صدای واعطشا را شنیددستانت
یه سمت مشک ترامیکشیددستانت
زمینمحاصره بود و زمان برای تو تنگ
دل از زمین و زمان می برید دستانت
خیام،بدرقه ات را «دعای باران» کرد
خداکند نشود ناامید دستانت
به حال اهل حرم مشک هم جگ سوزاند
دمی که بر لب دریا رسید دستانت
هنوز خواست کفی از فرات بردارد
در آب کودک ششماهه دید دستانت
قلم قلم شد و در بارشی ز خنجر و تیغ
حماسه های بزرگ آفرید دستانت
کنار علقمه بر شنه ی صبور علم
تمام خون دلش را چکید دستانت
چقدر شرم ز عطشانی برادر داشت
که زودتر ز تو می شد شهید دستانت
خرمشهر!
نام حماسی تو را
بر یاقوت حک باید کرد
که مردان هر ایل و تبارت
تفنگ از طاقچه بر گرفتند
و خشابش را
از تیر تقاص پر ساختند
پیشانی خصم زخمی عمیق دید
خرمشهر!
هر گز از خاطر نخواهیم برد
صمیمیت سیال تو را
بوی مخملی کتفهایت را
و شرجی ات را...
اگر رودخانه ماهیان خویش را
و اگر ماه
دشت ستارگانش را
انکار کند
در توان جهان نخواهد بود
که تو را
ای ماه میهن
فراموش کند
خرمشهر!
هم از خاک پاک تو بود
که جنگاوران خورشیدی میهنم
از شانه های اروند
خدنگ نور
یه سینۀ توفان کاشتند
و شانه به شانۀ هم
آفتاب آزادی را در آغوش گرفتند
«انّ وَعد الله الحق»
این های و هوی بی سر و پا می کشد مرا
برگرد آسمانی من دیر می شود
بی تو نگاه زمزمه ها محو یک سکوت
در بی صدای حادثه زنجیر می شود
ماییم و یک هزاره پر از بی کسی ببین
ممنوع می شود همه ی انتظارها
پاییز، اتّفاِ قدیمی کنار ماست
زندانی اند بی تو تمام بهارها
ای اتّفاِ دور، تو نزدیک می شوی؟
کشتند چشم های مرا فکرهای کور
گفتند لحظه های پر از اشتیاِ من
نزدیک می شود به تو آن اتّفاِ دور
روبه رویت نشستم، کمی بعد
بغض دیر آشنایم ترک خورد
آمدم تا به نامت بخوانم
انعکاس صدایم ترک خورد
باورم شد که آن جایی آن جا
دیدگانم تو را لمس می کرد
در دل اشک های مزاحم
ناگهان چشم هایم ترک خورد
با ضریح تو دستم درآمیخت
گریه هایم به من آبرو داد
آمدم یک قدم پیش تر، تا...
لهجه ی بی ریایم ترک خورد
یک، دو، سه، خدا، من، تو، امّا
وقت رفتن می آمد به سویم
بی تو در بیت پایان دیدار
خط به خط ردّ پایم ترک خورد
چشمی که با خود شور باران داشت
تصویری از تندیس ایمان داشت
وقتی که بر دریا نظر می کرد
اندیشه ی تسخیر توفان داشت
با رودها مست سرودن بود
آهنگ دریای پریشان داشت
تا با شقایق هم نشین می شد
موج نگاهش عطر عرفان داشت
دستی به سوی ابرها می برد
در چشم هایش بغض باران داشت
با صخره ها از موج ها می گفت
با رودها روحی شتابان داشت
از پیله پست زمین پر زد
شوِ پریدن با شهیدان داشت
باید که برای دل تو چلچله باشم
همراه ترین همسفر قافله باشم
باید به تو نزدیکتر از خویش بمانم
من آمده ام با تو چنین یکدله باشم
می آیم و از عشق تو لب ریزترینم
هر چند که با پای پر از آبله باشم
با اینکه در آیینه اندیشه نگنجد
باید که به دریای دو چشمت یله باشم
دل گفت که این گونه بمانم همه ی عمر
یک شاعر آزادِ بدون صله باشم
برای مرغ دل از چه قفس درست کنیم!؟
بهار آمده، بازآ نفس درست کنیم
چو مرغکان که نصیب حیات ما فصلیست
به خویش لانه زخار و زخس درست کنیم
نگفته داد زخویش و کسان، کنون باید
برای خویش و کسان دادرس درست کنیم
اگر خیال مراحِل به سر بود ما را
نخست مرحله بانگ جرس درست کنیم
بیفکنیم به خاک این زمان بنای حسد
هوس کنیم و بنای هوس درست کنیم
زنا کسی گذر و باکسان نظر سازیم
جدل کنیم که در خویش کس درست کنیم
درست شد که بهار آمد و زمستان رفت
رسید همنفسان تا نفس درست کنیم
به یاد شهید نوجوان: سیّدوحیدنبی پور
تو بنده ی احد واحدی وحیدی تو
به آنچه کرد خدا قسمتت، رسیدی تو
مبارک است ترا خلعت شرف از حقّ
اگر خدا بپذیرد ز ما، شهیدی تو
به شاخسار جنان شاید آشیان کردی
ز شاخسار جهان چونکه پر کشیدی تو،
نیارمد ز بلا آنکسی که کُشت ترا
ز کیدِ اوست که در خاک آرمیدی تو
ز باغ عمر نخوردی بَری که می باید
گُلی ز گلشن این زندگی نچیدی تو
سعادت است بدیدار حقّ رسیدن ها
تو چون رسیدی، از این رهگذر، سعیدی تو