معرفی وبلاگ
این وبلاگ در راستای ارج نهادن به مقام والای شهدا و جانبازان 8 سال دفاع مقدس ، و همچنین تجدید پیمان با آرمان های گرانقدر رهبر انقلاب اسلامی فعالیت می نماید.
صفحه ها
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 1517475
تعداد نوشته ها : 3133
تعداد نظرات : 28
Rss
طراح قالب
GraphistThem241
سوم بهمن ماه، سال هزار و سیصد و چهل و یک ه ش در جوار بارگاه ملکوتی امام رضا (ع) دیده به جهان گشود. در دامانی آکنده از مهر و عطوفت مادری رشد نمود و پدری پارسا و زحمتکش راهنمایش بود. اجداد بزرگوارش از طرف پدر به امام حسین (ع) می رسد او همانند همه کودکان در هفت سالگی به دبستان رفت و از همان سنین به نور ایمان بالید و به نماز ایستاد. با شوری کودکانه بر بلندای خانه می رفت و اذان سر می داد. سید هاشم دوره ابتدایی را با موفقیت به اتمام رسانید. همزمان با ورودش به مقطع راهنمایی احساسات ناب مذهبی در او جرقه زد و به تاسیس گروهی به نام هیئت نوجوانان قمر بنی هاشم همت گماشت. از آنجا که صدایی دلنشین داشت، به تاسی از فرزدق و دعبل با اشعاری از سر عشق به ولایت،
عباسعلی پور یعقوب : «عبادت هایش مخفیانه بود. گاهی اوقات که شب بیدار می شدم ایشان را در حال خواندن نماز شب می دیدم. در حالی که همه خواب بودند ایشان به عبادت می پرداخت و از تظاهر به دور بود.» عباسعلی پور یعقوب: «در عملیات بدر محمدرضا پیله وران به عنوان غواص همراه ما بود. ما حدود 24 یا 25 نفر از گردان خط شکن بودیم. در بدو عملیات ( موقعی که به خط عراقی ها نزدیک شده بودیم و می خواستیم حمله کنیم ) یکی از افرادی که به ما روحیه می داد، همین شهید پیله وران بود، می گفت: به خدا متوسل شوید و از او کمک بخواهید. در این عملیات او ماموریت داشت ضد هوایی که در سمت چپ آبراه ی منطقۀ هور قرار داشت از کار بیندازد که موفق شد این کار را بکند و اگ
1389/8/3
در اولین روز سال 1332 ه ش به دنیا آمد. او دوران کودکی آرام و ساکتی داشت. مهربان بود. در کارها به پدر و مادرش کمک می کرد. یک روز که برای کمک به پدرش به باغ رفته بود، از درخت توت افتاد و از ناحیه زانوی پا آسیب دید. بدون آن که پدرش متوجه شود، از جا برخاست و با این که درد شدیدی را تحمل می کرد، چیزی نگفت تا اسباب زحمت و ناراحتی پدرش نشود. به مرور زمان، پای شکسته جوش خورد، بدون اینکه کسی متوجه دردهایی که کشیده بود، شود. از پنج سالگی، برای آموزش قرآن به مکتب رفت. از همان زمان، خواندن نماز را یاد گرفت. به همراه پدر و مادرش به نماز می ایستاد و بعد از آن، به خواندن قرآن مشغول می شد. در هفت سالگی، شروع به گرفتن روزه کرد. ماه رمضان را دوست داشت و هر چه
عصمت دهقان نیری: برگرفته از خاطرات شفاهی خانواده ودوستان شهید بهار در راه بود. مردم روستا در تکاپوی آمدن عید بودند. عذرا که ماه های آخرش را می گذراند، توانایی انجام کارهای معمولی را نداشت، چه رسد به خانه تکانی عید. کم کم زمستان در روستای بهار رخت بر بسته بود و آماده رفتن می شد. زمین، لباس زیبای سبز رنگش را بر تن کرده بود و درختان شکوفه داده بودند. بوی عید، فضای روستا را پر کرده بود. در هر خانه، چند ظرف سبزه، کنار تاقچه گذاشته شده بود. بی بی، همسایه عذرا، هر سال این موقع نذر سمنو داشت. به این ترتیب، سمنوی سفره هفت سین مردم ده آماده می شد. زنان همسایه، در پختن آن، به بی بی کمک می کردند. بوی سمنو، هفت خانه آن طرف تر هم به مشام می رسید. عذرا، چ
1389/8/3
پدرشهید: من در اداره مسکن و شهرسازی شاغل بودم، روزی یکی از مهندسان اداره گفت: چند جوان نقاشی ساختمان اداره را به عهده گرفته اند و رفتاری بسیار محجوبانه دارند و خجالت می کشند لباس کار خود را مثل سایر کارگران عوض کنند و برای این کار به داخل اتومبیل می‌روند و لباس خود را عوض می کنند. در همین حال، کارگران مورد نظر به محوطه رسیدند و من فرزندم مجید را در بین آنها دیدم. وقتی از او پرسیدم چرا کار می کنی؟ ما که نیازی به در آمد تو نداریم، جواب داد: نمی خواهم سنگینی مخارج تحصیلم به شما تحمیل شود. من قدرت کار دارم و دوست دارم مخارجم را خودم تامین کنم. محسن جمشیدی : یک روز در منطقه فکه برای احوالپرسی او رفته بودم. آنجا هنوز خط شکل واقعی خود را نگرف
1389/8/3
بیست و پنجم اسفند ماه سال 1343 ه ش در شهرستان گرگان به دنیا آمد. مادرش می گوید: «قبل از تولدش یک شب خواب دیدم بچه ام به دنیا آمده و من قنداق بچه را بغل می کنم. برای مادرم تعریف کردم، گفت: ان شاءالله خیر است.» در کودکی به مکتب خانه رفت و بعد از آن وارد مدرسه ی ابتدایی شد. در دوازده سالگی و در سال 1356 به عنوان دانش آموز نمونه مدرسه انتخاب شد ،که برگزیده های هر مدرسه را به کنگره حزب رستاخیز شاه می فرستادند. او در بین بچه های دیگر کوچک ترین جثه را داشت. در آن کنگره دانش آموزان را برای ناهار دعوت کرده بودند اما او حاضر نشد. آن جا شروع به انتقاد از وضع موجود و وضعیت فلاکت بار مردم کرده بود، چرا که به بچه ها اجازه حرف زدن داده بودند و
دهم شهریور ماه سال 1345 ه ش در شهرستان گناباد چشم به جهان گشود. کودکی آرام و ساکت بود و بیشتر وقت خود را صرف بازی می کرد. دوران ابتدایی را تا سال 1355 در مدرسه قهرمانی در گناباد گذراند. دانش آموزی ساعی بود و تکالیفش را به خوبی انجام می داد. دوره ی راهنمایی را در مدرسه ی راهنمایی ابن سینا در سال 1359 به پایان برد. ایام بیکاری را به مغازه پدرش می رفت و به ایشان کمک می کرد. عضو انجمن اسلامی بود. کتاب های مذهبی مثل کتب استاد شهید مطهری و شهید دستغیب را مطالعه می نمود. به کارهای خطاطی و نقاشی علاقمند بود. علی اکبر اثباتی (دوست شهید ) می گوید: «از خط بسیار خوبی برخوردار بود. بر روی دیوار شعار می نوشت. در گلراز شهدا بر روی دیوار شعار &laqu
حسین آباد شامکان، روستایی است حوالی سبزوار. مردما نش دام دارند و زمین خدا را برای گل و گندم و زعفران شخم می زنند. در سال 1338 ه ش در این سامان به دنیا آمد. پدرش، رجب و مادرش نیکو کار، چند فرزند داشتند. و زمین خدا بخیل نبود و نان هشت نفر را در سفره ی خانه کوچک می نهاد. پدر مرد. پدر زمانی مرد که رضا نوجوان بود. درس می خواند. دید، او می بایست به داد مادر می رسید. شوق یاد گرفتن را از دل کلاس به دل صحرا برد و روزگار سپری شد. غلامرضا به داد مادر رسید و توانست عباس و چند خواهر را در مدرسه ببیند. وقت سربازی رضا پروانه بود. او زمزمه هایی شنیده بود. در پادگان بیرجند آموزش دید. حتی آموزش فنون رزم را. روزهای شکفتن انقلاب بود. غلامرضا به یک اشاره امام خم
محمدرضا محمدی پاشاک: برگرفته از خاطرات شفاهی خانواده ودوستان شهید خوشحال بود. چون می دانست که پس از تمام شدن اردو، جایزه می گیرد. این را سر گروهبان اعلام کرده بود. چند روز قبل، در پادگان بیرجند، گفته بود. توی پادگان، عده ای افسر وظیفه بودند که دوره ی آموزشی را جدی نمی گرفتند و مرتب بازداشت می شدند. یکی از آنها، بچه ی مشهد بود و از دانشگاه فردوسی فارغ التحصیل شده بود. او می گفت: پس از ماجرای هفده شهریور تهران، اوضاع سلطنت در هم ور هم شده. بنابر این باید منتظر حوادث دیگری باشیم. حالا تصور کنید شهر ها شلوغ بود. شاه چکار می کند؟ از آن جایی که فاصله زیادی بین مردم و رژیم به وجود آمده بود، باید منتظر بود که شاه تظاهرات مردم را سر کوب کند. بسیاری
1389/8/3
غلامحسین پیرانی,پدر شهید: با توجه به اینکه ایشان درس خوان بودند، اما با شروع انقلاب ، درس خواندن ایشان تقریباٌ متوقف شده بود و همه فکر و ذکرش، انقلاب و شرکت در راهپیمایی ها بود. حتی وقتی که در کار کشاورزی به ما کمک می کرد، بعد از گذشت یکی دو ساعت می گفت: پدر، من به شهر بروم. می گفتم: در شهر چه خبر است که می خواهی بروی. می گفت: سخنرانی است و قول داده ام برای استفاده کردن از سخنرانی در جلسه شرکت کنم. هر دو پسرم به اتفاق هم به شهر می رفتند و در جلسات و راهپیایی شرکت می کردند و بعد به روستا برمی گشتند. در یکی از مرخّصی ها که از جبهه آمده بودند، با اینکه 5 یا 6 روز دیگر از مرخّصی اش باقی مانده بود و با اینکه باران زیادی می بارید، مرا وادار کرد ک
دسته ها :
1389/8/3
چهارم دی ماه سال 1335 ه ش در خانواده ای مذهبی، در شهر علم و تقوی، نجف اشرف، متولد شد. به علت همزمان شدن تولد او با روز جمعه، نامش را محمد گذاشتند. دوران کودکی و تحصیلات ابتدایی را همان جا در مدرسه ی علوی ( که مخصوص ایرانیان بود ) سپری کرد. هنگامی که دولت عراق تصمیم به بیرون راندن ایرانی ها از عراق گرفت. خانواده وی از نجف به وطن اصلی خودشان، ایران، بازگشتند و در مشهد اقامت گزیدند. در این هنگام ( که مصادف با اوایل دوره راهنمایی او بود ) سید محمد در مدرسه حاج تقی شروع به تحصیل کرد. اما به دلیل جابه جایی محل سکونت، با مشکلات متعددی از جمله مسائل اقتصادی روبرو شدند. به همین دلیل در مغازه خرازی پدر نصف روز کار می کرد. گاهی اوقات هم کش بافی می کرد
X