معرفی وبلاگ
این وبلاگ در راستای ارج نهادن به مقام والای شهدا و جانبازان 8 سال دفاع مقدس ، و همچنین تجدید پیمان با آرمان های گرانقدر رهبر انقلاب اسلامی فعالیت می نماید.
صفحه ها
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 1516825
تعداد نوشته ها : 3133
تعداد نظرات : 28
Rss
طراح قالب
GraphistThem241

صدای واعطشا را شنیددستانت
یه سمت مشک ترامیکشیددستانت
زمینمحاصره بود و زمان برای تو تنگ
دل از زمین و زمان می برید دستانت
خیام،بدرقه ات را «دعای باران» کرد
خداکند نشود ناامید دستانت
به حال اهل حرم مشک هم جگ سوزاند
دمی که بر لب دریا رسید دستانت
هنوز خواست کفی از فرات بردارد
در آب کودک ششماهه دید دستانت
قلم قلم شد و در بارشی ز خنجر و تیغ
حماسه های بزرگ آفرید دستانت
کنار علقمه بر شنه ی صبور علم
تمام خون دلش را چکید دستانت
چقدر شرم ز عطشانی برادر داشت
که زودتر ز تو می شد شهید دستانت

شهر بی واهمه در حلقه گرفتار عطش تاکسی از سر شط آب زلالی آورد دست سقا و لب تشنه و قلبی روشن درشب تار چه مهتاب زلالی آورد *** همه درهود جی از سبز به هم پیوستند تاکه در مزرعه ی صبح بهار اندازند سرخ در سرخ شکوفاتر از آن باغ انار در دل گمشدگان صبر و قرار اندازند *** نه ولی واهمه از هیمنه ی آتش داشت نه سری قصد فرو خفتن و تردید و شکست شهر خورشید نشان سایه ی اندوه ربود حلقه ی تشنگی از هیبت باران بگسست *** مزرع سبز فلک سرخ تر از لاله و سیب همه جا عطر خوش کرببلا می آمد شهر در حلقه ی دستان ملائک، آرام زمزمه از سر کوی شهدا می آمد: *** صبحدم می شنوید آیه ی بیداری را پرچم سبز رهایی به زمین نگذارید و مبادا که شما مردم بی باک و سپید پای بر سرخی خون شهدا بگذ
بر مرگ اهریمنان برخاستند مردانی از تبار رنج که سرتاسر میهن از خیزش پرشکوهشان شادمان شود خرمشهر! خرمشهر! خرمشهر! از کجای این سروش جاودانه سخن بگویم بی شک اگر شعری در این سینه شکفته می شود کوتاهترین سخن است از عصمت این قوم کهمردانه جان بر کف نهاده و خشم جاودانه این سیاره سر افراز را بر تماشای جهانیان نهادند هر گز هیچ حماسه ای چندان که جوانمردی این قوم آوازه گشت کسی در تمام تاریخ نخوانده است که من اینک با زبان روستایی به شعر می خوانم آه... گاه گریه نیست ورنه این سینۀ پر ملال از غم یاران تا انتهای جهان خون می گریست وقتی که سربازی را با انگشتر نامزدی اش به گور می سپارند یا مادرانی کنده موی و پریشان بی هرا

خرمشهر!
نام حماسی تو را
بر یاقوت حک باید کرد
که مردان هر ایل و تبارت
تفنگ از طاقچه بر گرفتند
و خشابش را
از تیر تقاص پر ساختند
پیشانی خصم زخمی عمیق دید

خرمشهر!
هر گز از خاطر نخواهیم برد
صمیمیت سیال تو را
بوی مخملی کتفهایت را
و شرجی ات را...
اگر رودخانه ماهیان خویش را
و اگر ماه
دشت ستارگانش را
انکار کند
در توان جهان نخواهد بود
که تو را
ای ماه میهن
فراموش کند

خرمشهر!
هم از خاک پاک تو بود
که جنگاوران خورشیدی میهنم
از شانه های اروند
خدنگ نور
یه سینۀ توفان کاشتند
و شانه به شانۀ هم
آفتاب آزادی را در آغوش گرفتند

نیستی هنوز نیستی همان ترانه ای که بر لب جنوب بود گرچه دستهای من یاد می کنند گیسوان خسته ترا به جاده های دور دست هر کجا غروب بود زرد رویی تو چون پرنده ای کبود روی شانه های وحشتم نشست در گلوی کوچکش زخم خنده ای کبود چون لباس سرد و ساکتت که طعم مرگ می دهد آه عشق من! زادپگاه آسمان در آستانه ی جنوب و آب خون روشنت هنوز بوی آتش و تگرگ می دهد خون روشن تو در رگ تمام جادههای بی مسافر است جاده هایی از کشاکش مدام خاک و آفتاب جاده های بازگشت غیر ممکن پرنده ای که مرده است پشت سایه ها کنار دستهای آزمند تا دوباره نخل و باد گیسوان خسته ی ترا و دستهای دلشکسته ی مرا به یاد آفتاب آورند تا دوباره چشم های تو پشت پلک ساحل سیاه پای گریه در

«انّ وَعد الله الحق»
این های و هوی بی سر و پا می کشد مرا
برگرد آسمانی من دیر می شود
بی تو نگاه زمزمه ها محو یک سکوت
در بی صدای حادثه زنجیر می شود
ماییم و یک هزاره پر از بی کسی ببین
ممنوع می شود همه ی انتظارها
پاییز، اتّفاِ قدیمی کنار ماست
زندانی اند بی تو تمام بهارها
ای اتّفاِ دور، تو نزدیک می شوی؟
کشتند چشم های مرا فکرهای کور
گفتند لحظه های پر از اشتیاِ من
نزدیک می شود به تو آن اتّفاِ دور

روبه رویت نشستم، کمی بعد
بغض دیر آشنایم ترک خورد
آمدم تا به نامت بخوانم
انعکاس صدایم ترک خورد
باورم شد که آن جایی آن جا
دیدگانم تو را لمس می کرد
در دل اشک های مزاحم
ناگهان چشم هایم ترک خورد
با ضریح تو دستم درآمیخت
گریه هایم به من آبرو داد
آمدم یک قدم پیش تر، تا...
لهجه ی بی ریایم ترک خورد

یک، دو، سه، خدا، من، تو، امّا
وقت رفتن می آمد به سویم
بی تو در بیت پایان دیدار
خط به خط ردّ پایم ترک خورد

چشمی که با خود شور باران داشت
تصویری از تندیس ایمان داشت
وقتی که بر دریا نظر می کرد
اندیشه ی تسخیر توفان داشت
با رودها مست سرودن بود
آهنگ دریای پریشان داشت
تا با شقایق هم نشین می شد
موج نگاهش عطر عرفان داشت
دستی به سوی ابرها می برد
در چشم هایش بغض باران داشت
با صخره ها از موج ها می گفت
با رودها روحی شتابان داشت
از پیله پست زمین پر زد
شوِ پریدن با شهیدان داشت

باید که برای دل تو چلچله باشم
همراه ترین همسفر قافله باشم
باید به تو نزدیکتر از خویش بمانم
من آمده ام با تو چنین یکدله باشم
می آیم و از عشق تو لب ریزترینم
هر چند که با پای پر از آبله باشم
با اینکه در آیینه اندیشه نگنجد
باید که به دریای دو چشمت یله باشم
دل گفت که این گونه بمانم همه ی عمر
یک شاعر آزادِ بدون صله باشم

برای مرغ دل از چه قفس درست کنیم!؟
بهار آمده، بازآ نفس درست کنیم
چو مرغکان که نصیب حیات ما فصلیست
به خویش لانه زخار و زخس درست کنیم

نگفته داد زخویش و کسان، کنون باید
برای خویش و کسان دادرس درست کنیم
اگر خیال مراحِل به سر بود ما را
نخست مرحله بانگ جرس درست کنیم
بیفکنیم به خاک این زمان بنای حسد
هوس کنیم و بنای هوس درست کنیم
زنا کسی گذر و باکسان نظر سازیم
جدل کنیم که در خویش کس درست کنیم
درست شد که بهار آمد و زمستان رفت
رسید همنفسان تا نفس درست کنیم

به یاد شهید نوجوان: سیّدوحیدنبی پور

تو بنده ی احد واحدی وحیدی تو
به آنچه کرد خدا قسمتت، رسیدی تو
مبارک است ترا خلعت شرف از حقّ
اگر خدا بپذیرد ز ما، شهیدی تو
به شاخسار جنان شاید آشیان کردی
ز شاخسار جهان چونکه پر کشیدی تو،
نیارمد ز بلا آنکسی که کُشت ترا
ز کیدِ اوست که در خاک آرمیدی تو
ز باغ عمر نخوردی بَری که می باید
گُلی ز گلشن این زندگی نچیدی تو
سعادت است بدیدار حقّ رسیدن ها
تو چون رسیدی، از این رهگذر، سعیدی تو

X