معرفی وبلاگ
این وبلاگ در راستای ارج نهادن به مقام والای شهدا و جانبازان 8 سال دفاع مقدس ، و همچنین تجدید پیمان با آرمان های گرانقدر رهبر انقلاب اسلامی فعالیت می نماید.
صفحه ها
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 1521155
تعداد نوشته ها : 3133
تعداد نظرات : 28
Rss
طراح قالب
GraphistThem241
پدرشهید: من در اداره مسکن و شهرسازی شاغل بودم، روزی یکی از مهندسان اداره گفت: چند جوان نقاشی ساختمان اداره را به عهده گرفته اند و رفتاری بسیار محجوبانه دارند و خجالت می کشند لباس کار خود را مثل سایر کارگران عوض کنند و برای این کار به داخل اتومبیل می‌روند و لباس خود را عوض می کنند. در همین حال، کارگران مورد نظر به محوطه رسیدند و من فرزندم مجید را در بین آنها دیدم. وقتی از او پرسیدم چرا کار می کنی؟ ما که نیازی به در آمد تو نداریم، جواب داد: نمی خواهم سنگینی مخارج تحصیلم به شما تحمیل شود. من قدرت کار دارم و دوست دارم مخارجم را خودم تامین کنم. محسن جمشیدی : یک روز در منطقه فکه برای احوالپرسی او رفته بودم. آنجا هنوز خط شکل واقعی خود را نگرف
1389/8/3
بیست و پنجم اسفند ماه سال 1343 ه ش در شهرستان گرگان به دنیا آمد. مادرش می گوید: «قبل از تولدش یک شب خواب دیدم بچه ام به دنیا آمده و من قنداق بچه را بغل می کنم. برای مادرم تعریف کردم، گفت: ان شاءالله خیر است.» در کودکی به مکتب خانه رفت و بعد از آن وارد مدرسه ی ابتدایی شد. در دوازده سالگی و در سال 1356 به عنوان دانش آموز نمونه مدرسه انتخاب شد ،که برگزیده های هر مدرسه را به کنگره حزب رستاخیز شاه می فرستادند. او در بین بچه های دیگر کوچک ترین جثه را داشت. در آن کنگره دانش آموزان را برای ناهار دعوت کرده بودند اما او حاضر نشد. آن جا شروع به انتقاد از وضع موجود و وضعیت فلاکت بار مردم کرده بود، چرا که به بچه ها اجازه حرف زدن داده بودند و
دهم شهریور ماه سال 1345 ه ش در شهرستان گناباد چشم به جهان گشود. کودکی آرام و ساکت بود و بیشتر وقت خود را صرف بازی می کرد. دوران ابتدایی را تا سال 1355 در مدرسه قهرمانی در گناباد گذراند. دانش آموزی ساعی بود و تکالیفش را به خوبی انجام می داد. دوره ی راهنمایی را در مدرسه ی راهنمایی ابن سینا در سال 1359 به پایان برد. ایام بیکاری را به مغازه پدرش می رفت و به ایشان کمک می کرد. عضو انجمن اسلامی بود. کتاب های مذهبی مثل کتب استاد شهید مطهری و شهید دستغیب را مطالعه می نمود. به کارهای خطاطی و نقاشی علاقمند بود. علی اکبر اثباتی (دوست شهید ) می گوید: «از خط بسیار خوبی برخوردار بود. بر روی دیوار شعار می نوشت. در گلراز شهدا بر روی دیوار شعار &laqu
حسین آباد شامکان، روستایی است حوالی سبزوار. مردما نش دام دارند و زمین خدا را برای گل و گندم و زعفران شخم می زنند. در سال 1338 ه ش در این سامان به دنیا آمد. پدرش، رجب و مادرش نیکو کار، چند فرزند داشتند. و زمین خدا بخیل نبود و نان هشت نفر را در سفره ی خانه کوچک می نهاد. پدر مرد. پدر زمانی مرد که رضا نوجوان بود. درس می خواند. دید، او می بایست به داد مادر می رسید. شوق یاد گرفتن را از دل کلاس به دل صحرا برد و روزگار سپری شد. غلامرضا به داد مادر رسید و توانست عباس و چند خواهر را در مدرسه ببیند. وقت سربازی رضا پروانه بود. او زمزمه هایی شنیده بود. در پادگان بیرجند آموزش دید. حتی آموزش فنون رزم را. روزهای شکفتن انقلاب بود. غلامرضا به یک اشاره امام خم
محمدرضا محمدی پاشاک: برگرفته از خاطرات شفاهی خانواده ودوستان شهید خوشحال بود. چون می دانست که پس از تمام شدن اردو، جایزه می گیرد. این را سر گروهبان اعلام کرده بود. چند روز قبل، در پادگان بیرجند، گفته بود. توی پادگان، عده ای افسر وظیفه بودند که دوره ی آموزشی را جدی نمی گرفتند و مرتب بازداشت می شدند. یکی از آنها، بچه ی مشهد بود و از دانشگاه فردوسی فارغ التحصیل شده بود. او می گفت: پس از ماجرای هفده شهریور تهران، اوضاع سلطنت در هم ور هم شده. بنابر این باید منتظر حوادث دیگری باشیم. حالا تصور کنید شهر ها شلوغ بود. شاه چکار می کند؟ از آن جایی که فاصله زیادی بین مردم و رژیم به وجود آمده بود، باید منتظر بود که شاه تظاهرات مردم را سر کوب کند. بسیاری
1389/8/3
غلامحسین پیرانی,پدر شهید: با توجه به اینکه ایشان درس خوان بودند، اما با شروع انقلاب ، درس خواندن ایشان تقریباٌ متوقف شده بود و همه فکر و ذکرش، انقلاب و شرکت در راهپیمایی ها بود. حتی وقتی که در کار کشاورزی به ما کمک می کرد، بعد از گذشت یکی دو ساعت می گفت: پدر، من به شهر بروم. می گفتم: در شهر چه خبر است که می خواهی بروی. می گفت: سخنرانی است و قول داده ام برای استفاده کردن از سخنرانی در جلسه شرکت کنم. هر دو پسرم به اتفاق هم به شهر می رفتند و در جلسات و راهپیایی شرکت می کردند و بعد به روستا برمی گشتند. در یکی از مرخّصی ها که از جبهه آمده بودند، با اینکه 5 یا 6 روز دیگر از مرخّصی اش باقی مانده بود و با اینکه باران زیادی می بارید، مرا وادار کرد ک
دسته ها :
1389/8/3
چهارم دی ماه سال 1335 ه ش در خانواده ای مذهبی، در شهر علم و تقوی، نجف اشرف، متولد شد. به علت همزمان شدن تولد او با روز جمعه، نامش را محمد گذاشتند. دوران کودکی و تحصیلات ابتدایی را همان جا در مدرسه ی علوی ( که مخصوص ایرانیان بود ) سپری کرد. هنگامی که دولت عراق تصمیم به بیرون راندن ایرانی ها از عراق گرفت. خانواده وی از نجف به وطن اصلی خودشان، ایران، بازگشتند و در مشهد اقامت گزیدند. در این هنگام ( که مصادف با اوایل دوره راهنمایی او بود ) سید محمد در مدرسه حاج تقی شروع به تحصیل کرد. اما به دلیل جابه جایی محل سکونت، با مشکلات متعددی از جمله مسائل اقتصادی روبرو شدند. به همین دلیل در مغازه خرازی پدر نصف روز کار می کرد. گاهی اوقات هم کش بافی می کرد
اول دی ماه سال 1342 ه ش در شهرستان مشهد چشم به جهان گشود. پدرش می گوید: «در شب مبعث حضرت رسول (ص) به دنیا آمد. همه اقوام می گفتند: بروید و تمام شهر را چراغانی کنید.» همچنین نقل می کند: «تقریباً 20 روز از تولد ایشان می گذشت، که من او را در بغل داشتم و در یکی از راهپیمایی ها ،بودم که بسیار شلوغ شد. در همان زمان امام خمینی را دستگیر کرده بودند و به ایشان گفته بودند: چرا کسی برای شما کاری نمی کند؟ امام فرموده بودند: سربازان من در گهواره هستند. همان طور هم شد و او را در راه خدا و امام، شهید گردید.» کودکی فعال بود. دوره ابتدایی را در سال 1348 آغاز کرد. در جبهه درسش را ادامه داد. زمانی که پدرش در مدرسه برای او خوراکی می برد
خدیجه همتی, فرزند شهید: «پدرم در درس ها به ما کمک می کرد. از ما امتحان می گرفت. در کودکی نماز خواندن را به ما یاد داد. به ما توصیه می کرد: نمازتان را سر وقت بخوانید و روزه تان را بگیرید. بسیار ما را تشویق می کرد که درسمان را ادامه بدهیم. من در یک امتحان جمله نویسی نوشتم: «شهید قلب تاریخ است.» که او بسیار خوشحال شد و مرا بسیار تشویق کرد.» مهدی همت آبادی: « ما برای انجام عملیات باید از رودخانه رد می شدیم و چون کنار نهر باتلاقی بود، او خود را بر روی باتلاق ها انداخت و افراد از روی شانه هایش عبور می کردند. او خودش را مثل پلی قرار داده بود. حدود دو ، سه ساعت به همین صورت بود که افراد پاهایشان را روی شانه های او قرار
1389/8/3
مهدی پارسا،برادرشهید: فعالیتهای ایشان به طور خاص از زمان دانشجویی شروع شد. وی جزو تشکل های مذهبی بود. واقعا اهل مطالعه و با تفکرات نیروهای چپ مارکسیست آشنا بود. اما به لحاظ امنیتی هیچ وقت از فعالیت‌هایش در تهران صحبت نمی کرد. او عضو انجمن کتاب بود و با نشریه باران که کار بچه های مذهبی بود، همکاری داشت و شعر مقاله هم چاپ می کرد. او بسیار راستگو و درستکار بود و شب ها در سپاه می خوابید، همان جا حمام می رفت و گاهی اوقات می دیدم با سنگی نماز می خواند. تشک کشتی پهن می کرد و با برادر‌ها کشتی می گرفت. او بی تکلف و ساده می زیست. وی جزو اولین کسانی بود که با تحلیل و نقد علمی، ایدئولوژی مجاهدین خلق را افشا می کرد. وی در 4/7/1359 ازدواج کرد.
1389/8/3
حسین پازهر امامی, فرزند شهید: «در بیشتر عملیات ها از جمله: در عملیات بدر در کردستان کنار ایشان بودم. یکی از شیوه های ایشان این بود، که در هر عملیاتی خودشان پیشقدم و جلودار بودند و بعد افراد دیگر می رفتند. و این یکی از رمزهای موفقیت ایشان بود. شهید کاوه ( که فرمانده لشکر بودند ) قبل از هر عملیاتی با پدرم برای کسب اطلاعات به منطقۀ مورد نظر می رفتند. در کردستان با عده ای درگیر می شوند. ضد انقلاب از بین صخره ها به طرف رزمندگان تیر مستقیم می زد. شهید با همان حال که با زبان کردی با آن ها صحبت می کرد نیروهایش را نیز هدایت می نمود که کجا را هدف بگیرند. رزمندگان با حالت کمین به بالای سر دشمن رفتند و آن ها را به هلاکت رساندند. در روستایی از ک
1389/8/3
X