و تربیت بدنی در «مشهد مقدس» از افتخارات دوران نوجوانی وی بود . با شروع زمزمه های انقلاب ،او که سری پر شور داشت ،در این دریای عظیم غوطه خورد و تا پیروزی در کنار مردم بود .بعد از فرملان امام خمینی مبنی بر تشکیل بیسج بیست میلیونی ،به این صف پیوست و با نو آوری ،بخشی به عنوان تکاوران اسلام را با همراهی دوستانش تشکیل داد و از این رهگذر
 سال 1332 ه ش در شهرستان ایرانشهر به دنیا آمد. از همان آغاز رشد معنوی او در دامان پدر با فرهنگ و اندیشمندش، صورت گرفت. از 5 سالگی به مکتب رفت و قرآن را فرا گرفت، وی صوت زیبایی داشت و خیلی خوب قرآن می خواند و باره مورد تشویق قرار گرفت. کودکی کم حرف و آرام بود. تحصیلات ابتدایی را در دبستان کورش ایرانشهر به اتمام رساند. با علاقه زیاد به مدرسه می رفت و خوب درس می خواند واو می گفت: سرگرمی من باید کتاب باشد. هنگام باز کلک نمی زد و تقلب نمی کرد و به همیم علت همواره اورا به عنوان دور انتخاب می کردند. لاس ششم ابتدایی را در سال 1344 به اتمام رسانید. سپس وارد دبیرستان شد. سال اول را در ایرانشهر سپری کرد و از سال دوم – به علت باز نشسته شدن پد
هشتم فروردین ماه سال 1331 ه ش در روستای همت آباد نیشابورمتولد شد. در کودکی پدرش را از دست داد. از همان کودکی برای مردم روستا الگو بود. چون پدرش را از دست داده بود، سرپرست خانواده شد و خرج خواهر و مادرش را تامین می کرد. دوره ی ابتدایی را در مدرسه ی همت آباد نیشابور گذراند. خادم مسجد بود. تا کلاس پنجم ابتدایی درس خواند، سپس ترک تحصیل کرد و به شغل خیاطی پرداخت. در کارهای خیاطی به دایی اش کمک می کرد. در اوقات فراغتش به کارهای خانه، مثل آوردن هیزم و آوردن آب کمک می کرد. کتاب های مذهبی، علمی و آثار شهید مطهری را بسیار مطالعه می کرد. علی اصغر همتی با خانم زهرا همت آبادی پیمان ازدواج بست. همسرش می گوید: «چون ایشان فردی صالح، پاک، راستگو و م
سال 1344 ه ش بود و محمد آباد، سیاه پوش عزای حسین (ع) سالار شهیدان. در آن میان، صدای گریه نوزادی شادی را به خانه حبیب الله هدیه کرد. او چهارمین فرزند خانواده بود. نامش را حسین گذاشتند و در محیط آرام روستا به تربیتش همت گماشتند. حسین، کودکی جذاب و آرام بود. کودکی های حسین پر است از خاطرات شیرین باغ انگور که همراه مادر در دل خاک به یادگار ماند. تحصیلات ابتدایی را در روستای محمد آباد گذراند و برای ادامه تحصیل، راهی خلیل آباد شد. در کنار تحصیل، به قالیبافی، انگور چینی و باغداری نیز مشغول بود. در این رهگذر، به دستگیری بسیاری از ناتوانان همت می گمارد. سال 1356 بود. مخالفتهای مردمی علیه رژیم پهلوی به اوج خود رسیده بود. با این حال، بسیاری از مردم از د
یلدای سال 1336 ه ش به پایان آمده بود که صدای گریه های نوزادی شیرین به نام محمد نصرتی در گوش روستای کاریزک پیچید. او که اولین فرزند خانواده بود، در دامان پدر و مادری دلسوز بالیدن گرفت. پدرش علی اصغر، کشاورز و مادرش مرضیه، خانه دار بود و هر دو معتقد و مقید. هنوز 4 ساله بود که: توی کوچه قدم می زد، سر راهش به پولی برخورد که روی زمین افتاده. مردی که آن طرف نشسته بود، به محمد گفت: پول را بردار، مال تو. بردار و برای خودت چیزی بخر! محمد جواب داد: تو چرا بر نمی داری؟ کار خوبی نیست، این پول مال مردم است! محمد از همان بچگی حواسش جمع بود تا دست از پا خطا نکند. گویا رفتارش به پدر ثابت می کند که در یادگیری علوم دین مستعد است و شاید به همین دلیل پدر او را
سال هزارو سیصد و چهل و سه ه ش در شهر مقدس مشهد سومین فرزند خانواده نظری دیده به جهان گشود. چون ایام مصادف با ذی الحجه و عید غدیر بود نامش را امیر نهادند. امیر در دامان خانواده ای مذهبی و با دیانت پرورش یافت. مادر با حضور در مجالس مذهبی سیره ائمه را به او می آموخت و پدر با این که خسته از کار برمی گشت، پناهگاهی مطمئنی بود برای فرزندان. امیر دوران ابتدایی را در یکی از مدارس واقع در چهارراه شهدا سپری کرد. دوران فراغتش را در مغازه پدر بود. در محافل سوگواری سالار شهیدان پا به پای پدر شرکت می کرد. از کودکی روحی کنجکاو داشت. به مسجد و نماز علاقه نشان می داد و مکتبر مسجد محلشان بود. همزمان با اوج گیری انقلاب اسلامی، با حضور در راهپیمایی ها و صحنه های
عباس کنار در چوبی اتاق ایستاده بود. دست هایش را به در چوبی گرفته بود. دل تو دلش نبود. دیگر داشت پدر می شدد گرمایی لذت بخش در قلبش احسای می کرد. یک بچه به خانه اضافه می شد. و حالا دیگر خانواده کوچکش سه نفره می شد. زیر لب ذکر می گفت تا بی قراری اش را آرام کند. ناله ی حمیده همراه با صدای خفیف همهمه ی زن ها، از توی اتاق دیگر می آمد. عباس آسمان را نگاه گرد و با خودش گفت: چه دختر و چه پسر، فرقی نمی کند. فقط خدا کند سالم باشد. صدای فریاد نوزادی فضا را شکافت. لبخندی ناخودگاه بر لب های عباس شکفت. بالاخره آمد. صدای زنی آمد. مبارک باشد. عباس به طرف اتاق دیگر راه افتاد. چقدر این چند قدم راه به نظرش طولانی می آمد. یکی از زن های روستا که برای کمک آمده ب
سوم خرداد ماه سال 1325 ه ش در یکی از روستاهای شهرستان درگز دیده به جهان گشود. پدربزرگش جزو روحانیون ده بود و به این ترتیب او در خانواده ای مذهبی رشد کرد و از همان کودکی با مسائل دینی و مذهبی آشنا بود. دوران کودکی را با کار و تلاش در روستا پشت سر گذاشت. هفده ساله بود که برای کار به مشهد رفت و در یک کارگاه بافندگی مشغول شد و تا جایی پیش رفت که توانست مهارت کافی در این زمینه کسب کند و به صورت مستقل کار بافندگی را ادامه دهد. به روستای زادگاهش بسیار علاقمند بود و هر هفته یا هر ماه چند روزی را به روستا می رفت و به خانواده اش سر می زد. علاقه ی زیادی به ورزش به خصوص کشتی داشت و از قدرت بدنی مطلوبی نیز برخودار بود. پس از مدتی به باشگاه ها راه ی
X